سایت بدون – یکی بود، یکی نبود …آیا هنوز کسی شب ها با قصه می خوابد؟ آیا هنوز گوشی برای شنیدن قصه ها بیدار می ماند؟ بی باورم ایراد از گوش ها باشد…همیشه برای شنیدن، گوش هست، شاید آن که نیست قصه گو باشد، تا قصه را به گوش برساند…آن که بود، آن که هست رستم است … رستمی که قصه اش کهنه نیست، افسانه نیست … رستم قصه ما، رستم شهر ما از جنس همین زمانه است و هوایی را تنفس می کرد که ما به ریه ها می فرستیم، گیرم هوای روزگار ما آلوده تر اما این کوچه ها بیشتر از خود ما از رستم خاطره دارد و قصه ها می گویند از پهلوانی که درهزار نمی گنجد… این روزها که برنامه ها پر از نامردی ها کاش رستم در شاهنامه خاک نمی خورد، کاش قصه رستم دوباره برایمان از نو می گفتند… کسی هست قصه رستم را یادش باشد؟ کسی هست از او برایم، برایمان قصه بگوید… قصه رستم زمان ما را، قصه غلامرضا تختی را…
یکی بود، یکی نبود… یکی بود ، قهرمان بود، مدال می آورد اما پهلوان بود … خیلی های دیگر هم بودند که مدال می آوردند و می آورند اما او یگانه بود و یگانه ماند. قصه اوقصه دیگری بود … قصه اشک ها و لبخند های مردی بود که با مردم گریه می کرد و می خندید… قصه او قصه مردی بود که وقتی زلزله آمد دلش را لرزاند… به خیابان رفت و جوانمردی را در کوچه ها پخش کرد. قصه او قصه مردی بود که وقتی دید دست حریفش مصدوم است تا آخر مسابقه به سمت آن دست نرفت …قصه او قصه مردی بود که تبلیغ یکصدهزارتومانی را رد می کند اما جاده ها را برای چند هزار تومان پشت سرمی گذاشت …. قصه او قصه مردی بود که سر خم نمی کرد، قصه مردی بود که لبخند می زد …. قصه او قصه رستم زمان ماست … قصه غلامرضا تختی…
بیهوده تلاش می کنند آنهایی که می خواهند رستم را از شاهنامه بگیرند، آنهایی که باور ندارند که او مرز زندگی را پشت سر گذاشته و تبدیل به افسانه شده… اما افسانه ای از جنس مردم… او شکست ناپذیر نبود. او می باخت… اشک می ریخت… او فرای برد و باخت بود… اما از جنس ما بود، البته نه این مایی که هستیم، آن مایی که می خواهیم باشیم، آن مایی که می توانیم باشیم… در روزگاری که برای اخلاق منشور می بایست اومنشور مجسم است … نمی دانم چرا او را که عینیت اخلاق است را می خواهند از قصه های ما بگیرند… اگرتلاششان بیهوده نباشد چه خواهد شد؟ اگر اونباشد دیگر خواب های جوانمردی کجا تعبیر خواهد شد؟ ضد قصه ها رستم را از شاهنامه نخواهند گرفت …. قصه گو باشد … قصه او همیشه شنیدنی است.
نمی دانم چرا همیشه در دی ماه یاد غلامرضا تختی می افتیم … مرگ او زمانی با هاله ای از داستان های عامه پسند وباب دندان پاورقی نویسان، بیشتر از زندگی اش پررنگ شد اما امروز آ ن چه به درد ما می خوریم …زندگی او است … این نهایت خوش شانسی ما است که کسی را در تاریخ ورزش کشورمان داریم که نشان داد که زیستن پهلوانانه یک شعار نیست، چیزی دور از دست نیست… در این روزها به شدت تاریک که همه قلم به دست گرفته اند که چهره ای زشت از ورزش را به نمایش بگذارند… هنوز هم وجود غلامرضا تختی می تواند همان روزنه برای نفس کشیدن باشد همان بهانه برای جوانمردانه زندگی کردن … کاش هر شهریور شاکر باشیم که تختی را داریم و گرنه قصه چه کس را باید در گوش ها می خواندیم… هان!
یکی بود یکی نبود ها گم شده اند…این روزها شاید کسی حوصله قصه گفتن نداشته باشد … شاید به خاطر همین است که تمام خواب ها آشفته است … اگر این قصه بمیرد، اگر بگذاریم رستم از شاهنامه برود، ما به کودکان همه نسل های بعدی مدیون خواهیم ماند … اسطوره شکن ها، افسانه شکن ها لطفا بزرگواری کنند و در قصه های دیگر منزل کنند که قصه رستم ما نیاز مبرم جامعه ای است که دوست می دارد و آرزو می دارد شاید یکی از این کودکان تازه ناامیدش نکند و رستمی تازه متولد شود… قصه رستم زمان ما … قصه آن که حتی از خود رستم مهربان تر بود، قصه غلامرضا تختی را چه کسی بلد است بلند بخواند؟ شروع کن برادر…شروع کن …یکی بود، یکی نبود
افشین خماند