معرفی کتاب / رمان «نقاب» نوشته‌ی نلا لارسن؛مرگ مخفی

سایت بدون -نقاب درباره‌‏ی دو دوست قدیمی است که طی یک برخورد اتفاقی در لابی هتلی یک‏دیگر را می‏‌بینند. اما آیرین او را در نگاه اول نمی‏‌شناسد؛ تا اینکه کلر خود را معرفی می‏‌کند و این شروع ماجرای رمان است. هر دو دورگه‏‌های هستند که کمتر نشانی از نژاد آفریقایی‏‌شان دارند. اما یکی خود را سفید‏پوست جای زده و دیگری خودش است.

«کلر کنار پنجره ایستاد، چنان خون سرد که گویی همه با کنجکاوی و حیرت به او خیره نشده بودند، انگار کل شیرازه ی زندگی اش در مقابل او پاره پاره نشده بود… همین لبخند بود که آیرین را دیوانه می کرد. به آن سوی اتاق دوید در حالی که وحشتش نشانی از بی رحمی داشت و دست بر بازوی عریان کلر نهاد. فکری او را تسخیر کرده بود. نمی توانست بگذارد کلر کندری را رها کند. نمی توانست بگذارد کلر آزاد شود.»

تکه ای از رمان نقاب

چه می شود که واقعیتِ زندگی خود را نمی پذیریم و نقاب به چهره می زنیم؟ برای پاسخ به این پرسش باید از برجِ عاج خود پایین بیاییم یا حداقل از بالای آن نگاهی به له‌شدگان جامعه بیفکنیم. زندگی سیاه پوستان و دورگه های آفریقایی چه گونه می تواند باشد؟ رمان «نقاب» واکنشی نقادانه به جهانِ یک‌طرفه ی سفیدپوستان است. نژاد، زنان و جنسیت، مسائلی هستند که نلا لارسن به کالبدشکافی آنان دست می زند. «نقاب» اولین رمانی ست که از لارسن به فارسی ترجمه شده. ترجمه ای که تنها قابلِ قبول است و می توانست با پرداخت بیشتر و دقت در انتخاب واژگان نمره ی بالاتری بگیرد. رمان در سه بخش کلی نوشته شده که مبنای تقسیم‌بندی اش دیدار کلر و آیرین و تلاش کلر برای دوباره دیدن آیرین است.

لارسن که دورگه ی آفریقایی ست، وضعیت هم نژادهایش در آمریکای دهه ی ۱۹۲۰ را روایت می کند. «نقاب» درباره ی دو دوست قدیمی است که طی یک برخورد اتفاقی در لابی هتلی یک دیگر را می بینند. اما آیرین او را در نگاه اول نمی شناسد؛ تا اینکه کلر خود را معرفی می کند و این شروع ماجرای رمان است. هر دو دورگه های هستند که کمتر نشانی از نژاد آفریقایی شان دارند. اما یکی خود را سفید پوست جای زده و دیگری خودش است. از همان ابتدا با ترس و نگرانی های آیرین روبه رو می شویم؛ ترس از بیرون انداختن از هتل و هزار نگرانی دیگر هر رنگین‌پوستی… اما آیرین زندگی خود را بر اساس نژادش ساخته و به محافل روشنفکری سیاه پوستان چون هارلم رفت‌وآمد دارد و با فعالیت هایی که می کند، سعی در ایجاد بستری مطلوب برای سیاه پوستان دارد. شوهرش، برایان هم کمابیش به او کمک می کند. کلر تمام این سال ها نقاب سفید پوستی بر چهره گذاشته به امید اینکه فراموش کند که سیاه پوست است. اما مگر می شود آدمی خود را از یاد ببرد؟ شوهر کلر، سفیدپوست ثروتمندی ست که حتا از دست دادن به سیاهان هم خودداری می کند و نفرت و انزجار از این نژاد تا عمقِ جانش ریشه دوانده. وقتی کلر، اضطراب و ترس خود را در هنگام بارداری برای آیرین تعریف می کند، اینکه چقدر نگران بوده که مبادا بچه اش سیاه پوست شود. درست در این زمان است که به ماهیت این نقابِ لعنتی پی می بریم.

کشمکشِ پنهان

«نقاب» غافل گیرکننده نیست. پیش می رود و روایت می کند. انگار که روی محوری ازپیش‌تعیین‌شده قرار داشته باشد. راوی دانای کل داستان ناظری بی طرف است که بدون قضاوت، جهت دهی و نتیجه گیری بیرون از بستر اصلی، قصه می گوید. اگرچه همه چیز را می داند اما هیچ نمی داند. لارسن با فاصله‌گذاری های به‌موقع میان راوی و روایت، توانسته به‌خوبی شخصیتی مجزا از راوی بسازد. شخصیتی که در متن داستان حضور عینی و ملموس ندارد ولی روایت گر است. همه چیز در «نقاب» با فاصله صورت می گیرد. به طوری که خواننده هوس نزدیک شدن به موقعیت ها و درگیری با کشمکش ها را نمی کند. روایتِ خطی که کل نگر و صرفه جو پیش می رود و جزئیات را رها می کند.

آن چه جان دوباره ای به روایت ازنفس‌افتاده ی لارسن می دهد، کشمکش پنهانی‌ست که از میانه های داستان می توان وجودش را حس کرد. وقتی که آیرین سرگرم مسائل هم تبارانش است، کلر با فریبندگی و دلربایی اش پا به زندگی آیرین و همسرش برایان می گذارد. رفت‌و‌آمد های پی‌درپی کلر به خانه ی او و محله ی هارلم و محافل آنان، کم کم سبب می شود که آیرین در نگاه دیگران و حتا همسرش محو شود. این جاست که وضعیت متعادل پیشین به‌هم می ریزد. کلر و آیرین هر دو بر لبه ی تیغی راه می روند که در مقابل هم هستند. به طوری که فرو افتادن هر یک تعادل را به داستان برمی گرداند. اما چه کسی سقوط می کند؟ و چرا؟ برای آیرین راحت است تا با ارسال نامه ای دست کلر را برای شوهرش رو کند. وقتی آیرین در خیابان همراه با دوستِ سیاه پوستش با شوهر کلر روبه رو شد، با خودم گفتم چه زمانی از این بهتر برای گفتن واقعیت.

اما لارسن با رعایت زمان بندی و توالی رخدادها می خواهد قصه گویی کند و نقابش را بر چهره شخصیت هایش بگذارد. این کشمکش درونی و پنهان آیرین برای گفتن یا نگفتن از کجا می آید؟ ابتدا فکر می کنیم که او نمی خواهد هم تبارش به دردسر بیفتد و زندگی اش از بین برود. اما با پیش رفتن هر چه بیشتر در دل «نقاب» با ترس از دست دادن همه چیز برای آیرین روبه رو می شویم. او می داند که شوهرش دارد خیانت می کند اما نمی خواهد این مسئله را آشکار کند. این بار ناتوانی، نقابی بر چهره ی آیرین می شود. وقتی که دقیق می شویم، پی می بریم همین ناتوانی است که کلر را مجبور به زدن نقاب کرده است. نقابی که بسیاری از زنان در مواجهه با چنین مسائلی بر چهره ی خود می زنند. در جامعه ای که رنگین پوستان حتا در محله های خودشان هم نمی توانستند امنیت و زندگی را تصور کنند و روز و شب می دیدند که هم نژادهایشان اعدام و کشته یا زخمی می شوند. آیا برای دورگه ها چاره ای جز نقاب زدن برای زندگی کردن بود و شاید هست؟

لارسن با بسط خرده‌روایت ها، نگاه ما را از سمت مشکلات سیاه پوستان و دورگه ها به طرف مسائل زنان که جهان‌شمول تر است می گرداند. رمان به دو قسمت عمده ی مضمونی تقسیم می شود: نیمه ی اول توجهی ست به جامعه ی سیاه پوستان و نیمه ی دیگر، روایت گسست ها و پیوست هاست به‌واسطه ی زن بودن. اینکه نویسنده ی بخواهد از جنبشی دفاع کند و درباره اش بنویسد به‌راستی که لبه ی پرتگاه را انتخاب کرده است. پرتگاه گزارش گری و روایت گر صرف یک وضعیت. اما لارسن توانسته با مهارت خود در قصه گویی از مرز مستند سازی بگذرد و دست به آفرینش و بازنمایی بزند و هم زمان نیز تلاشی برای آگاهی‌بخشی اجتماعی بکند.

آزادی تدریجی

آمریکای اوایل قرن بیستم از لحاظ پذیرش مسائل نژادی و زنان چه تفاوتی با آمریکای کنونی دارد؟ آیا اصلاً جهان در این زمینه تغییری کرده؟ باید گفت امروزه جهان آزادتری را تجربه می کنیم و اگرچه این مسائل حذف نشده اند اما پذیرفته شده اند. و احترام کنونی جوامع به رنگین پوستان و زنان مرهون تلاش های افرادی نظیر نلا لارسن است که جهان داستانی خود را وقف این موضوعات کرده اند. پایان رمان «نقاب» پایان زندگی شخصیت ها نیست. آنها زنده اند و روایت می کنند دردها و زخم های بی پایان خود را. وقتی که همسر کلر به مهمانی محفل هارلمی ها هجوم می آورد و شروع به تحقیر و دشنام دادن به همگان می کند. کلر باید مرگ را انتخاب کند. چهره ی بدون نقاب کلر به چه درد می خورد؟ اما کلر باز هم نقابی دیگر بر چهره می گذارد و آن سیاه پوست بودن است. مردان هارلم به حمایت از او برمی خیزند. کلر نماینده ی افرادی است که می خواهند آزادی را به هر قیمتی حتا فریب و دروغ به دست آوردند. او به هر سو می دود تا غرایز خود را تامین کند. نگاه او به زندگی مبتنی بر خود است و دیگری در آن معنا ندارد.

این است که مرگ کلر ذره ای ترحم و هم دردی در دلم ایجاد نکرد. نمی گویم اگر جای آیرین بودم او را پایین می انداختم اما از مرگ او ناراحت هم نشدم. انگار که آزادی برای شخصیتی همانند کلر با مرگ آن هم مرگی ناخواسته نمایان می شود. آزادی از نقابی که به تدریج در طول روایت شکل نگرفت بلکه یک باره با دستان آیرین تحقق یافت.

«کلر کنار پنجره ایستاد، چنان خون سرد که گویی همه با کنجکاوی و حیرت به او خیره نشده بودند، انگار کل شیرازه ی زندگی اش در مقابل او پاره پاره نشده بود… همین لبخند بود که آیرین را دیوانه می کرد. به آن سوی اتاق دوید در حالی که وحشتش نشانی از بی رحمی داشت و دست بر بازوی عریان کلر نهاد. فکری او را تسخیر کرده بود. نمی توانست بگذارد کلر کندری را رها کند. نمی توانست بگذارد کلر آزاد شود.»

تکه ای از رمان نقاب

چه می شود که واقعیتِ زندگی خود را نمی پذیریم و نقاب به چهره می زنیم؟ برای پاسخ به این پرسش باید از برجِ عاج خود پایین بیاییم یا حداقل از بالای آن نگاهی به له‌شدگان جامعه بیفکنیم. زندگی سیاه پوستان و دورگه های آفریقایی چه گونه می تواند باشد؟ رمان «نقاب» واکنشی نقادانه به جهانِ یک‌طرفه ی سفیدپوستان است. نژاد، زنان و جنسیت، مسائلی هستند که نلا لارسن به کالبدشکافی آنان دست می زند. «نقاب» اولین رمانی ست که از لارسن به فارسی ترجمه شده. ترجمه ای که تنها قابلِ قبول است و می توانست با پرداخت بیشتر و دقت در انتخاب واژگان نمره ی بالاتری بگیرد. رمان در سه بخش کلی نوشته شده که مبنای تقسیم‌بندی اش دیدار کلر و آیرین و تلاش کلر برای دوباره دیدن آیرین است.

لارسن که دورگه ی آفریقایی ست، وضعیت هم نژادهایش در آمریکای دهه ی ۱۹۲۰ را روایت می کند. «نقاب» درباره ی دو دوست قدیمی است که طی یک برخورد اتفاقی در لابی هتلی یک دیگر را می بینند. اما آیرین او را در نگاه اول نمی شناسد؛ تا اینکه کلر خود را معرفی می کند و این شروع ماجرای رمان است. هر دو دورگه های هستند که کمتر نشانی از نژاد آفریقایی شان دارند. اما یکی خود را سفید پوست جای زده و دیگری خودش است. از همان ابتدا با ترس و نگرانی های آیرین روبه رو می شویم؛ ترس از بیرون انداختن از هتل و هزار نگرانی دیگر هر رنگین‌پوستی… اما آیرین زندگی خود را بر اساس نژادش ساخته و به محافل روشنفکری سیاه پوستان چون هارلم رفت‌وآمد دارد و با فعالیت هایی که می کند، سعی در ایجاد بستری مطلوب برای سیاه پوستان دارد. شوهرش، برایان هم کمابیش به او کمک می کند. کلر تمام این سال ها نقاب سفید پوستی بر چهره گذاشته به امید اینکه فراموش کند که سیاه پوست است. اما مگر می شود آدمی خود را از یاد ببرد؟ شوهر کلر، سفیدپوست ثروتمندی ست که حتا از دست دادن به سیاهان هم خودداری می کند و نفرت و انزجار از این نژاد تا عمقِ جانش ریشه دوانده. وقتی کلر، اضطراب و ترس خود را در هنگام بارداری برای آیرین تعریف می کند، اینکه چقدر نگران بوده که مبادا بچه اش سیاه پوست شود. درست در این زمان است که به ماهیت این نقابِ لعنتی پی می بریم.

کشمکشِ پنهان

«نقاب» غافل گیرکننده نیست. پیش می رود و روایت می کند. انگار که روی محوری ازپیش‌تعیین‌شده قرار داشته باشد. راوی دانای کل داستان ناظری بی طرف است که بدون قضاوت، جهت دهی و نتیجه گیری بیرون از بستر اصلی، قصه می گوید. اگرچه همه چیز را می داند اما هیچ نمی داند. لارسن با فاصله‌گذاری های به‌موقع میان راوی و روایت، توانسته به‌خوبی شخصیتی مجزا از راوی بسازد. شخصیتی که در متن داستان حضور عینی و ملموس ندارد ولی روایت گر است. همه چیز در «نقاب» با فاصله صورت می گیرد. به طوری که خواننده هوس نزدیک شدن به موقعیت ها و درگیری با کشمکش ها را نمی کند. روایتِ خطی که کل نگر و صرفه جو پیش می رود و جزئیات را رها می کند.

آن چه جان دوباره ای به روایت ازنفس‌افتاده ی لارسن می دهد، کشمکش پنهانی‌ست که از میانه های داستان می توان وجودش را حس کرد. وقتی که آیرین سرگرم مسائل هم تبارانش است، کلر با فریبندگی و دلربایی اش پا به زندگی آیرین و همسرش برایان می گذارد. رفت‌و‌آمد های پی‌درپی کلر به خانه ی او و محله ی هارلم و محافل آنان، کم کم سبب می شود که آیرین در نگاه دیگران و حتا همسرش محو شود. این جاست که وضعیت متعادل پیشین به‌هم می ریزد. کلر و آیرین هر دو بر لبه ی تیغی راه می روند که در مقابل هم هستند. به طوری که فرو افتادن هر یک تعادل را به داستان برمی گرداند. اما چه کسی سقوط می کند؟ و چرا؟ برای آیرین راحت است تا با ارسال نامه ای دست کلر را برای شوهرش رو کند. وقتی آیرین در خیابان همراه با دوستِ سیاه پوستش با شوهر کلر روبه رو شد، با خودم گفتم چه زمانی از این بهتر برای گفتن واقعیت.

اما لارسن با رعایت زمان بندی و توالی رخدادها می خواهد قصه گویی کند و نقابش را بر چهره شخصیت هایش بگذارد. این کشمکش درونی و پنهان آیرین برای گفتن یا نگفتن از کجا می آید؟ ابتدا فکر می کنیم که او نمی خواهد هم تبارش به دردسر بیفتد و زندگی اش از بین برود. اما با پیش رفتن هر چه بیشتر در دل «نقاب» با ترس از دست دادن همه چیز برای آیرین روبه رو می شویم. او می داند که شوهرش دارد خیانت می کند اما نمی خواهد این مسئله را آشکار کند. این بار ناتوانی، نقابی بر چهره ی آیرین می شود. وقتی که دقیق می شویم، پی می بریم همین ناتوانی است که کلر را مجبور به زدن نقاب کرده است. نقابی که بسیاری از زنان در مواجهه با چنین مسائلی بر چهره ی خود می زنند. در جامعه ای که رنگین پوستان حتا در محله های خودشان هم نمی توانستند امنیت و زندگی را تصور کنند و روز و شب می دیدند که هم نژادهایشان اعدام و کشته یا زخمی می شوند. آیا برای دورگه ها چاره ای جز نقاب زدن برای زندگی کردن بود و شاید هست؟

لارسن با بسط خرده‌روایت ها، نگاه ما را از سمت مشکلات سیاه پوستان و دورگه ها به طرف مسائل زنان که جهان‌شمول تر است می گرداند. رمان به دو قسمت عمده ی مضمونی تقسیم می شود: نیمه ی اول توجهی ست به جامعه ی سیاه پوستان و نیمه ی دیگر، روایت گسست ها و پیوست هاست به‌واسطه ی زن بودن. اینکه نویسنده ی بخواهد از جنبشی دفاع کند و درباره اش بنویسد به‌راستی که لبه ی پرتگاه را انتخاب کرده است. پرتگاه گزارش گری و روایت گر صرف یک وضعیت. اما لارسن توانسته با مهارت خود در قصه گویی از مرز مستند سازی بگذرد و دست به آفرینش و بازنمایی بزند و هم زمان نیز تلاشی برای آگاهی‌بخشی اجتماعی بکند.

آزادی تدریجی

آمریکای اوایل قرن بیستم از لحاظ پذیرش مسائل نژادی و زنان چه تفاوتی با آمریکای کنونی دارد؟ آیا اصلاً جهان در این زمینه تغییری کرده؟ باید گفت امروزه جهان آزادتری را تجربه می کنیم و اگرچه این مسائل حذف نشده اند اما پذیرفته شده اند. و احترام کنونی جوامع به رنگین پوستان و زنان مرهون تلاش های افرادی نظیر نلا لارسن است که جهان داستانی خود را وقف این موضوعات کرده اند. پایان رمان «نقاب» پایان زندگی شخصیت ها نیست. آنها زنده اند و روایت می کنند دردها و زخم های بی پایان خود را. وقتی که همسر کلر به مهمانی محفل هارلمی ها هجوم می آورد و شروع به تحقیر و دشنام دادن به همگان می کند. کلر باید مرگ را انتخاب کند. چهره ی بدون نقاب کلر به چه درد می خورد؟ اما کلر باز هم نقابی دیگر بر چهره می گذارد و آن سیاه پوست بودن است. مردان هارلم به حمایت از او برمی خیزند. کلر نماینده ی افرادی است که می خواهند آزادی را به هر قیمتی حتا فریب و دروغ به دست آوردند. او به هر سو می دود تا غرایز خود را تامین کند. نگاه او به زندگی مبتنی بر خود است و دیگری در آن معنا ندارد.

این است که مرگ کلر ذره ای ترحم و هم دردی در دلم ایجاد نکرد. نمی گویم اگر جای آیرین بودم او را پایین می انداختم اما از مرگ او ناراحت هم نشدم. انگار که آزادی برای شخصیتی همانند کلر با مرگ آن هم مرگی ناخواسته نمایان می شود. آزادی از نقابی که به تدریج در طول روایت شکل نگرفت بلکه یک باره با دستان آیرین تحقق یافت.

ابوالفضل رجبی/سازندگی

مطلب پیشنهادی

نقاشی گمشده بعد از ۴ سال پیدا شد

یک تابلو نقاشی ربوده‌شده از «سالواتور روزا» پس از ۴ سال به گالری «دانشگاه آکسفورد»‌ …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *