سایت بدون -این روزها سالروز پرواز محمود درویش است؛ شاعری که در روستایی با نام «البروه» در شرق شهر «عکا» زاده شد، هر چند که اکنون از روستای او در جغرافیای فلسطین نامی نمانده و تنها نام و یاد این روستا در دل دلدادگان فلسطین باقی مانده است. به سال ۱۹۴۸ اسراییلیها روستایش را ویران کردند و او همراه خانوادهاش همچون هشتصد هزار فلسطینی دیگر از خانه و خاک خویش رانده و آواره سرزمینهای دیگر شد. او و بسیاری دیگر به لبنان گریختند. درویش از نوجوانی به شعر نوی عرب رو آورد و شاعر تبعیدی، ترجمان آرزوها و آرمانهای مردمش شد.
در شعر درویش معشوق، مادر و وطن سه چهره جاودان و ماندگارند. اگر نمونههایی از ادبیات فلسطین را بخواهیم دریابیم بیشک در نثر امیر این عرصه «غسان کنفانی» و در شعر «محمود درویش» است. شعر او به روانی آب و زلالی شبنم در سراسر دنیا بر لبان مردم جاری است. بسیاری از سرودههای او را هنرمندانی چون فیروز، مارسل خلیفه، ماجده رومی خواندهاند. او شاعر سرزمینی دور از مردمش بود و برای مردم بیسرزمینش سالها سرود آزادگی سر داد. بارها به تبعید و زندان رفت اما از بارش واژهها بر جان و دل مردمش بازنماند. او در شعر به آنچنان جایگاهی رسید که دشمنش «شارون» گفت محمود درویش دشمن من است اما شعرهایش را بسیار دوست دارم. درویش نه تنها در شعر بلکه در نثر بنایی نو پی افکند. او درد آوارگی و مهاجرت هممیهنانش را چون نقاشی زبردست به یاری واژهها ترسیم کرد. در شعری به ترجمه رسای سیروس طاهباز از کتاب «درخت زیتون» چنین میگوید: از رادیو / پیامهای آوارهها را شنیدم همه میگفتند: «ما خوبیم»/ اما مادر محبوب، من غمگینم/ و فکرهای پریشان در سر دارم. رادیو برای من خبری از شما نمیگوید: حتی خبرهای بد/ در شعری دیگر به ترجمه شیوای فیروز شیروانلو از کتاب «شعرجهان عرب» میگوید: نخواب، نازنین!/ پرندگان خودکشی میکنند/ آنگاه که ماه فرو میریزد/ بسان آبگینههای شکسته/ سایه، ننگ ما را میپوشاند/ و گریز خود را پنهان میکنیم/ آنگاه که ماه فرو میریزد، عشق حماسهای میشود و عشق حماسهای شد برای او در سرودههای جاندارش. از میان سرودههای او، سروده «بدرود با ادوارد سعید» را سخت میپسندم. تمامی این سروده را ترجمه کردهام که در کتاب «درخت زیتون» آمده است؛ داستان دیدار او با ادوارد سعید. در بخشی از آن چنین میسراید: نیویورک/ نوامبر/ خیابان پنجم/ خورشید بشقابی است از فلزی متلاشی به بلندای آسمان، ادوارد را دیدم/ سی سال پیش / آن هنگام، زمان کمتر از امروز سرکش بود/ هر دو به هم گفتیم: / اگر گذشتهات تجربهای است/ فردا را به معنایی و رویایی بدل کن!/ برویم، / بیا برویم، دلگرم به درون باورپذیری فردامان/ از خروش خیال و معجزه گیاه نیویورک/ «ادوارد» در بامداد کسالتبار، از خواب برمیخیزد / آهنگی از «مو زارت» مینوازد / در میدان تنیس دانشگاه میدود/ و میاندیشد به سفر اندیشهها از خلال مرزها/ و بر فراز موانع / نیویورک تایمز میخواند/ تفسیر پرهیجانش را مینگارد/ نفرین میکند و دشنام میدهد به مستشرقی/ که ژنرال را به نقطه ضعفی / درون زنی شرقی رهنمون میشود/ دوش میگیرد/ و لباسش را برمیگزیند، به آراستگی خروس/ و مینوشد / قهوهاش را با شیر/ و به بامداد نهیب میزند/ بجنب! تنبلی نکن-
می گوید: من از آنجایم / من اینجاییم/ اما نه آنجاییام و نه اینجا/ دو نام دارم که به هم میرسند و از هم میگریزند/ و دو زبان دارم، اما مدتهاست از یاد بردهام / کدامشان زبان رویاهایم بود! زبان انگلیسیام برای نوشتن/ با واژههایی نرم و آرام/ و زبانی دیگر که با آن آسمان / و قدس به گفتوگو مینشینند/ با آهنگی نقرهگون اما این زبان از خیالم پیروی نمی کند/ از هویت پرسیدم پاسخ داد: دفاع از خود/ به گمان من یکی از زیباترین سرودههای محمود درویش سروده او درباره «محمد الدوره» است. نوجوانی فلسطینی، ۱۲ ساله که در آغوش پدرش جان سپرد و عکس خبرنگار تلویزیون فرانسه این رویداد وحشتناک را جهانی ساخت. وقتی این روزها میشنوم که در فلسطین پسرکی چهار ساله را بازجویی میکنند و دهها کودک و نوجوان فلسطینی را که تنها سنگی در دست دارند به خاک و خون میکشند شعر زیبای محمود درویش به یادم میآید و با خود میخوانم: محمد، مسیح کوچکی است که میخوابد و رویاهایش را پی میگیرد
در دل شمایلی / ساخته از مس/ از شاخه زیتون/ و از روح ملتی/
که پیاپی نو میشود/ محمد، خونی است افزونتر / از آن که رسولان بدان نیازمندند/ برای اهدافشان/ پس، به بالا / به آسمان / برشو محمد…/ و در این سالها، محمدهای بسیاری در خاک و خانه خویش به خون خویش غلطیدند و به آسمان پر کشیدند و با قطرات خونشان یاد فلسطین را در دلهای آزادگان جهان نقش بستند.