درباره فیلم «در دنیای تو ساعت چند است؟»/ حال خوب من در دنیای تو

« عشق دردی است که او را دوا نیست . عاشق هم آتش است وهم آب ،هم ظلمت است و هم آفتاب»

                                                                                                                            خواجه عبدالله انصاری

یک فیلم را می توان دوست داشت ، بی آن که شاهکار باشد، بی آن که قصه ای پیچیده و پررمز و راز داشته باشد، بی آن که هزینه های گراف داشته باشد، بی آن که فیلمی باشد که برمبنای کلیشه های مرسوم موفقیت یک فیلم ساخته شده باشد…یک فیلم را می توان دوست داشت تنها به این دلیل ساده که صمیمانه است و باورهای عمومی ما را ،ناخود آگاه جمعی ما را تایید می کند و به همین دلیل ساده است که می توان فیلم «در دنیای تو ساعت چند است؟» را دوست داشت.

فیلم از نظر فرم ،فرمی کاملا غربی دارد.کارگردان سعی دارد در تک تک سکانس ها،پلان ها ، دیالوگ ها و حتی موسیقی متن و نمایش نحوه زندگی وامداری خود را به سینمای اروپایی در مفهوم عام و سینمای فرانسه در مفهوم خاص نشان دهد و به عبارتی «پاریس کوچک» خود را در شهر رشت بسازد اما محتوی فیلم یک عشق کاملا ایرانی را به تصویر می کشد.عشقی که رگه های ادبیات عاشقانه و عارفانه فارسی در آن عامدانه و شاید هم غیرارادی گنجانده شده است.این فیلم منطبق بر ناخودآگاه جمعی ما از عشق است،عشق منهای امید وصال شاید و حتی عشق بی حضور معشوق ، عشق برای عاشقیت  و توجه به این نکته کلیدی که «بلاروزگاریست عاشقیت»

قهرمان مرد قصه « فرهاد » نام دارد،اشاره ای کامل به یکی از نمادهای عشق در ادبیات فارسی ،نمادی برای عشق ورزیدن با ایمان به این که وصل در کار نیست .قصه فیلم« در دنیای تو ساعت چند است؟» برای تشابه به روایت نظامی گنجوی از عشق فرهاد رگه های دیگری هم در درون دارد.فرهاد مرد دوم است در هر دو روایت ، آن که دیده نمی شود ،آن که قرار نیست که دیده شود…در یک روایت فرهاد زیر سایه « خسرو» قرار می گیرد و در یک روایت آنتوان و حتی پیش از آن «حمید» …اما فرهاد در هر دوروایت زندگی خود را با مدار «عاشقیت » تنظیم می کنند و ساعت خود را با دنیای «او» .یکی از اوج مناظره نویسی در ادب فارسی را می توان در دیالوگ هایی که نظامی از زبان «خسرو» و «فرهاد» نوشته دید. با خواندن ابیات این مناظره ،شاید دریافت حال فرهاد قابسازی در شهر رشت در عصر حاضر آسان تر باشد.این مناظره که در واقع تلاشی از سوی خسرو برای از میدان به در کردن فرهاد از رقایت است با این دو بیت شروع می شود

نخستین بار گفتش کز کجائی                        بگفت از دار ملک آشنائی

بگفت آنجا به صنعت در چه کوشند                  بگفت انده خرند و جان فروشند

این اندوه خریدن و جان فروختن پیشه فرهاد حتی در هزاره سوم است .او چون از دیار آشنایی می آید،متاعی جز خویشتن ندارد و در ازای فروش آن توقعی بیشتر از اندوه خریدن ندارد.در این راه نه زمان می تواند تاثیر گذار باشد و نه مکان …می توان فارغ از زمان و مکان ، عاشق شدو عاشق ماند .این که یک نفر در فاصله چند هزار کیلومتری ، به شوق یک نفر دیگر از شیر پنیر فرانسوی می گیرد ، آیا شما را به یاد این بیت از مناظره خسرو و شیرین نمی اندازد؟

بگفتا گر نیابی سوی او راه                بگفت از دور شاید دید در ماه

قصه فرهادی که  می تواند تمام زندگیش را در چمدانی خلاصه کند که همه آن یادگاری هایی هر چند کوچک از یک دوست است را می تواند این دوبیت دیگر را از آن مناظره را در ذهن متبادر سازد.با مرور این دو بیت است که می فهمیم چرا فرهاد در دنیای کنونی می تواند عمر خود را بی حاصل نداند و بگوید :«می ارزید»

بگفت از عشق کارت سخت زار است               بگفت از عاشقی خوشتر چکار است

بگفتا جان مده بس دل که با اوست                    بگفتا دشمنند این هر دو بی دوست

عشق فرهاد قاب سازی که در هزاره سوم  که زندگی خود را با  ساعت دوست تنظیم می کند در همه ادبیات ایران دیده می شود فرقی نمی کند که از زبان نظامی بخوانیم یا از زبان حافظ  که می گوید

راهیست راهِ عشق که هیچش کناره نیست                       آن‌جا، جز آن که جان بسپارند، چاره نیست

هر گَه که دل به عشق دهی خوش دمی بود                     “در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست”

نام قهرمان زن فیلم «گلی » است اما گلی خلاصه شده یک نام خاص تر است یعنی «گیله گل» از درون این اسم ناخودآگاه به گیلان می رسیم .قهرمان زن قصه پس از سال ها زندگی در غرب و فرانسه برای زمانی نامشخص به گیلان بازمی گردد.آیا از نام او و سفر او نمی توان به کلمه « بازگشت  » رسید؟ این بازگشت به اصل خویش هم یکی از آن مواردی است که در ادبیات ایران نمونه بسیار دارد.گلی در این بازگشت به دنبال خودش و گذشته اش می گردد اما شگفت آن که گذشته بخش هایی دارد که علی رغم اهمیت آن می تواند حتی خود ما را هم غافلگیر کند .همیشه « چیزهایی هست که نمی دانیم » و این چیزهایی که نمی دانیم شاید راز عکسی از انعکاس مادر روی شیشه  باشد تا عاشقی قدیمی که هیچ گاه دیده نشده …«گلی» بازگشته است و بی آن که خود بداند و حتی بخواهد پازل ها او را  به «اصل » خویش نزدیک می کند. در ادبیات ما هیچ کس همانند مولانا در ابیات آغازین مثنوی این بازگشت را توصیف نکرده است .این بازگشت همان سرنی است…

بشنو از نی چون شکایت می‌کند    / از جداییها حکایت می‌کند

کز نیستان تا مرا ببریده‌اند    /     در نفیرم مرد و زن نالیده‌اند

گلی در مسیری نه چندان خود خواسته در مسیری قرار گرفته که  به این بیت مشهور عام و خاص می رسد

هر کسی کو دور ماند از اصل خویش        باز جوید روزگار وصل خویش

از این بازگشت است که حال گلی هم خوب می شود. این سفر فقط برای فرهاد نیست که می ارزد،شاید برای گلی هم وقت آن رسیده است که ساعتش را با زمان تازه ای تنظیم کند و به این نتیجه برسد که وقت آن رسیده است که بپرسد:«در دنیای تو ساعت چند است؟» و او دارد این ساعت جدید را تجربه می کند، شاید هم او هم در این دنیای جدید،ساعت قدیم را همانند گوشی تلفن همراهش فراموش کند و بگوید که :«می ارزد»

افشین خماند

مطلب پیشنهادی

حتما باید خواند/مادام بواری؛ فاجعه ای در انتظار است

سایت بدون – مادام بواری (Madame Bovary) رمانی نوشته‌ی گوستاو فلوبر، نویسنده برجسته‌ی فرانسوی، است …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *