خراسان نوشت:مریم به زندگی مشترک ۲۸ساله اش نگاه کرد. درهفت آسمان هم داوود برایش یک ستاره نگذاشته بود. تنها چیزی که در این زندگی داشت، چند بچه بود که با مشکلاتشان شانه های خمیده او را بیشتر آزرده می کردند.
زن چقدر خسته بود. در این سالها با نداری داوود ساخته بود. پا به پای او کار کرده، رنج برده و زندگی را ساخته بود. کم کم زندگی شان رونق گرفته بود. چه صرفه جویی هایی که نکرده بود و دست آخر با همین زحمتها توانسته بودند، سقفی بالای سرشان داشته باشند، سقفی که نیمی از آن را با ارثیه ای که به مریم رسیده بود، خریده بودند.
درست یک سال بود که داوود به او و بچه ها کاملاً بی توجه شده بود. انگار دیگر دوست شان نداشت. انگار مریم مزاحم راهش شده بود. مریمی که روزی ستاره اقبال و خوشبختی اش بود، حالا شده بود مزاحم و به او بی اعتنایی می کرد.
زن آهی کشید. به یاد آخرین حرف داوود افتاد. از دیشب که رفته بود، انگار این حرف روی دل مریم خیلی سنگینی می کرد.
ـ ببین زن! باید نصف خونه رو به اسم من کنی و گرنه دیگه نه من، نه تو. مریم نگاهش کرده بود.
ـ داوود مگه من رو به خاطر خونه می خوای؟
داوود او را به خاطر خانه می خواست. حاضر بود او و زندگی ۲۸ساله اش را با تمام خاطرات با سه دانگ از یک خانه عوض کند. درست یک سال بود که به او و بچه ها خرجی نداده بود. تنها پول آب و برق را می داد و به هیچ چیز دیگر زندگی کاری نداشت. در تمام این مدت مریم با حقوق و پس اندازی که داشت، زندگی اش را گذرانده بود. احساس می کرد، واقعیت تلخی پشت این رفتار داوود باید پنهان باشد ولی هر چه فکر می کرد عقلش به جایی قد نمی داد.
صدای زنگ تلفن که بلند شد، مریم از عالم خودش بیرون آمد. به طرف تلفن رفت و گوشی را برداشت.
ـ بفرمایید.
ـ شما خانم آقا داوود هستی؟
ـ بله! شما؟
ـ من نگران زندگی شما هستم. همین قدر بدونید که در زندگیتون زن دیگری وارد شده…
مریم تا آمد دهان باز کند، گوشی قطع شد. دلهره و اضطراب در تمام وجودش رخنه کرد. شاید کسی می خواست آزارش بدهد، شاید کسی می خواست با دشمنی نیمه کوچک باقی مانده زندگی اش را به هم بریزد.
این شخص چه کسی بود؟ چرا به او این خبر دردناک را داده بود؟ چراباید داوود این کار را کرده باشد، من که هیچ وقت در زندگی کم و کسری برای داوود نگذاشتم، من که به او بی مهری و کم محبتی نکردم، چرا باید به زن دیگری تمایل پیدا کرده باشد؟!
مریم به یاد عید افتاد. داوود با اصرار او را به شهرستان پیش خانواده اش فرستاده بود. در حالی که داوود همیشه از این که مریم به شهرستان پیش خانواده اش برود، ممانعت می کرد. هر چه بیشتر فکر می کرد، بیشتر به این نتیجه می رسید که زندگی اش دستخوش تلاطم شده است. حالا علت بی تفاوتی های داوود را بهتر می فهمید.
اشک از چشمان مریم جاری شد. بعداز ۲۸سال چه بدبختی بزرگی نصیب اش شده بود. با بچه های بزرگ اش که در جامعه در موقعیت حساسی قرار داشتند چه باید می کرد؟ جلوی دامادش چه رفتاری باید می کرد، نکند این مشکل بر زندگی دخترش هم تأثیر بگذارد. دو پسرش دانشجو بودند. نکند اگر می فهمیدند پدر را تحت فشار قرار می دادند یا از روی عصبانیت دست به کار خطرناکی می زدند.
مریم آهی کشید هر چه بود باید مبارزه می کرد. او در تمام ۲۸سال زندگی مشترک اش مبارزه با سختی ها را به خوبی آموخته بود، اما چگونه؟ چطور می توانست حق و حقوق بربادرفته اش را از داوود بگیرد. داوود برای خانه خرید می کرد، پول آب و برق را می داد، اما هیچ خرج دیگری را متقبل نمی شد. داوود خرج مسکن به او نمی داد به او بی توجه بود و بدون اجازه اش دل به زن دیگری داده و با او پیوند بسته بود. زن باید جواب تمام سؤالاتش را می گرفت شوهرش چرا باید ازدواج دیگری می کرد پس حق او چه می شد این همه سال زحمت در خانه مردی که نه تنها دیگر او را نمی خواست بلکه نصف خانه را هم برای خودش می خواست. به طرف دادگاه خانواده به راه افتاد او نمی توانست هوو را تحمل کند و باید طلاق میگرفت.