چرا کتاب‌های موراکامی در زمانه آشوب جذابیت دارند/من تماشا ‌گر قصه‌ها هستم

https://1843magazine.static-economist.com/sites/default/files/201706_CU_REA_02-header.jpg
سایت بدون -موراکامی ۷۰ساله است. هر روز، چهار صبح بیدار می‌شود، پنج‌شش ساعت می‌نویسد و سپس ۹کیلومتر می‌دود. تنها یکی از رمان‌هایش، در نخستین سال انتشار، ۵/۳میلیون نسخه فروش رفته‌است. خودش خبر ندارد چرا این‌همه مردم دوستش دارند اما می‌داند محبوبیتش بی‌ربط به عجیب‌بودن اتفاقات قصه‌هایش نیست. می‌گوید: «در رمان‌نوشتن نباید خیلی چون‌وچرا کرد، من به تاریکیِ ناخودآگاهم می‌روم و با دست‌پُر از آنجا برمی‌گردم. نتیجه‌اش می‌شود رمان‌هایی که نوشته‌ام.»

روز پیش از ملاقاتم با هاروکی موراکامی در منهتن، او مثل هر روزِ دیگری برای دویدن پیش‌ از ظهرش به «سنترال پارک» می‌رود که زنی او را متوقف می‌کند و می‌گوید «عذر می‌خواهم، شما همان نویسنده معروف ژاپنی نیستید؟» شیوه سؤال‌کردنش کمی عجیب بوده اما موراکامی با خوی آرام همیشگی‌اش پاسخ او را می‌دهد: «به او گفتم نه، من فقط یک نویسنده‌ام، بااین‌حال از دیدن شما خوشوقتم! و بعد با هم دست دادیم. وقتی مردم به این شکل سراغم می‌آیند، احساس عجیبی به من دست می‌دهد، چون من فقط یک آدم معمولی‌ام. واقعاً درک نمی‌کنم، چرا مردم دوست دارند مرا ببینند.»
اشتباه است که این نوع برخورد را ناشی از فروتنی متظاهرانه یا ناراحتی موراکامی از شهرتش تعبیر کنیم: تنها می‌توان گفت که هاروکی موراکامیِ ۶۹ساله از شهرت جهانی‌اش نه سرخوش است و نه بیزار. در واقع نگرش او همچون نگرش تماشاگری است که کنجکاو و تاحدودی متحیر است، هم به‌خاطر داستان‌های سوررئالی که از ناخودآگاهش برمی‌آیند و هم به‌خاطر این واقعیت که میلیون‌ها خواننده کتاب‌هایش را چه به ژاپنی و چه ترجمه‌شده به زبان‌های دیگر مشتاقانه می‌خوانند. مسلماً اتفاقی نیست که شخصیت‌های اصلی داستان‌هایش هم به همین شکل تماشاگرانی بیرونی هستند: مردی آرام، کناره‌گیر از جامعه، و اغلب بدون نام، در میانه ۳۰‌سالگی،
که یک تماس تلفنی غیرعادی یا جست‌وجو برای یافتن یک گربه او را به جهانی موازی می‌کشاند و او به‌جای اینکه مضطرب شود، سرِ شوق می‌آید. این جهان موازی پر است از سگ‌هایی که منفجر می‌شوند، مردهایی که لباس گوسفندشکل می‌پوشند، دخترکان رازآلود و آدم‌های بدون چهره.
موراکامی معتقد است که این قاعده ادبیِ مسحورکننده در زمان آشفتگی‌های سیاسی جذابیتی ویژه دارد. او درحالی‌که در اتاق کنفرانسی در دفتر پیشکار ادبی آمریکایی‌اش نشسته‌است توضیح می‌دهد: «در دهه‌۱۹۹۰ در روسیه، زمانی که نظام شوروی در حال تغییر بود، من بسیار محبوب بودم چون سردرگمی فراگیر شده بود و افرادِ سردرگم کتاب‌های مرا دوست داشتند. در آلمان، وقتی دیوار برلین فروریخت، سردرگمی وجود داشت و مردم کتاب‌های مرا دوست داشتند.» اگر این نظریه درست باشد، آمریکای دونالد ترامپ و بریتانیای خارج‌شده از اتحادیه اروپا بازارهای پرسودی برای چهاردهمین رمان او یعنی «کشتن فرمانده» خواهند بود. این کتاب ۶۷۴‌صفحه‌ای، سرشار از معجون عجیب و غریب موراکامی است که «فیلیپ گابریل» و «تد گوسن» آن را به انگلیسی ترجمه کرده‌اند و ۹‌اکتبر در بریتانیا به چاپ رسیده است. تلاش برای ارائه خلاصه‌ای از داستان‌های او بی‌فایده است، اما همین‌قدر کافی است که اشاره کنیم راویِ بی‌نام این داستان نقاش پریشان‌خاطری است که همسرش به‌تازگی او را ترک کرده. او برای کنارآمدن با این مسأله به کوه‌های شرق ژاپن پناه می‌برد. این سفر به یک ماجراجوییِ پرآب‌وتاب می‌انجامد.
اینکه آثار موراکامی در زمان تشویش‌های سیاسی محبوبیت پیدا می‌کنند قابل درک است: کارهای او تأثیری مسحورکننده و گاه تسلی‌بخش بر خواننده می‌گذارند، غرابتِ شیوه جلورفتنِ داستان‌هایش با یکنواختیِ احساسی‌ای تعدیل می‌شود که همچون پناهگاهی است آرامش‌بخش در گریز از دنیای واقعی و تناقضات آن. موراکامی در یکی از مصاحبه‌هایش می‌گوید که از بازی بیس‌بال خوشش می‌آید «چون کسل‌کننده است» و در کتاب خاطراتش «وقتی از دویدن حرف می‌زنم، از چه حرف می‌زنم» لذت دویدن -اگر لذت کلمه درستی باشد- را می‌ستاید، ازاین‌رو که مانعِ به‌وجودآمدن احساسات شدید می‌شود.
نباید انتظار داشت که موراکامی درباره تمام مضامین خیالی آثارش توضیح دهد. او با اعتمادی راسخ به ناخودآگاهش شروع به کار می‌کند: اگر تصویری از اعماق آن چاهِ تاریکِ درونی سر برآورد، آن را به‌خودی‌خود معنادار تلقی می‌کند، کار او ثبت چنین چیزهایی است نه تحلیل آن‌ها؛ او می‌گوید تحلیلْ کار «آدم‌های باهوش» است و با خنده ادامه می‌دهد: «و نویسنده‌ها لازم نیست باهوش باشند.» به‌عنوان نمونه در صحنه‌ای از رمان «کافکا در کرانه۴» که در سال‌۲۰۰۲ منتشر شد، از آسمان مثل تگرگ ماهی می‌بارد. «مردم از من می‌پرسند چرا ماهی؟ و چرا از آسمان ماهی می‌بارد؟ اما من جوابی برای این سؤال‌ها ندارم. این فکر در سرم بوده که چیزی باید از آسمان ببارد. با خودم فکر کردم: چه چیزی باید از آسمان ببارد؟ و گفتم: ماهی! ماهی می‌تواند خوب باشد و می‌دانید، اگر این چیزی است که به ذهنم رسیده، پس شاید چیز درستی است، چیزی از اعماق ناخودآگاه که خواننده می‌تواند طنینش را بشنود. پس حالا من و خواننده یک مکان ملاقات در زیرِ زمین داریم. و احتمالاً در آنجا کاملاً طبیعی است که از آسمان ماهی ببارد. این مکان ملاقات است که اهمیت دارد، نه تفسیرهای نمادشناسانه یا امثال آن. این کار را به روشنفکران واگذار می‌کنم.» تصور موراکامی از خودش به‌عنوان نوعی واسطه -رابطی بین ناخودآگاه خودش و ناخودآگاه خوانندگانش- به‌قدری برایش مبرهن است که بعد از اینکه خودش را یک «قصه‌گوی بالفطره» خواند، مکثی کرد تا گفته‌اش را اصلاح کند: «نه، من قصه‌گو نیستم، من تماشاگر قصه‌ها هستم.»
در داستان‌های موراکامی، لحظه‌های کلیدیِ ظهور او به‌عنوان نویسنده انگار از جایی ورای کنترل خودآگاهش برآمده‌اند. موراکامی در سال‌۱۹۴۹ در دوره پس از جنگ و اشغال ژاپن به‌دست آمریکا در کیوتو به دنیا آمد. بعد از اینکه کارش را -یعنی تأسیس یک باشگاه جاز در توکیو- رها کرد پدر و مادرش از او ناامید شدند. چند سال بعد در یک استادیوم بیس‌بال نشسته بود و همان‌طور که توپی را که با ضربه چوب بیس‌بال بازیکن آمریکایی، دِیو هیلتون به پرواز درآمده بود تماشا می‌کرد، ناگهان به ذهنش خطور کرد که می‌تواند یک رمان بنویسد، شهودی که به رمان «به آواز باد گوش بسپار» انجامید. در یک آخر هفته مجله‌ای ادبی و ژاپنی به نام «گونزو» به او اطلاع می‌داد رمانش به فهرست جایزه نویسندگان جدیدِ مجله راه یافته است. تلفن را قطع کرد و با همسرش یوکو برای قدم‌زدن بیرون رفتند. یک کبوتر زخمی پیدا کردند و آن را به ایستگاه پلیس بردند.
