سایت بدون – «بینوایان»، اولین فیلمی که لاج لی، فیلمساز سیاهپوست فرانسوی (اصالتاً اهل مالی) نوشته و کارگردانی کرده، با تصویری از یک پسربچهی سیاهپوست به نام عیسا آغاز میشود: از همان اولین پلان که میبینیمش، با پرچم فرانسه که دور گردنش گره زده، برای ما تعارضی میسازد بین رنگ پوستش و آن پرچم، اما رجوعی سریع به دانستههای سیاسی اجتماعی، به یادمان میآورد که نژاد او با ملیتش نسبت معکوس ندارد؛ فرانسه است، و همزیستی سیاهان با بومیهای سفیدپوست و چشمآبی.
روز برگزاری مسابقه ی فینال جام جهانی ۲۰۱۸ است، و فرانسه یک پای فینال. عیسا دارد با رفقایش کلکل میکند سر اینکه گل پیروزی را امباپه خواهد زد یا دمبله؛ دو سیاهپوستی که عضو تیم ملیاند. (در واقعیت هم مهمترین گلهای آن بازی را امباپه زدند و پوگبا که هر دو سیاهپوستند) وقتی عیسا همراه چهار پنج نوجوانِ همنژاد خودش وارد قطار بین شهری میشود تا بروند پاریس، حضور فرانسویهای سفید در اطرافشان، یادآوری دوبارهی موقعیت است: اینها همه فرانسویاند. همهشان سه رنگ آبی، سفید و قرمز را به سر و صورتشان مالیدهاند، پرچم را دور خودشان پیچیدهاند، مقابل ایفل ایستادهاند، در خیابانهای اطراف رودخانهی سن دارند سرود ملی کشورشان را میخوانند، و منتظرند تا مسابقه شروع شود.
بازی تمام میشود، «فرانسه» قهرمان میشود، جشن خیابانی به شانزلیزه کشیده میشود، در یک لانگشات که جمعیت را در طول شانزلیزه، مقابل طاق نصرت مشهور انتهای خیابان (Arc de Triomphe) نشان میدهد، نام فیلم با فونت درشت نقش میبندد: «Les Misérables». این عنوان آنقدر مشهور است که انگلیسیها هم بهندرت تبدیلش میکنند به معادلی دیگر. در بیشتر زبانها همین شکل اصلی عبارت تکرار میشود با همان املای فرانسه. پس بدیهی است که هر تماشاگری (نه فقط تماشاگر فرانسوی) با دیدن دوبارهاش در ابتدای یک فیلم، یاد اثر کلاسیک هوگو بیفتد؛ قصهی متأثرکنندهی یک محروم، یک مطرودِ فلکزده که تلاش میکند هم خودش را نجات دهد، هم عدهای بینوای دیگر را.
اولین تعارض، اولین کنتراست در فرم روایی فیلمی که لاج لی ساخته همینجا در دو لایهی متفاوت شکل میگیرد: اول اینکه با وجود استفادهی مؤکد از این عنوان مشهور، میدانیم که داریم فیلمی معاصر تماشا میکنیم که با نمایش یک مسابقهی فوتبال و جشن خیابانی پس از آن شروع شده، بنابراین هیچ شکی برایمان باقی نمیماند که قرار نیست اقتباسی دیگر از قصهی هوگو را ببینیم، و این آدمها بیشک در دوران معاصر زندگی میکنند. پس Les Misérables یعنی چه؟ این عنوان قرار است به چه کار بیاید؟
دومین تعارض، حک شدن این عنوان روی تصویر طاق نصرتی است که نماد شکوه، پیروزی و افتخار فرانسه است. این بنای زیبا (در میدانی که امروز شارل دوگل نامیده میشود) در منطقهای قرار گرفته که نقطهی اتصال دوازده خیابان است: اگر از پلههای پرشمارش بالا بروید و از آن بالا به پایین نگاه کنید، دوازده مسیر را در اطراف بنا خواهید دید که به یک نقطه منتهی میشوند. خیابانها امتداد پیدا میکنند تا همچون ضلعهای ستارهای که مرکزش همین دروازهی افتخار باشد، از دوردست بیایند و برسند به یک نقطهی مرکزی. نمادی از همهی آنها که در دورانهای مختلف و از مسیرهایی متفاوت در ساختن این کشور، و برپایی این فرهنگ جانفشانی کردهاند تا چیز متحدی ساخته شود به نام فرانسه. اقوام ناهمگونی که از اجدادی با رنگ پوستهای نامشابه آمدهاند در این کشور زندگی میکنند، حالا فرانسوی به حساب میآیند، حال همهشان خوب است و سرخوشند بابت چیزی که نماد اتحادشان شده: تیم ملی فوتبال. اما پس چرا روی تصویر این بنای یادبود، روی این نماد اتحاد، حک میشود «بینوایان»؟
سکانس بعدی، با تصویر کاراکتر اصلی فیلم آغاز میشود: استفان رویز. پلیسی که در شهری نزدیک پاریس زندگی میکند، همیشه کار دفتری میکرده، اما حالا چون همسر سابقش همراه پسرش به پاریس آمده، خودش را به اینجا منتقل کرده تا به پسرش نزدیک باشد و بتواند او را بیشتر ببیند. او هم مثل عیسا سوار قطار میشود و وقتی وارد اداره میشود، اولین مجرمی که میبیند عیساست که بهدلیل دزدیدن چند مرغ، دستگیرش کردهاند.
استفان، اولین روز کاریاش را همراه دو پلیس باسابقه در این واحد شروع میکند: با ماشین گشت، راهی منطقهی مونفرمی میشوند؛ دهکدهای در حومهی پاریس که ویکتور هوگو، رمان «بینوایان» را در همانجا نوشته. در میان وقایع خود رمان هم اشارهای به مونفرمی شده. همان دهکدهای است که تناردیهها در آن زندگی میکنند و ژانوالژان برای بردن کوزت به آنجا میرود. کریس، یکی از دو پلیسی که جلوی ماشین نشسته، با استفان دربارهی مدرسهای در این منطقه حرف میزند که به نام ویکتور هوگو نامگذاری شده، و در ادامه، با اشاره به «گاوروش» سرنخ اصلی را به ما میدهد. حالا تماشاگری که رمان را خوانده، اشارهی لازم را دریافت میکند: گاوروش پسر بزرگ تناردیههاست که بیرون از خانواده بزرگ شده، برای خودش ول میگردد و دلهدزدی میکند. وقتی جنگ شهری و درگیریهای انقلاب فرانسه به اوج میرسد، او همراه انقلابیها توی سنگرها میچرخد و به ماریوس کمکهای مؤثری میکند. گاوروش که نوجوان نترس و بیپروایی است، عاقبت تلخی دارد: بهخاطر جمع کردن مهمات از کنار جسد سربازها از سنگر بیرون میزند، گلوله میخورد و به دست ارتش حکومتی کشته میشود. پلیس فیلم (کریس) قبل از رسیدن به دقیقهی ۱۵ فیلم به نام او اشاره میکند، و اینکه این روزها گاوروش را چطور تلفظ میکنند.
«بینوایان»، در ساختار رواییاش با همین «ارجاع» بازی میکند: در سه چهارم ابتدایی، با واحد گشت پلیس در همین منطقه از حومهی پاریس همراه میشویم. به نظر میرسد قرار است شاهد یک روز زندگی عادی آنها باشیم که از بس معمولی است و بیهیجان، خودشان میخواهند با ترساندن دختری که ماریجوانا میکشد، حس کنند کاری کردهاند. اما عیسا/گاوروش است که با بیپروایی و دیوانگیاش در دزدیدن یک تولهشیر از سیرک (معادل رفتن میان سربازان دشمن در رمان هوگو) یک روز عادی را به روزی جنونآمیز و مهیب تبدیل میکند. این روز طولانی، هرچه به آخر نزدیکتر میشود، عیسا و استفانی را به هم نزدیکتر میکند. به نظر میرسد این تازهوارد (استفانی) همان فرشتهی نجاتی است که اگر امروز پیدایش نمیشد و به جمع پلیسها اضافه نمیشد، این غائله نمیخوابید و عیسا تاوان جسارتش را میداد. تازهوارد بودن استفانی باعث میشود همه جور دیگری با این بحران مواجه شوند و راهحلی برای این شرایط پیچیده پیدا کنند.
بالأخره شب میشود، پلیسها به خانههایشان میروند تا ما این سه نفر را در پسزمینه زندگی شخصیشان بیشتر بشناسیم. به نظر میرسد فردا روز بهتری است. یک شرایط بغرنج، مهارشده به نظر میرسد.
حالا به ۱۵ دقیقهی پایانی رسیدهایم. فیلم، تمامشده به نظر میرسد. وقتی فیلمساز، سراغ صبح روز بعد میرود تا ما دومین روز کار این گروه گشت پلیس را در همان محله دنبال کنیم، بازی پسربچهها با تفنگهای آبپاششان باعث میشود از خودمان بپرسیم چه چیزی برای تماشا باقی مانده؟ موقعیت، شبیه آرامش بعد از طوفان روز گذشته است.
غافلگیری اصلی فیلم اینجاست، در سکانسی تکاندهنده که مؤثر و قدرتمندانه ساخته شده: سرکوبگری جواب نداده. آن تحقیر، بذر نفرتی در دل عیسا/گاوروش کاشته که حالا معادلهی انقلاب را معکوس کرده. او نمیخواهد بمیرد. دیروز تا دم مرگ رفته، اما زنده شده. حالا نمیخواهد بهدست سربازان حکومت (پلیسها) یا آن مردک قلچماق صاحب سیرک که انداخته بودش توی قفس شیر، خوار و خفیف شود. نمیخواهد زیر نفرت سفیدها و نگاهی خیرهی آنها بزرگ شود. همهی محله را بسیج کرده تا با دست خالی با کسانی بجنگند که نمایندهی حکومتند. جنگ تمامعیاری شروع میشود بین «بینوایان» با اسلحههای دستسازشان، در مقابل پلیسها و سرکردههای محله که خودشان را صاحباختیار بقیه میدانند.
صحنهی پایانی، تکاندهنده است: استفانی پایین پلهها اسلحه در دست دارد و صورت عیسا را نشانه رفته، این بار عامدانه و با اختیار، عیسا آن بالا ایستاده، با چهرهای برافروخته و آتشی که در دست دارد.
«بینوایان»، علاوه بر اینکه از جهت تکنیکی، نوید ظهور یک فیلمساز مسلط بر میزانسن، ریتم و هدایت بازیگران در سکانسهایی دشوار را میدهد، از حیث درونمایه، تمهایی نشأتگرفته از زمینههای تاریخی فرهنگ فرانسه، رمان هوگو و بحرانهای دو دههی اخیر این کشور را هوشمندانه درهم آمیخته، و با پیوند زدن اعتراضهای خیابانی دههی گذشته به ماجرای جلیقهزردها، به هشداری فراموشنشدنی تبدیل شده دربارهی تعارض قومیتها و مشکلات حلنشدهی اجتماعی در شرایطی که رفتارهای نمایشی سیاستمداران، میخواهد تصویری مهربان و متحد از جوامع دوران ما ارائه دهد. «بینوایان» فقط دربارهی بحران فرانسه نیست، کشورهای زیادی در دنیا درگیر همین موقعیتهای ملتهبند.
«بینوایان» با این نقل قول از ویکتور هوگو به پایان میرسد: «دوستانم، به یاد بسپارید: گیاه بد یا انسان بد نداریم. تنها، زارع (پرورشدهندهی) بد داریم.»