با آن زخم گوشهی لب، با اندوه همیشگی و انزوا و تکافتادگی از جمعهای هنری هالیوود و فیلمسازهای مستقل بیشتر به آدمی افسرده میماند. یکبار نویسندهای دربارهاش گفت که پدرمادرش نام مناسبی برایاش انتخاب کردهاند؛ قابیل و این همان تیتری است که مجلهی کایهدو سینما هم برای نقد فیلم «جوکر» انتخاب کرده، یک تیتر دوپهلو که هم اشارهای است به همهی داروندارِ فیلم و هم شخص شخیص قابیل که انگار تجسمِ امروزیاش در «جوکر» دیده میشود. جوکری که واکین فینیکس ساخته کاملترین بازی اوست، سرشار از ریزهکاریها و اجرایی منحصربهفرد از آنچه مدام در نقشهای جنونآمیز قبلی ارائه کرده. او همیشه نقش آدمهایی تکافتاده، در آستانهی فروپاشی، نزدیک به جنون و پُر از تشویش و اضطراب را بازی کرده، انگار روحی سرکش دروناش شعله میکشد و نمیگذارد او در آرامش در آن جسم نحیف باقی بماند. «جوکر» جایی بود که این روح ناآرام جلوههای خودش را نمایان کرد.
«جوکر» روایتی است از یک زندگی که راوی نامطمئنی به نام آرتور فلِک دارد، کسی که در یک آسایشگاه روانی ماجراهای زندگیاش را به یاد میآورد. او راوی ناصادق این جهان است، کسی که کابوسها را واقعی میپندارد و واقعیتها را با قرصهایی که میخورَد از یاد میبرد. آرتور آدمی است روانرنجور که در کودکی آسیب دیده و در بزرگسالی با انتخاب شغل دلقکی تلاش کرده به کاری که دوست دارد، تبدیل شدن به یک کمدین، نزدیک شود. اما او مدام تحقیر شده و این تحقیر کمکم او را از دنیای بیرونی جدا و غرق در دنیای درونی کرده است. وقتی آرتور پروندهی مادرش را میخواند دیگر از این نظم موجود، از جهانی که در آن زندگی میکند قطع امید میکند. آرتور وقتی به جوکر بدل میشود دنیا را باژگونه میبیند و در جهانی خودساخته با مشخصات خاص خودش غوطه میخورد. مسیری که فیلم طی میکند نه ساخت یک قهرمان اسطورهای اجتماعی که ضدقهرمانی است که نظم جامعه را برنمیتابد و این مسیر، راهی است پیچیده که با جزئیات ساخته میشود.
واکین فینیکس در مسیر تغییر شخصیت چند ویژگی مهم را بروز میدهد؛ بدن او در بخش اول، وقتی هنوز موجودی است سرگردان و بیهویت، مثل فنری است جمعشده. آرتور با آن استخوانهای برآمده و ظاهری نزار و نحیف ترحمبرانگیز است. او مردی است سرخورده که شایستهی هیچ لطفی نیست، در جمعِ دلقکها فقط یک آدم کوتوله به او محبت میکند و باقی یا تحقیرش میکنند یا به او بیتوجهاند. مادرش هم او را نمیبیند جز وقتی که از نامهها حرف میزند. در تمام این لحظات فینیکس انگار همهی این تحقیر و توهین را به خودش جذب میکند، شبیه پروانهای است در پیله، موجودی که انگار در حال شکلگیری است، در حال کنار امدن با محیط است و باید شکوفا شود. نماها جثهی شکنندهاش را نشان میدهند و فینیکس با حرکات تناش استخوانها را به ما نشان میدهد؛ تأکیدی روی جسمی دچار بحران. در این لحظات است که ما مدام رقصهایی را در قاب تلویزیون میبینیم، از رقص فرد آستر تا چارلی چاپلین. کمی بعد وقتی پوستاندازی آرتور شروع میشود تاد فیلیپس با فضاسازی و البته با موسیقی ما را وارد دنیای ذهنی آرتور میکند، اول با موسیقی موتیفوار که انگار هشداردهنده است و ارکستر، موسیقی پرحجمی را مدام تکرار میکند و بعد با موسیقی انتخابی راکاندرول که هم سرخوشانه است هم انگار کاملا در گوش فینیکس/ جوکر شنیده میشود. یادمان باشد که بیشتر اتفاقهایی که در فیلم میبینیم واقعی نیست و ساختهوپرداختهی ذهن آرتور است. پس موسیقی انتخابی بر موسیقی فیلم غلبه میکند و این جایی است که رقص آرتور/ جوکر شروع میشود. این رقص آزادیبخش است، بدن را از آن حالت خمیده خارج میکند و انگار که روح تازه به کالبد سروشکل میدهد؛ این جایی است که آرتور هویت خودش را پیدا میکند، دیگر خبری از آن تن شکننده نیست و او بدل میشود به جوکر و این جوکر آدمی است که خصلتهای حیوانی/ غریزی را بیشتر از اخلاقیات و مناسبات اجتماعی میفهمد و بروز میدهد.
مشهور است که فیلیپ سیمور هافمن سرصحنهی فیلم «مرشد» واکین فینیکس را بابِلز صدا میزد، یک میمون دستآموز مشهور که اشارهی واضحی بود برای آن دو نفر، دو شخصی که در «مرشد» در حال یک تجربهی روانی غریب بودند؛ رام کردن توحش درونی یک آدم. فیلمبینها به درستی به شباهت شخصیت و بازی فینیکس در نقش فِرِدی «مرشد» و آرتورِ «جوکر» اشاره کردهاند؛ آن خصلت حیوانی که فینیکس در هر دو ارائه میکند و منجر به نوعی خودویرانگری و تجربهی رنج میانجامد در هر دو فیلم یکسان است. اما آنها در دو قطب متضادِ هماند، هر چقدر که فِرِدی آدمی است وحشی که میخواهد رام شود آرتور مردی است رامشده و دستآموز که هویتاش را در خصلتی رهاییبخش و غریزی میجوید. وقتی از این ویژگی غریزی حرف میزنیم فقط اشاره به خشونت شخصیت نمیکنیم؛ فینیکس این ویژگی را به یکجور خونسردی، بیتفاوتی و غرق شدن در غریزه و میل جسمی تفسیر میکند. آن رقص و آن آرامش بعدِ کشتار در خانه، بیمارستان و حتی استودیوی تلویزیون بازتابی است از تسلط ویژگی غریزی. فینیکس این حالت را نه با خشم یا حرکات خشک و چهرهی تحت فشار، که با رهایی از قالب جمعشدهی خودش ارائه میدهد، نوعی آزادی از قانونها، اخلاقیات، قواعد و همهی آموزهها در ارائهی او به چشم میخورد؛ انگار آنچه ما قبلتر میدیدیم، حیوانی بود و این یکی انسانی است، بدل شدن از یک قالب شبهحیوانی به قامت انسانی. فینیکس با مهارت ما را با این غریزه همنوا میکند، شاید چون روح آزادی در آن میدمد. برای فینیکس آرتور آدم قابل ستایشی نیست، موجود مفلوکی است که باید بمیرد و وقتی میمیرد، ققنوسوار در یک قالب تازه و شبیه آدمی سمپاتیک و جذاب، هر چند شرور، بهپا میخیزد. این تفسیری است که فینیکس از آرتور و جوکر ارائه میکند.
جالب اینجاست که مهمترین لحظههای بازی فینیکس در تنهایی و لحظات خلوت شکل میگیرد، از آن رقص خلسهگونهی بعدِ کشتار در مترو تا حس آزادی میان جمع که هیچ ربطی به پذیرش رهبری آشوبگرها ندارد، همگی در تنهایی اتفاق میافتد. او در این لحظات شخصیت را میسازد، اول با چهرهای که رنگپریده است و چشمانی که دودو میزند و انگار راه ندارد، با خندههایی که قطع نمیشود و در گفتوگوهایی با آدمهای خیالی و بعد در رقصها و حرکاتی که تمام بدناش را آزاد میکند، قامت خمیدهاش را سرپا میکند و اجازه میدهد تا او از آن حالت مغموم به حالت سرخوشی برسد. تاد فیلیپس وقتی آرتور را به جوکر بدل میکند از نماهای باز بیشتر استفاده میکند، شاید چون میداند که اینجا همهی اجزای بدن بازیگر در حال اجرایی خیرهکننده است. مهمترین بخش این اجرا رقصهای فینیکس است، وقتی این رقصهای آزادیبخش که مفرحاند اجرا میشوند ما در او حالت سرخوشانه شبیه نوعی نشئگی میبینیم. مایکل آرنولد، طراح رقص فیلم مدام با فینیکس سروکله میزده تا یک اجرای خاص را برای او پیدا کنند، چیزی شبیه باله و تانگو، حالتی که در آن دستها و پاها و سر مدام حرکت کنند اما این حرکت آرام باشد و بدن را از شکل متقارن خارج کنند. این اجرای ری بولگر، هنرپیشه و رقصندهی نمایشهای وودویل در دههی سی بود که هر دو را به یک الگوی معقول رساند. ری بولگر در یک نمایش تلویزیونی، بهجای تأکید و هماهنگی حرکات با ضربهای موزیک، با حرکات نرم بین میزانهای موسیقی شناور میشود و علاوه بر تن و دست و پا، سرش را مدام عقب میبرد، انگار موسیقی فقط برای او پخش میشود و ما با حالات اوست که متوجه موزیک میشویم. همین بخش برای آرنولد و فینیکس مهم میشود و با توجه به نوع حس بولگر، فینیکس رقص تکنفرهاش را طراحی میکند؛ این رقص که حالتی شناور دارد او را از دنیای بسته، چرک و طراحیشدهی قبلی میرهاند و در یک ذهن زیبا، به آرامش میرساند. وقتی رقص از حالت رؤیاگونِ درون تلویزیون به بدن آرتور میرسد که او به جوکر بدل شده و خودش موجودی خیالی است و میتواند هر کاری را انجام دهد، شبیه چارلی چاپلین، شبیه فرد آستر. او یک قهرمان موزیکال است که در دنیای واقعی قدم میزند. جیا کورلاس در نقدی که دربارهی رقص واکین فینیکس در نیویورکتایمز نوشته، بهدرستی اشاره میکند که این اجرا شباهتهایی هم به طراحیهای اوهاد ناهارین دارد، ناهارین اصرار دارد که موقع طراحی حرکات رقصنده باید احساس کند که در حال شناست و ستون فقراتی ندارد و میتواند در همهی سطوح حرکت کند و هیچ چارچوبی مانع این حرکتها نیست. فینیکس ممکن است این نوع تمرین را انجام نداده باشد اما کاری که میکند شبیه همان حرکت لذتبخش درون دریایی مواج است.
اما چطور میشود در توضیح بازی فینکیس از خندههای آرتور گذشت؛ خندههایی که آزاردهندهاند و گوشخراش. تاد فیلیپس گفته که فینیکس شش ماه قبل فیلمبرداری روی خندههای مختلف کار کرده تا به یک خندهی غیرارادی آزاردهنده برسد. این خندهای است که برخی بیمارهای روانی ناخودآگاه ارائه میکنند، خندهای که انگار از یک گفتوگوی درونی بیرون میپَرد و ربطی به این دنیا ندارد. فینیکس از این خندههای آزارگر مدام استفاده میکند، اما وقتی به جوکر بدل میشود، کمکم این خندهها به نوعی لبخند مسرتبخش بدل میشود. تمام حالتها و کنشها و واکنشها در جهت درک این تغییر اسرارآمیز جذاب و جسورانه است. فینیکس مدام با این شخصیت بازی میکند، مدام تماشاگر را دربارهی شخصیت آرتور به بازی میگیرد تا سرگشتگی و سردرگمی او حس شود. مهارت اوست که این خندههای آزاردهنده را در بخش اول جزئی از شخصیت نچسب و رنجور و درعینحال نهچندان جذاب بدل میکند و بعد با کمرنگ کردن آنها ما را با شخصیت آشتی میدهد. فینیکس از ما میخواهد آدم انتهای فیلم را بیشتر از آدم اول فیلم دوست داشته باشیم، نه به خاطر شورشاش علیه نظم موجود که به خاطر بدل شدن به خودِ واقعیاش. درک او از آرتور/ جوکر موجودی است که وقتی به ضدقهرمان بدل میشود سرپا میایستد و لذت میبرد، چیزی شبیه اهریمن «بهشت گمشده»ی میلتون.
واکین فینیکس کمالگرایی دیوانه است، آدمی ناآرام که ربطی به بازیگران هالیوود ندارد. نه شبیه کلاسیکهاست نه شبیه بازیگران شبهمدل امروزی؛ او از تبار دنیل دیلوئیس است، کسی که شخصیت را بازی نمیکند او را میسازد، خلق میکند. فینیکس آرتور/جوکر را ساخته، بیشباهت به همهی جوکرهای سینما، با تباهی بسیار و رنج و خودتخریبی مبهوتکننده. بازیگران مقابل او حتما مشکل دارند چون ریتم نماها را بههم میریزد و مکثهای زیادی دارد و حرکات بدن و میمیک چهرهاش ممکن است بازیگر روبهرویش را سردرگم کند. برای همین هم او بازیگری است که همیشه در تنهایی میدرخشد، در تانگویی تک نفره با خودش….
کریم نیکونظر/سازندگی