سایت بدون – می گویند روزی سگی بود که در خیابان زندگی می کرد
مردم برایش غذایی می ریختند و او از آن ها استفاده می کرد
یک روز او با خودش گفت این چه زندگی است که من دارم
بروم کاری برای خودم پیدا کنم و غرور خودم را حفظ کنم
اول رفت سگ پلیس شد
مدتی کار کرد اما کارش زیاد بود و غذایش کم
کار با دزدها هم خطرناک شد
بعد رفت سگ گله شد
جنگ با گرگ ها سخت بود و زخمی شد
یک روز مواظب گله بود، خودش را در آب رودخانه دید
دید یک سگ لاغر و زخمی دید
خودش را نشناخت
پشیمان شد و یاد زمانی بود که قصاب محله آشغال گوشت ها بی دردسر جلویش می انداخت
این ضرب المثل زمانی به کار می رود که بخواهند بگویند یک نفر به نهایت پشیمانی رسیده است