سایت بدون – استیون اسپیلبرگ از همان نمای اول بازسازی «داستان وست ساید» تکلیف همگان را روشن میکند و برخلاف گذشته بخش غربی محله وست ساید در شهر لسآنجلس امریکا را در تسخیر نشانههای دو گروه موسوم به «شارکز» (کوسهها) و «جتز» (جتها) که بر سر تملک این محله جنگی دیرین داشتهاند، نمیبیند. البته حضور و ستیز آنها همچنان ادامه دارد اما فرو ریختن دیوارهای بلندی که نشانهها و شعارهای این دو گروه بر آنها ثبت شده بود، خبر از تغییر آشکار وضعیت در قیاس با شرایط فیلم نخست و اصلی آن میدهد که در سال۱۹۶۱ توسط رابرت وایز ساخته شد و یکی از کلاسیکهای تاریخ سینما است. قطعات شکسته شده و مواد آتشزده بهسان معدودی از فیلمهای جنگی اسپیلبرگ محصول تلاقیهای خونبار کوسهها و جتها است که هنوز هم فرجام آن تعیین نشده ولی تحت هر شرایطی نسخه اسپیلبرگی «داستان وست ساید» اگر برتر از ورژن اصلی آن نباشد، از برخی جهات و با احتساب پارهای نکات نوعی پیشرفت نسبت به آن را در بردارد.
همچون دشتی بایر
واقعیت امر این است که استیون اسپیلبرگ در پیشینه ۵۱ساله ساخت فیلمهای بلندش هرگز یک موزیکال کامل ارائه نکرده بود و با رویکرد به وست ساید که براساس تصنیف و موسیقی جادویی مشاهیری مانند استیفن ساندهایم و لئونارد برنشتاین ساخته شده، دفعه اول رویکرد خود را به این ژانر بشدت تخصصی، چند برابر سختتر و ریسکآمیزتر کرده است. با این حال همین مسأله و اینکه اسپیلبرگ میخواسته چیزی در آواهای ساندهایم بیاید که برای وضعیت امروز جهان و مردم در سال ۲۰۲۲ هم جذاب و هشداردهنده باشد، دلیل اصلی اقدام او و ورودش به این وادی بسیار ظریف و سخت است. به روایتی شاید او خواسته باشد که چیزی فراتر از فیلم نخست هم در آواهای فیلم بیاید و آن را برجسته و با اندک تغییراتی شاخصتر سازد و به مردمان فعلی ارزانی دارد. رابرت وایز فیلم کلاسیک خود را که ۶۱سال پیش به نمایش درآمد و هنوز هم نسخههای ویدیویی آن پرفروش و از آثار بشدت رایج در کانالهای تلویزیونی و کابلی است، با تصویربرداری از یک زمین بسکتبال در محله وست ساید شروع کرد که در آن سرکردههای دو گروه کوسهها و جتها با نامهای «ریف» و «برناردو» (با بازی راس تامبلین و جورج چاکریس) با مانورها و حرکاتی ترنم آسا به اصطلاح نمایش قدرت و وقار میدادند. اسپیلبرگ بیش از شش دهه بعد زمینی را در سکانس آغازین فیلمش روبهروی ما میگذارد که یک خرابه واقعی و همچون دشتی بایر است و این طبعاً همسوتر با شرایط کنونی دنیا است که حتی از سالها پیش از بروز ویروس مهلک کرونا از هر بابت چهرهای تیره یافته و بوی مرگ گرفته بود. در این مکان است که با ورژنی منفیتر و تیرهتر از کاراکتر «ریف» (با بازی مایک فیست) روبهرو میشویم و با اینکه حرکات او هم ترنموار است اما طول مدت آن بسیار کمتر از حرکات مشابه ریف در فیلم وایز و دوز منفی بودن «ریف» در این فیلم به غایت فزونتر از فیلم نخست است. دیری نمیپاید که ریف و سایر اعضای گروهش یعنی جتها به نقطهای میرسند که هدفشان بوده و یک پرچم کشور پورتوریکو است که بر دیوار نصب است. جتها اقدام به ریختن مقدار زیادی رنگ روی این پرچم و از این طریق آن را کثیف و مخدوش میکنند و این کار به مذاق پورتوریکوییهای مهاجر مستقر در آن منطقه خوش نمیآید و طبیعی است که رقیب بزرگ خیابانی آنها یعنی گروه کوسهها از این کار لذت ببرند.
ورشکستگی اجتماعی
با پیش رفتن هر دقیقه از فیلم و شکلگیری هر برخورد تازهای بین جتها و کوسهها بیشازپیش مشخص میشود که چرا اسپیلبرگ به سراغ بازسازی فیلم اصلی رفته که خودش نیز اقتباسی مستقیم از یک نمایش موفق سال ۱۹۵۷ در برادوی بود. اگر به فیلمهای موخر اسپیلبرگ نگاه کنیم، میبینیم او دلبسته بازگشت به وقایع گذشته امریکا شده تا از این طریق به شرایط اسفبار کنونی این کشور هم نگاه کند و نمایی از آینده تیرهتر آن را هم به دست بدهد. او میخواهد با چنین قیاسی بگوید فرجام سیاستهای غلط و تشکیل جوامع لرزان غیراخلاقی چیزی جز ورشکستگی اجتماعی نیست و وجدانهای بیدار چیزهایی به کلی متفاوت و بهتر از این را میطلبند. اسپیلبرگ که سنت «بلاک باستر»سازیهای بسیار پرسود را از سال ۱۹۷۵ و با ارائه فیلم «آروارهها» باب کرد، بیش از یک دهه است که از رویکرد به هنرهای متنوع اسپشیال افکت برای کاملتر شدن روند مفهومرسانی تصاویرش دست کشیده و بدون این سلاح، داستانها و فیلمهایش را وصف و عرضه میکند. در آستانه دومین پیروزی متوالی باراک اوباما در انتخابات ریاست جمهوری امریکا در سال ۲۰۱۲، اسپیلبرگ فیلم تاریخی و زندگینامهای «لینکولن» را عرضه کرد و با تشریح نحوه زندگی آبراهام لینکولن، مردی که پس از احراز پست ریاستجمهوری امریکا به مقابله با بردهداری پرداخت (و از این طریق به ایالات شمالی این کشور هشدار داد که بین نژادهای مختلف تفاوتی قائل نشوند) بانی برخی تغییرات و ایجاد بعضی تسهیلات در زندگی سیاهان شد. اسپیلبرگ موضوع این فیلم را بدون قصد خاص و فقط براساس مصالح حرفهای انتخاب نکرد و برعکس میخواست به اوبامای سیاهپوست بگوید که اگر در دوره اول ریاستجمهوریاش بیشتر در خدمت سفیدها بوده است، لااقل در مقطع دوم به یاد هم نژادهایش بیفتد و قدمی هم به سود آنها بردارد. توصیه آشکار اسپیلبرگ به اوباما این بود که فقط با بازداشت موقتی چند فرد تضییعکننده ،حقوق سیاهان وظایف کلان خود را در این زمینه پایان یافته نداند و وسیعتر و عمیقتر به این مسأله ورود کند.
سرکوب سیاهان به هر قیمتی
«پل جاسوسها»ی اسپیلبرگ در سال ۲۰۱۵ نیز یک فیلم متمرکز بر ایام جنگ سرد بین امریکا و اتحاد شوروی و نشانگر نامرادیها و دوز و کلکهای آن دوران بود و این فیلمساز با ساختن «پست» در سال ۲۰۱۷ اضافه بر پای فشردن بر اصل آزادی مطبوعات ،همه کج کرداریهای وسیع امریکا در طول دهه ۱۹۶۰ و نیمه اول دهه ۱۹۷۰ را که نقطه اوج آن رسوایی واترگیت بود، به تصویر کشید. او این واقعیت را به نمایش گذاشت که هر دو حزب اصلی امریکا برای رسیدن به قدرت و پس زدن طرف مقابل به هر وسیله و حربه در دسترس روی میآورند و از نشانههای خرافهآمیز غافل نمیمانند، تا به آن حد که به سطح بیماران روانی تنزل میکنند. در نسخه جدید وست ساید هم اسیپلبرگ با ترسیم برخورد نفرتآمیز «کوسهها» و «جتها» نشان میدهد این یک برخورد نژادی از بدترین نوع آن است و اگر شش دهه پیش امریکاییها در گوشهای از این کشور برای اثبات ایدههای بیمارگونه خود به اقلیت پورتوریکویی تبار دست به هر کاری میزدند، امروز هم در یک امریکای به ظاهر متمدنتر اما بواقع بیقاعدهتر، سفیدپوستان زیادهخواه برای سرکوب سیاهان مظلوم به هر سلاح و روش مذمومی متوسل میشوند. ریختن خون سیاهان سادهترین کار برای این نژادپرستان است که معمولاً فرجام قضایی هم برای آنها در بر ندارد. نقطه اوج این روند جنایتکارانه، طی چهار سال حکومت پوپولیستی دونالد ترامپ افراطی و جنجالی بر امریکا مشاهده شد که اگرچه ظاهراً در ۲۰ ژانویه ۲۰۲۱ (اول بهمنماه ۱۳۹۹) پایان گرفت اما همان مؤلفههای خشونت مفرط قومی و قائل نبودن حق حیات برای سیاهپوستها اینک نیز بر امریکا و جوامع مختلف آن حاکم است. اگر هم جو بایدن جانشین ترامپ کوشیده باشد که آن روند را متوقف کند (که بعید است کوشیده باشد) اثر چندانی از آن رؤیت نمیشود و نژادپرستی به شدیدترین شکل و بدترین حالت ممکن در فوریه ۲۰۲۲ نیز در امریکا حس میشود و سیاهان در خیابانهای این کشور هر لحظه احتمال هرگونه مهلکه مرگزایی را
برای خود میدهند.
آشناتر برای نسل جدید
شاید بسیاری از نویسندگان و فیلمسازان برای آوردن مثالهایی از رواج هولناک نژادپرستیها در امریکا به نیمه دوم قرن نوزدهم و داستانهای آن زمان روی بیاورند یا برخی درامهای پیرامون نژادپرستی و سیاهپوستزدایی را که در ادبیات دهههای ۱۹۴۰ و ۱۹۵۰ امریکا حضوری محسوس داشت، مبنای کار خویش قرار دهند. اسپیلبرگ اما با انتخاب زمانهایی نزدیکتر به زمان فعلی و حداکثر به روزسازیهای ممکن، پیامهای خود را صاحب ویژگیهای جدیدتر و آشناتری برای نسل کنونی کرده تا آنها ارتباط صریحتر، سریعتر و عمیقتری با آن بیابند و به تبع آن ارائه طریقهای او را که در بردارنده لزوم یک بیداری هرچه سریعتر برای برچیدن بساط نامنصفانه فعلی از یک امریکای هرج و مرج زده است، دریافت دارند.
در چنین چهارچوبی است که اسپیلبرگ در عین حفظ اهداف سیاسی و استمرار پیامرسانیهای اجتماعیاش موارد سرگرمکننده را هم ضمیمه فیلم خود و آن را صرف کشاندن قشرهای بیشتری از مردم به محل نمایش فیلم خود میکند. او میخواهد آنها را وادارد که از وجوه مثبت و کمالطلب و حس خوشبختیخواهانه کاراکتر خود بیشتر استفاده کنند و زندگی خوش را برای هر قشر منصفی یک حق مسلم بینگارند. شاید با همین رویکرد و هدفگذاری بوده باشد که اسپیلبرگ برای نگارش سناریوی نسخه تازه وست ساید به تونی کاشنر روی آورد و او همانی است که پیشتر سناریوی «لینکولن» را هم برای اسپیلبرگ نگاشته بود. کاشنر از بهترین نمایشنامهنویسان دوران معاصر امریکا است که میتواند هر سناریوی اولیه را به گونهای بازنویسی کند که بسیاری از اصول و پایههای آن عوض شود و نسخه ثانویه در عین رساندن مفهومهای اصلی چیزهای تازهای را که برخاسته از الزامهای زمان است، به داستان اصلی بیفزاید. به لطف این هنر ویژه نسخه اسپیلبرگی وست ساید انعطاف بیشتر و قوه انطباقپذیری فزونتری در قیاس با سناریوی فیلم سال ۱۹۶۱ رابرت وایز دارد که نوشته ارنست لهمان بود. در صحنههای اولیهای که برخوردهای خیابانی دو گروه کوسهها و جتها را به تصویر میکشد، شرانک که ستوان پلیس محله وست ساید است و رل او را کوری استول ایفا میکند، مانع استمرار برخوردهای دو گروه خلافکار فوق میشود و از تشدید آن جلوگیری میکند. او ظاهراً از هیچ یک از این دو گروه قانونشکن دل خوشی ندارد اما ابتدا به منافع خود میاندیشد و به شکلی آشکار یک نژادپرست است و این را بخصوص در برخوردهای او با «هیس پنیک» تبارها (اسپانیایی زبانها و ملل و جوامعی از این قبیل) میتوان به وضوح حس کرد. در همین حال سناریوی کاشنر، ستوان شرانک را مردی توصیف میکند که از «جتها» هم خوشاش نمیآید و آنها را پسران سفیدپوستان زیادهخواهی توصیف میکند که همه چیز را برای خود میخواهند. شرانک معتقد است این سفیدپوستان نیز آیندهای ندارند زیرا نگاهشان به جامعه یک نگرش افراطی و با طلبیدن هر چیز انحصاری و زیادهخواهیهایی است که نباید در دستور کار قرار داد. آنچه اسپیلبرگ با ترسیم کاراکترهایی از این دست مطرح میکند، این است که اگر هم در غرب نشانههایی از انساندوستی وجود داشته، به گذشته دور برمیگردد و اینک دیگر وجود خارجی ندارد.
تیز همچون چاقو
البته پارهای از این موارد در نسخه اصلی «داستان وست ساید» هم وجود داشت و یکی از آنها را میشد در مکالمه کاراکترهای ریتامورهنو و برناردو رؤیت و لمس کرد و آن زمانی بود که مورهنو مدعی شد شرایط زندگی در امریکا مناسب است و برناردو در پاسخ گفت: «ولی به شرطی که سفیدپوست باشی.» با این حال باید پذیرفت که در سناریوی تونی کاشنر و روش کارگردانی استیون اسپیلبرگ نه فقط صراحتی بیشتر به گمانهزنیهای اجتماعی و ریلگذاریهای سیاسی از این دست بخشیده شده، بلکه با ادوات و حسی بیان میشوند که بیشتر با آیینهای روز همخوانی دارند و باب میل جوانان هستند و آنها را راحتتر جذب و درگیر میکند. این درحالی است که حضور مورهنو در فیلم جدید هم که البته در قالبی تازه و بهعنوان یک مغازهدار پیر و معتاد است اگرچه کمک و یادآوری مناسبی برای نسلهای گذشته و بینندگان فیلم نخست به حساب میآید اما آن چه قوه درک بینندگان جوان فیلم جدید را بیشتر و حس آنها را برانگیختهتر میکند، قوه پیامرسانی صریحتر در ادبیات انتخابی کاشنر و همچنین تصاویر برداشتی اسپیلبرگ و دستیاران اوست. این موارد المانهایی مناسب برای سومین سال از دهه سوم قرن بیست و یکم هستند و جوانترها و میانسالان غربی و حتی شرقی در سال ۲۰۲۲ قوه پذیرش صریح و سریع آن را دارند. در همین راستا گفتوگوهای مکرر و هدایتگرانه آنیتا یعنی کاراکتر ریتا مورهنو با یکی از جوانان بینظمی که مشتری مغازه اوست و او را تونی (با بازی انسل الگورت) مینامند، با این که تأثیری بر تونی کم عقل نمیگذارد و او را مجاب به تبعیت از عقل و قانون نمیکند اما عاری از ارائههای مختص اوایل دهه ۱۹۶۰ است؛ ارائههایی که اگرچه خوب بودند اما شصت و یک سال بعد از عرضه فیلم نخست ادبیات کمتأثیری برای نسل جوان فعلی در غرب به حساب میآیند و کهنه و کلیشهای نشان میدهند و فاقد شهامت تلقی میشوند. به همین سبب است که اسپیلبرگ و کاشنر در نسخه جدید برندگی یک چاقوی تیز را به آن گفتوگوها و عبارات بخشیده و از واژگانی استفاده کردهاند که اگرچه مثل کل فرهنگ کنونی غرب فاقد اصالت و بسط دهنده ادبیاتی بیرگ و ریشه است اما بیشتر و بهتر روی نسل جوان اثر میگذارد. نسلی که در یک امریکای فاقد اصالت فرهنگی و یک ساختار واحد اجتماعی رشد کردهاند و به تبع آن گمان میکنند که نحوه حرف زدن درست همانی است که اینک در کوچه و خیابانهای شهرشان جریان دارد و هر چیزی جز آن قلمبه سلمبه گویی از سوی فخرفروشان ادبی است.
سوختن آرمانهای انسانی
اسپیلبرگ و کاشنر برخی مشخصهها و اتفاقات را هم به فیلم نخست افزودهاند تا ابعاد فراگیری آن را بیشتر سازند و این درحالی است که یکی دو محله کناری وست ساید و آدمهای آن در فیلم نسخه اصلی یا اصلاً وجود نداشتند یا دیده میشدند ولی حجم توجه به آنها اندک بود. تعدادی از اعضای گروه کوسهها در نسخه جدید کمتر زیر ذرهبین و در مسیر دوربین قرار میگیرند و اسپیلبرگ ترجیح داده روی سران آنها تمرکز کند ولی آنیتا که اینبار او را با بازی آریانا دیبوس میبینیم، به گونهای راحت و بدون رویکرد به زیرنویس به زبانهای اسپانیایی و امریکایی صحبت میکند که برای مردم کنونی در غرب پیش از نسخه ۱۹۶۱ قابل درک است و برقراری ارتباط سریع با وی مقدورتر شده است. در نهایت وقتی آنیتا و کاراکتر برناردو (با بازی دیوید الوارز) بهعنوان خواهر و برادری پورتوریکویی با تأسف و پشیمانی از خود میپرسند آیا این همان امریکایی است که ما از آن انتظار اعطای آزادی را به خود داشتیم، پیام اصلی نسخه جدید وست ساید که حاکی از سوختن هرگونه آرمانهای انسانی در ورطههای سیاسی امریکا است، تجلی بیشتری مییابد.
تدابیر کارگشای هنرمند دور از رمانس
این ایراد همیشه به اسپیلبرگ گرفته شده که چرا در میان خیل فیلمهایی که طی شش دهه اخیر ساخته، این همه تعداد «رمانس»های او کم است و به واقع تنها داستان عاشقانه قبلی او «همیشه» محصول ۱۹۸۹ بود و تازه آن رمانس محزون هم آنقدرها عاشقانه نبود و بار فلسفی و یأس و پوچیهای زندگی بر هر عنصر دیگری در آن فیلم رستگاری طلب سنگینی میکرد. «داستان وستساید» نیز اگرچه در اصل و ابتدا و آخر یک رمانس است اما ساخته اسپیلبرگ و محصول ذهن او نیست و همانطور که پیشتر آمده، یک بازسازی و دوبارهسازی کاری است که ابتدا ۶۱ سال پیش روی پردههای نقرهای نشسته بود. با این حال اسپیلبرگ، «سر پیری»او ( ۷۷ سال سن را هم رد کرده) برای جوابگویی به ایراداتی که گفتیم و شکوه بخشیدن هرچه بیشتر به جوهره رمانس وستساید سکانسی را در فیلم خود جای داده که البته در فیلم نخست هم وجود داشت اما اسپیلبرگ آن را با خط فکری و سازوکارهای کاملاً متفاوتی گرفته و عرضه کرده است. از میزان موفقیت او در این امر و جواب دادن تدبیر وی همین بس که میزان ضربهزنندگی آن به بینندگان، از فیلم هرگز زایل نشدنی رابرت وایز بیشتر است. سکانس مورد بحث، مربوط به زمانی است که کاراکتر انسل الگورت یعنی تونی در عین ترنم در سطح خیابان شروع به خواندن ترانه «ماریا» در ستایش این زن میکند تا هم از ارزشهای او در ذهن و دید خود بگوید و هم اولین ارتباط عاطفی عمرش را که البته فقط در حد جوان ۲۰ سالهای همچون اوست، گرامی دارد.
ذرههایی در دل اقیانوس
در این لحظات، دوربین یانوش کامینسکی فیلمبردار لهستانی تبار ساکن امریکا که سالهاست اکثر کارهای اسپیلبرگ را تصویربرداری میکند به جای فیلمبرداری از سطح زمین تصاویر ترنم و آوازهخوانی تونی را از بالا و از دل آسمان میگیرد و با این سیاست تونی تبدیل به ذرهای کوچک در دل یک دریای آبی رنگ میشود. این دریا را میتوان اقیانوس زندگی سیال دانست و اشیای موجود در آن را شناگرانی که فقط در صورتی غرق نمیشوند که قدر عشق را بدانند و شیفته خانواده و والدین و اولاد خود باشند و در این راه از وجود خود بگذرند. ایفای رل ماریا در این فیلم با راشل زیگلر است اما صرفنظر از این که او و الگورت در قیاس با هنرپیشههای نسخه اصلی فیلم تا چه حد موفقتر یا ناکامتر هستند، این تجلی زندگی و ارزش جامعه است که از درون سیاهیهای جامعه غرب سر به بیرون میآورد و خواستار توجه مجدد و اساسی به خود میشود.
وصال روحانی/ روزنامه ایران
* منابع: Newyork Times و Indie Wire