او سال‌ها بعد نوشت: «آنجا بود که این فکر ذهنم را تسخیر کرد. من جایزه را می‌برم. و به رمان‌نویسی تقریباً موفق تبدیل می‌شوم. گمانِ جسورانه‌ای بود اما در آن لحظه مطمئن بودم که به‌وقوع می‌پیوندد. کاملاً مطمئن. نه مثل یک فرضیه، بلکه مستقیماً و شهودی.»
تحسین منتقدان در ژاپن به‌کندی آغاز شد. او به خاطر دارد که «در عالم ادبیاتِ ژاپن وصله ناجور بوده»‌ تاحدودی به این دلیل که در کتاب‌هایش هیچ‌گونه ریشه ژاپنی دیده نمی‌شد و ارجاعات زیادی به فرهنگ آمریکایی وجود داشت، بنابراین کارهایش «زیادی آمریکایی» به‌نظر می‌رسیدند. «ما که دقیقاً بعد از جنگ به‌دنیا آمدیم، در فرهنگی آمریکایی بزرگ شدیم: من همیشه به آهنگ‌های جاز و پاپ آمریکایی گوش می‌دادم و سریال‌های تلویزیونی آمریکایی می‌دیدم؛ برایمان دریچه‌ای بود رو به جهانی متفاوت. اما به‌هرحال پس از مدتی سبک خودم را پیدا کردم‌ که نه ژاپنی بود و نه آمریکایی، سبک خودم بود.»
در هر صورت، منتقدان هرطور هم که فکر کنند، موفقیت تجاری او پیوسته رشد کرد و در سال‌۱۹۸۷ با «جنگل نروژی» به اوج رسید. این رمان، داستان غم‌انگیز خاطره دو عاشق جوان است که ۳.۵‌میلیون نسخه از آن طی یک سال پس از انتشارش به فروش رفت. همچنان که شهرتش بیشتر می‌شد، برنامه روزانه نوشتنش را بهبود بخشید، برنامه‌ای که حالا به‌خاطرش به‌اندازه هر کدام از کتاب‌هایش شهرت دارد: چهارصبح بیدارشدن و برای ۵ تا ۶‌ساعت نوشتن، هر روز نوشتن ۱۰‌صفحه قبل از دست‌کم ۶مایل دویدن و شاید شناکردن. موراکامی می‌گوید وظیفه‌اش این است که این رابطه را در بهترین حالت خود نگه دارد. می‌گوید «آن روزها روزهای لذت‌بخشی‌اند، پس هر چه روزها بیشتر باشد، خوشی هم بیشتر است و درنتیجه تعداد صفحات بیشتری نوشته می‌شوند. من واقعاً نمی‌دانم چرا مردم دوست دارند کتاب‌های طویل مرا بخوانند» و بدون هیچ نشانی از غرور ادامه می‌دهد: «اما محبوبیت دارم.»
مکالمه ما ناگزیر به‌سمت سیاست‌های آمریکا کشیده شد و تنها در آن زمان بود که او چیزی شبیه تکلیف نویسندگی‌اش را ادا کرد. بعد از اینکه نظر او را درباره بحران در کشوری که مِهرش را در دل دارد جویا شدم، حدوداً یک دقیقه در سکوت به فکر فرو رفت. سپس گفت: «وقتی نوجوان بودم، دهه‌۱۹۶۰، زمانه آرمان‌گرایی بود. ما باور داشتیم که اگر تلاش کنیم جهان جای بهتری خواهد شد. این روزها مردم چنین باوری ندارند، و به نظر من این خیلی ناراحت‌کننده است. مردم می‌گویند کتاب‌های من عجیب و غریب‌اند اما در ورای غرابت، جهان بهتری باید وجود داشته باشد. مسأله این است که‌ پیش از رسیدن به جهان بهتر، باید غرابت را تجربه کنیم. این ساختار بنیادی داستان‌های من است: باید از تاریکی، از اعماق زمین، گذر کنید تا به روشنایی برسید.» که شبیه نوعی امید است برای این شرایط. شخصیت اصلی داستان‌های موراکامی لزوماً در آخر رمان به درک زیادی نمی‌رسد، و در حالت شادکامی تمام و کمال به سر نمی‌برد، اما معمولاً از دنیای شگفت‌آور و نامتعارف رؤیاهایش به مکانی آرام و متعادل رسیده است. گویا کتاب‌های موراکامی می‌خواهند بگویند که زندگی ممکن است خیلی عجیب باشد، اما کابوس‌ها سرانجام به‌پایان می‌رسند. شما می‌توانید سرانجام گربه گم‌شده‌تان را پیدا کنید.
تلخیصی از یک مقاله منتشر شده در سایت ترجمان

مطلب پیشنهادی

ریشه و داستان ضرب المثل «آخ نگفتن»

سایت بدون – آخ کمترین واکنش انسان به درد و رنج است آخ گفتن خیلی …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *