سایت بدون -در معرفی نمایش «رفتم سیگار بخرم…» نوشته شده است «پسر» دم دکه آمده تا برای پدرِ معلماش که پایش شکسته، سیگار بخرد. «دکهچی» سیگار به او نمیدهد، چون بچه است؛ هر چند پسر از پدرش دستنوشته هم آورده است. دکهچی علاوه بر چرخاندن دکهاش، توی روزنامههای محلی ستون نقد اجتماعی هم دارد. کابویها با اسبهایشان مقابل دکه میآیند که چیزی برای تهبندی ادامه مسیرشان خورده باشند. آنها قصد سرقت از بانک دارند، اما نقشه ندارند…
به نظر همهچیز به یک داستان سروشکلدار میماند، یک روایت سرراست از یک دکهچی که در بازی سرقت گیر میکند و باید تصمیم بگیرد، تصمیمی برای بقا. اصلا همهچیز به «آدم، آدم است» برشت میماند. دکهچی بسان گالیگی، در مسیر تغییر و تحولاتی قرار میگیرد که از یک ستوننویس روزنامه به یک شامورتیباز سیرک بدل شود. حالا که فکرش را میکنم همهچیز از همان برشت عاریه گرفته شده است. کابویها، سربازان شیطانصفت هستند و آن پسرک با توپ بسکتبال، چیزی شبیه آقای وانگ است و همسر آینده دکهچی هم لئوکادیاست.
حالا باید پرسید آیا نمایش به سوی یک اپیک پیش میرود؟ پاسخ برای من حداقل منفی است. شاید آنچه در خلاصه نمایش آمده است و کارگردان آن را یک اجبار برای بیان گفته است حکایت از اپیک بودن دارد؛ اما نمایش بهشدت از این برشتی بودن دور میشود. تفاوت زمانی رقم میخورد که اصلا نمیدانیم نمایش چه میخواهد بگوید. حداقل تکلیف برشت مشخص است. یک گالیگی در کار است که نمیتواند بگوید نه. این نه گفتن از جایی میآید که او شرط بقا را در حذف دیگران میبیند. او بدل به جرایا جیپ میشود تا بماند. آدم میکشد تا بماند. قلعه فیرچایلد را فتح میکند تا بماند؛ اما دکهچی چه خاصیتی در این نمایش دارد؟ این سرگشتگی در نمایش زمانی مشخص میشود که گربه نمایش را در نمایش نمیتوان تشخیص داد. گربه بودن شخصیت گربه را با خواندن خلاصه میتوان درک کرد. به عبارتی این خلاصه است که ما را به درون نمایش پرتاب میکند، نه خود نمایش؛ چرا که نمیدانیم نمایش چه چیزی برایمان به ارمغان آورده است. ما مثل دکهچی در یک تشویش ذهنی قرار میگیریم. تشویشی که از دکهچی شدنش آغاز و با آکروباتگریش خاتمه مییابد؛ بدون آنکه بدانیم چرا چنین شد. این بیپاسخی برای پرسش چرایی گویا از یک بیمنطقی میآید که میخواهد اتمسفر هنری بیافریند. این بیمنطقی نمایش را از برشت دور میکند. بماند که گالیگی برشت در مسیر خردمند شدن، نه نمیگوید و این خردمندی دلالت بر محافظهکاری میشود تا بقای گالیگی را رقم زند. اما رفتار دکهچی در برابر کابویها و پسرک چیست؟ او در قبال معدنچیان ناراضی چه موقعیتی دارد؟ آیا او هم نه نمیگوید تا بماند؟ پس چرا با زن دکهچی ازدواج میکند؟ بیمنطقی در یک نمایش قابل درک است. اینکه ژستها به سوی نوعی فاصله گرفتن از روایتگری میرود، اینکه میخواهد اشکال روایی مرسوم را در هم شکند، قابلدرک است؛ اما رابطه میان خلاصه نمایش، شکل روایی و ژستهای اجرایی قابلدرک نیست. نمایش بدقواره میشود و در برهههایی روی مخ میرود. انگار این ماییم که باید برویم سیگاری بخریم و دود کنیم. تهش هم نمیفهمیم که چه شد. حیف که میتوان فهمید باقر سروش چه میخواهد بگوید.