درباره فیلم گرتا ساخته نیل جردن /کابوس عشق

سایت بدون -برای نوشتن از «گرتا» ساخته نیل جردن باید به گذشته رفت و دوباره کارنامه این کارگردان را مرور کرد و گریزی از یک مقدمه طولانی نیست. نیل جردن، این نام جذاب سینمای ایرلند از همان ابتدا یک پایش در سینمای مستقل بود و یک پایش در سینمای تجاری و مبتنی بر ژانر. حالا که پس از بیش از سه دهه فیلمسازی به کارنامه او نگاه کنی با وضوح بیشتری این دوگانگی را می‏بینی. در اویل دهه هشتاد با یاری جان بورمن اولین فیلمش «فرشته» (۱۹۸۲) را ساخت و تاحدودی توجه منتقدان را به خودش جلب کرد، با اتکا به همین موفقیت سراغ یک پروژه پولساز رفت به نام «در گروه گرگ‏ها» که صد برابر بودجه اولیه‏اش فروش داشت و این یعنی جردن توانست سراغ جسورانه «مونالیزا» برود که ماجرای عشق یک سفیدپوست به یک سیاه‏پوست در دنیای گنگستری بود و دوباره منتقدان را به تحسین واداشت، حالا که جردن توانسته بود جای خودش را به نسبت محکم کند، نیاز به یک فیلم گیشه‏ای دیگر داشت و این بار سراغ «ارواح سرخوش» رفت که نفروخت، اما جردن سریع با «ما فرشته نیستیم» (همان فیلمی که بعدا منبع الهام «مارمولک» شد) سعی کرد گیشه را از دست ندهد که باز هم چنین نشد و برای همین بعدش سراغ «معجزه» (اولین فیلمش در دهه ۱۹۹۰) رفت که این یکی هم آن فیلمی که باید نشد و نه گیشه را داشت و نه نگاه مثبت منتقدان را.

این شروع طوفانی و بعد درجا زدن و سردرگمی درواقع به شیوه جردن بدل شد. او با «بازی اشک‏آور» (۱۹۹۲) و بردن اسکار بهترین فیلمنامه غیراقتباسی به شکلی خرافاتی نشان داد هر ده سال است که او «آس» رو می‏کند. «بازی اشک‏آور» به دلیل پرداختن به یک رابطه عاشقانه دورازذهن به فیلمی ماندگار بدل نشد، موفقیت فیلم به دلیل زیرمتن ظریفش یعنی پرداختن به مسائل سیاسی روز ایرلند بود. فیلم درواقع بازی با عشق رمانتیک و ابرانسانی بود که در «کازابلانکا» دیده بودیم اما این بار عاشق ما، یک آدم زمینی است که ازخودگذشتگی سرش نمی‏شود و برای رسیدن به محبوبش خودش را فدا نمی‏کند و در برابر عشق کلاه از سر به زمین نمی‏گذارد. «بازی اشک‏آور» به شکلی عجیب هم در گیشه موفق بود و هم در میان منتقدان و به یک کار کلاسیک بدل شد. جردن اعتماد‏به‏نفسی دوباره پیدا کرد اما باز هم راه خودش را در دهه ۱۹۸۰ دنبال کرد، یعنی ساختن یکی در میان فیلم تجاری و فیلم غیرتجاری. گام بعدی پروژه بلندپروازانه‏ی خون‏آشامی «مصاحبه با خون‏آشام» با بازی برد پیت، تام کروز، آنتونیو باندراس و کریستن دانست بود، یک فیلم کسالت‏بار که هنوز هم بهترین صحنه آن جایی است که سر دقیقه چهل و پنج فیلم، روند مصاحبه قطع می‏شود تا مصاحبه‏گر نوار کاست را برگرداند و ادامه مصاحبه را روی طرف دیگر نوار پُر کند. صحنه‏ای که حالا دیگر نوستالژیک است اما آن موقع که فیلم را دیدم یک نقطه‏گذاری و هواخور مناسب برای جستن از فضای گوتیک مصنوعی فیلم بود. فروش خوب «مصاحبه با خون‏آشام» جردن را به شیوه یکی به نعل یکی به میخ مطمئن کرد و این روند را کم و بیش در دهه ۱۹۹۰ و ۲۰۰۰ ادامه داد. بهترین کارهایش در این دوران «پایان یک پیوند» براساس رمان گراهام گرین، فیلم کوتاه «من نَه» براساس متن ساموئل بکت و «دزد خوب» (البته بدون در نظر گرفتن این نکته که فیلم بازسازی «باب قمارباز» ژان پیر ملویل است) بودند و دیگر هیچ. انگار هزاره جدید دیگر جایی برای نیل جردن و تعلق خاطرش به دنیای گوتیک و گنگسترها نداشت، انگار حتا دیگر برای دغدغه‏های سیاسی او چه زمانی که عمیق و جدی به آن می‏پرداخت مثل «بازی اشک‏آور» و چه زمانی که سطحی و کلیشه مثل «مایکل کالینز» سراغش می‏رفت نداشت. او به یک فیلمساز تقریبا فراموش‏شده بدل شد که هر دو سه سال فیلمی می‏سازد و به اعتبار گذشته و سابقه دیده می‏شود. حتا رفتنش سراغ سریال «خاندان بورجا» هم با بدشانسی همراه بود، او سرایل را زمانی ساخت که هنوز جنون «بازی تاج و تخت» دنیا را نگرفته بود و حتا رنگ و لعاب دادن به قصه‏های قدیمی خودش هم فایده نداشت؛ مثلا پرداختن به اقلیت‏ها در «صبحانه در پلوتو» با پژواکی از «بازی اشک‏آور» یا عاشقانه «اوندین» دوباره سرک کشیدن به دنیای عشق فانتزی گوتیک و حتا «بیزانتیوم» هم با وجود تصویرپردازی درگیرکننده‏اش هم در همان سطح و حدود «مصاحبه با خون‏آشام» باقی ماند.

«گرتا» فیلمی نیست که مخاطب نسل جدید را به جردن علاقه‏مند کند تا سراغ روزگار پربار این فیلمساز در گذشته برود. فیلمی است مبتنی بر اتفاق، با پیچ‏های داستانی که هر چه جلوتر می‏رود غیرمنطقی‏تر و مضحک می‏شود. داستان دختر معصومی به نام فرانسس است که با پیدا کردن یک کیف و رساندن آن به صاحبش، زنی شیطان‏صفت به نام گرتا (با بازی مثل همیشه درخشان ایزابل اوپر) زندگی او را زیرورو می‏کند. فیلم آشکارا در فضایی هیچکاکی سیر می‏کند و قهرمان مرد معصوم او حالا دختری جوان و معصوم است، تنها این بار دیگر خبری از زیرمتن مذهبی و مجازات نیست. اما سکانسی مثل گرفتار شدن فرانسس در آسانسور یا حرکات دوربین نیل جردن، مخصوصا جاهایی که زوم نرم می‏کند خواسته یا ناخواسته ما را به یاد هیچکاک می‏اندازد. اما «گرتا» یک فیلم هیچکاکی در اوج نیست، جردن در اینجا مثل برایان دی پالما در اغلب کارهای هیچکاکیش فراموش کرده که تکنیک هیچکاک هرچند در خدمت سرپوش گذاشتن بر ضعف‏ها و اتفاق‏های دور از ذهن متن بود اما هیچکاک بهترین فیلم‏هایش را زمانی ساخت که متن‏های کم‏نقص‏تری در دست داشت. متنی که جردن اینجا در اختیار داشته آنقدر پرایراد است که دیگر در اواخر فیلم می‏شود فقط به آن خندید، اشتباه پشت اشتباه فرانسس، باز شدن ناگهانی و از سر اجبار پای کارآگاه خصوصی به ماجرا، سکانس مضحک و ضعیف عصبانیت گرتا در رستوران همگی مقدمه‏ای می‏شوند و برای فصل زندانی شدن فرانسس در خانه گرتا و بازی با ایده سندروم استکهلم و استفاده از همه کلیشه‏های ممکن: از قطع کردن انگشت بگیر تا مردن و زنده شدن زن شیطان‏صفت و تکنیک نجات لحظه آخر و… تازه در این دقایق است که مصنوعی بودن شکل‌گیری رابطه بین گرتا و فرانسس، سطحی بودن متن در پرداخت به فقدان مادر در زندگی فرانسس و فقدان دختر در زندگی گرتا خودش را عیان می‏کند.

هیچکاک وقتی راز فیلمش را برملا می‏کرد دیگر فیلم برایش تمام شده بود و با عجله و حتا گاهی سرسری گره‏گشایی به سرانجام می‏رساند. توضیحات روانشناسانه در پایان «روانی» یا حتا لحظات پایانی «پرندگان» و نوع پایان‏بندی مخصوصا در دوره آخر فیلمسازیش حالا بیشتر به چشم می‏آید. اما هیچکاک این آگاهی را داشت که جز ده دقیقه پایانی چنان مخاطب را در چنگش گرفته که سرسری بودن آن ده دقیقه پایانی بیشتر حکم رهایی‏بخشی دارد و مخاطب کمتر نگاهش به ضعف‏ها جلب می‏شود. نیل جردن اما در «گرتا» حدود چهل دقیقه اصول در چنگ گرفتن مخاطب را رعایت کرده و یک ساعت دوم فیلمش عملا با سراشیبی تند و تیز به سمت شلختگی و غرق شدن در بازی‏های نخ‏نماشده‏ی ژانر تریلر وحشت رهسپار می‏شود (واقعا چند بار در یک فیلم باید اتفاقی را ببینیم و بعد متوجه شویم خواب بوده؟) یا چند بار باید در دلمان بگوییم، احمق این کار را نکن، این دام پیرزن مخوف است! انگار شخصیت‏های فیلم در دنیایی موازی ما زندگی کرده‏اند، انگار آنها هیچ کدام از فیلم‏های هیچکاک را ندیده‏اند و هیچ خودآگاهی نسبت به دنیای پیرامون خود را ندارند. این عدم آگاهی و اتکا به اتفاق باعث شده وقتی فیلم سعی می‏کند روی رخدادهای منطقی و شناخت شخصیت اصلی هم قدم برمی‏دارد الکن باشد. رابطه فرانسس با پدرش یک وصله ناجور است که هرگز در شناخت ما از گذشته و ترومایی که فرانسس از سر گذرانده نقشی ایفا نمی‏کند، شخصیت اریکا همخانه فرانسس تیپیک یک آدم سرخوش پولدار ابله است که فقط برای اقدامات لحظه آخریش در فیلم گنجانده شده و بدتر از همه فصل دیدار فرانسس با دوست دخترِ مُرده گرتاست. یک بار دیگر این فصل را در ذهن مرور کنید این سکانس را باید برای «چگونه یک سکانس را کارگردانی نکنیم» تدریس کرد: شروع ناگهانی مکالمه، توضیح واضحات، نپرداختن به ابهامات و قطع ناگهانی مکالمه به کنار، این سکانس که برای فرانسس روشن می‏کند گرتا بیمار است بهانه‏ای می‏شود برای او تا شخصا و تنهایی به جنگ پیرزن برود! منطق چیزی است که جردن و فیلمنامه‏نویس همکارش اصلا به آن فکر نکردند و متاسفانه «گرتا» به یک کپی خام از یک فیلم بد هیچکاک بدل می‏شود که جز یکی دو نما و سکانس، انگار فیلمسازش خواب بوده و آدم را مطمئن می‏کند جردن فیلمساز دلهره و وحشت نیست، او باید سراغ همان متن‏های درام با ته‏مایه ظریف سیاسی و عاشقانه خود برود، نیازی به رونویسی از هیچکاک ندارد (چیزی که دی پالما هم دیر به آن رسید ولی باز هم از آن دوری نجُست) و می‏تواند خودش باشد مثل «فرشته»، «بازی اشک‏آور» و «پایان یک پیوند»، فیلم‏هایی که اگر بخواهیم از زبان گرتا (با الهام از فرانس لیست) به آنها نگاه کنیم «لیبستروم» یا همان رویای عشق هستند، نه مثل گرتا کابوس عشق!

مطلب پیشنهادی

ریشه و داستان ضرب المثل «دلنگ دلنگ»

سایت بدون – صدای زنگ شتر و هر زنگوله ای که به گردن حیوانات وصل …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *