ششم اسفند، سالروز شهادت حمید باکری در عملیات خیبر است/مرد، مثل حمید

سایت بدون -همسر شهید حمید باکری می‌گوید تمام آن‌هایی که من و حمید را می‌شناسند،می‌گویند‌احساس می‌کنیم حمید خیلی سخت شهید شده. منظورشان این بود که او در اوج علاقه‌اش به من و بچه‌ها، شهید شده و خودش هم این را خیلی خوب می دانست.

«من اگر قرار بود یکبار دیگر زندگی کنم برنامه‌ام رو جوری تنظیم می‌کردم که با علم بیشتری همین زندگی را دوباره تجربه کنم. مطمئن باشید که باز با حمید باکری ازدواج می‌کردم، باز همان آوارگی را تحمل می‌کردم، باز بعد از شهادتش می‌رفتم قم و باز افتخار می‌کردم که فقط چهارسال با حمید زندگی کرده‌ام و همه چیز ازش آموخته‌ام.» این حرف‌ها را خانم فاطمه امیرانی، همسر شهید مهدی باکری زده است. حرف‌هایی که نشان می‌دهد کیفیت زندگی این دو در دوران جنگ به حدی بالا بود که وی حتی به دخترش آسیه توصیه چنین توصیه‌ای را هم می‌کند: «هر وقت یک حمید پیدا کردی برو باهاش ازدواج کن ولی برو یک حمید پیدا کن.»
امروز ششم اسفند، سالروز شهادت حمید باکری در عملیات خیبر است . عملیاتی که از دوم اسفند سال‌۶۲ آغاز و تا اواخر اسفند ادامه پیدا کرد. حمید باکری در این عملیات به شهادت رسید ولی جنازه‌ای از او بازنگشت: «فقط دلم را خوش می‌کنم به نوحه‌ای که حضرت زینب برای گم کرده‌اش می‌خوانده، همان «گلی گم کرده‌ام می‌جویم او را». حمید باکری بدون مادر بزرگ می‌شود در کنار مهدی و آنقدر به او وابسته بود که در تمام مراحل زندگی با او بوده از تحصیل و زندگی بگیر تا جبهه و جنگ . آخرش هر دو شهادت‌شان شبیه هم می‌شود. مفقودالاثر. زندگی این دو برادر در حد بالاترین کیفیت خود بوده است هم در دوران تحصیل و مبارزه و هم در جنگ و جهاد. هر چند در برخی اوقات حمید باکری تحت سایه مهدی باکری بوده است اما شخصاً سختکوشی ویژه‌ای داشته است. او که در دانشگاه ریاضی خوانده بود در دوران مبارزه حتی طوری خطر می‌کرده که مثلاً می‌رفته از « از راه سوریه و مرز ترکیه اسلحه بیاورد ایران بدون اینکه خانواده‌اش بو ببرند» و حتی مجبور می‌شود سبیل نگهبان مرزی را هم چرب کند تا جایی که یکبار که از ایران برای وارد کردن سلاح خارج می‌شود انقلاب پیروز می‌شود و او در بدو بازگشت بی‌خبر از این اتفاق فکر می‌کند ماجرای دیگر رخ داده است و حتی پدرش هم فکر می‌کرده که او در آلمان مشغول تحصیل است.
خلاصه این پسر «گوشه‌گیر و محجوب و کم‌حرف» طوری در امر مبارزه رفتار کرده بود که کسی باورش نمی‌شد که او اهل درگیر شدن با این مسائل هم باشد. با این حال احمد کاظمی مشخص نیست چگونه آن موقع که مسوول تیپ نجف بوده، وقتی او را می‌بیند فکر می‌کند «باید به او مسوولیت بدهم» طوری که حمید باکری به هیچ عنوان زیربار نمی‌رفته است و خلاصه با آن همه تجربه نظامی در سوریه و لبنان زیربار نمی‌رود که بشود فرمانده محور ولی خب از آنجا که اصفهانی‌ها زرنگ هستند و احمد کاظمی هم از این جنس بود قبول می‌کند که حمید باکری یکی از فرماندهان گردان تیپ نجف باشد ولی با شرایطی ویژه «یک گردان از بچه‌های اصفهان را سپردم به او ، با یک استعداد هزار نفری که راستش را بخواهی می‌شد همان تیپی که مدنظرم بود»
در روایت رسمی جنگ می‌خوانیم که احمد کاظمی اولین نفری بود که وارد خرمشهر شد اما حالا اینجا در بیان احمدکاظمی می‌خوانیم که حمید باکری اولین نفری بوده که وارد شهر شده است: «نزدیکای ظهر رفتیم به سمت {خرم}شهر. حمید قرار بود از راه آهن بگذرد برسد به رودخانه. بیست دقیقه بعد با بی‌سیم تماس گرفت و گفت: «تمام شد» گفتم «تمام تمام؟» گفت تمام که تمام است» جالب اینجا بود که حمید باکری با تعداد اندکی نیرو وارد خرمشهر شده و آنقدری اسیر گرفته که به احمد کاظمی می‌گوید: «فقط یک وضعی شده اینجا که باید بیایید کمک‌مان، محشر کبراست الان.. تعدادشان دارد بیشتر از ما می‌شود. نباید خودشان بفهمند.» خلاصه این آقا حمید محجوب و سر به زیر طوری دل احمد کاظمی را برده بود که حتی طرح عملیات در روز را هم ارائه می‌کند آن‌هم در حالی‌که ایران تا آن موقع و حتی بعد از آن اکثر عملیات‌هایش را در شب انجام می‌داده است اما این طرح باعث می‌شود قفل ورود نیروهای ایران به خرمشهر شکسته شود. و صدالبته عملکرد موفق مهدی و حمید باکری باعث می‌شود فرماندهی سپاه تصمیم بگیرد که تیپ عاشورا در منطقه آذربایجان با فرماندهی برادران باکری تشکیل شود اتفاقی که احمد کاظمی به‌خاطر از دست ندادن این دو برادر با آن مخالفت می‌کند ولی در نهایت به آن تن می‌دهد.
وقتی شرایط جزیره بحرانی می‌شود که عقبه ایران قطع می شودو عراق هم فشار می‌آورد و در همین گیرودار حمیدباکری به شهادت می‌رسد. حتماً می‌دانید و خوانده‌اید که مهدی باکری با آوردن پیکر برادرش مخالفت می‌کند و آن جمله مشهور را می‌گوید که هر وقت جنازه بقیه آمد جنازه مهدی هم می‌آید اما بد نیست این را هم از خانم امیرانی همسر حمید باکری بخوانید که می‌گوید: «من از حمید فقط چشم‌هایش را یادم می‌آید که همیشه قرمز بود. من دیگر سفیدی چشم‌های حمید را ندیده بودم. احساس می‌کردم این چشم‌ها دیگر سفیدی ندارند. وقتی گفتند شهید شده اولین چیزی که گفتم این بود «بهتر، الحمدلله» گفتم «حالا دیگر می‌خوابد خستگی‌اش در می‌آید.»
*تمام جملات داخل این کتاب از چاپ یازدهم کتاب «به مجنون گفتم زنده بمان شهید حمید باکری» نوشته فرهاد خضری از انتشارات روایت‌فتح نقل شده است.

مصطفی وثوق‌کیا /صبح نو

مطلب پیشنهادی

ریشه و داستان ضرب المثل «آخ نگفتن»

سایت بدون – آخ کمترین واکنش انسان به درد و رنج است آخ گفتن خیلی …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *