پاییز که میشود خاطرهها دورهام میکنند، حسرتها یک به یک از شاخههای دلم آویزان میشوند و دانهدانه دلتنگی بر زمین دلم مینشیند از هستنهایی که نیست میشوند و بودنهایی که نیستند. تو امروز ۵۷ ساله میشوی و «هنوز پاییز است»! تو ۱۷ ساله میشدی و داشت پاییز میشد که نامیمونی و شومی بر این دیار سایه افکند، بمبهای بدشگونی جنگی بیانجام جای «باران» بر سر ساکنان شهرهای این دیار کهن باریدن گرفت، بارید و بارید تا روزی که بالاخره از تو، زندگی امنت و خانواده عزیزت هم قربانی گرفت. تو اما با تمام اندوهت هرگز نقش قربانی این جنگ شدن را به چهره نگرفتی، دلت غم اندود بود، سینهات مالامال درد بود و غم در تو ماند و درد در جانت لانه کرد، اما تو را یارای ماندن و ایستادن در این داغ نبود. جنگ یک روز پاییزی آمد و زندگیهای زیادی را تمام کرد و با خود برد، جنگ اما هرگز از ما و از تو نرفت. همه تو را با خود برد اما تو ماندی. تو فرزند جنگ نشدی، تو فرزند صلح بودن را انتخاب کردی. هر چند هنوز پاییز است برای تو که ۵۷ سال است زندگی را در یک باغ پاییزی زیست میکنی؛ مفتون، محزون اما سرشار. پاییز برای تو حدیث کوچ است از غربت به تنهایی، از غم به شور، از خود به خود. تو، تمام این سالها با قطبنمای هنرت مهاجر سرزمینهای دور و درونت بودی.
بگذریم که سالهاست جنگل دنیا در سکوتی گوشخراش به خواب رفته و هنوز هم طنین زوزه درندگی جنگ به گوش میرسد و در «لایههای تاریکی»، تو تمام این پاییزها را بیوقفه نواختی، حالا آذر است و «شهر خاموش» شده از پس آبان و «طرقه»ای که دیدیم به سوی خورشید پرید، از یاد برد و سوخت و تو باز هم نواختی که هر یک از ما بداند و با خود تکرار کند: «تنها نخواهم ماند»!
پاییز همیشه سمفونی رنگها و برگهای رو به زوال است، اما برای تو «سرودی برای باران» میشود که خروش جانت بداههترین نوازش است بر پیکر ساز، جان ناآرامی داری که رستاخیزی جز در کالبد هنر نداری و سازی که سازش نکرد جز در مدار مدارا با هنر.
در تمام این سالها تو گذر میکردی و ما شاهدت بودیم، سالهایی که هم نوازی شایسته بودی، دورانی که نواسازی چیرهدست و روزهایی که همنشینی آشوبگر و خالقی بیمانند در صحنههای جهانی شدی و همه اینها که تویی ما را به «شوق» میآورد از بودنت، اینگونه بودنت که نوا را از ریشههای وجودت به صدا میآوری، حزنی که از شیدایی جانت زبانه میکشد، سروری که از غنای دلت جوانه میزند. تو یک راز پاییزی داری، غربت اصیلی داری که از سازت سرایت میکند به اعماق وجودمان. داد خزان اما از تو به گوش نمیرسد، کم حرفیات را مجال هنرنمایی نجیب و شریفی کردهای. تو زاده پاییزی اما در تمام این سالها ارکستری از فصلها را زندگی کردی، بیسکون و در جریان؛ جاری در فرهنگی که از آن برآمدی و هر بار جایی ایستاده بودی که آن را به گردش درآوری تا به زبان هنرت سخن بگویی با جهانی که گفتوگو را از یاد برده است و رنگ تفرعن، خشونت و تبعیض دارد کلامش. کلام ساز تو اما «در آیینه آسمان» جهانیان فقط یک رنگ دارد، همانا موسیقی که تو از آن برخاستی رنگها را یگانه به تصویر میکشد. سالهاست در این مسیر پاییزی تو همراه بودهای با بیتکرارترین مردمانی که با تو در خانه و تا خانه خواندند و هر یک همسفر خویش شدند در عبور از فصلهای تکراری، اما تو هستی تا هستهایمان را آواز کنی برای «سامان سایهها»ی این دیار که سرگردان و پریشان نباشند. ساز تو خود خوشبختی است وقتی این همه خروش، فریاد، سکوت، سرور و حسرت را یکجا از تو بیرون میکشد. هنر تو عین گنج است که در تمام این سالها که از رنج وجودت آن را صبورانه استخراج کردی. تو برای این روزهای موسیقی و تمام دوران هنر، نفیس و ارزندهای حتی اگر نخواهی باشی، حتی اگر نامآوری برایت ارزش نباشد تو نامدار موسیقی این سرزمینی، تو کیهانی مینوازی، تو کیهان کلهری و بیهیچ کلام دیگری زادروز پاییزیات و هنر جادوییات را شادمانه فرخنده میدانم و به زبان مادریات به تو میگویم:
«تو قِسه نِه یری! تو لِه خومانی، تو کیهان گِشتِمانی، کیهانِ کردستانو ایرانو جهانی، تو سازت، سازِ خود «کیهانه» » همیشه دلت و پنجه و سرت خوش.
شاهرخ تویسرکانی