سایت بدون- «بگذار برود» فیلمی جنایی و به روایتی یک نئووسترن تکاندهنده است که شاید با هدف ارائه یک فیلم «A» (درجه اول) ساخته شده باشد اما در مسیر تولید و در راه شکلگیری با انتخاب سناریست و کارگردانش (توماس بزوچا) وارد وادی فیلمهای «B» (درجه دوم) شده و با هر نگاهی به یکی از بهترین «بیمووی»های سالیان اخیر و یک فیلم بسیار خوب تبدیل شده که از یک آغاز ظاهراً غمبار و آرام به یک بخش پایانی طوفانی و خونبار تغییر وضعیت میدهد.
بخشی از توفیق «بگذار برود» (یا «او را رها کن») به سبب اقتباس مستقیم و صریح قصه آن از متن رمان موفق و پرفروشی با همین نام حاصل آمده است که لری واتسون نویسنده امریکایی در سال ۲۰۱۳ روانه بازار کرد اما زبان و روشی هم که بزوچا برای به تصویرکشیدن این جدال بزرگ خانوادگی در راه نجات یک پسربچه خردسال برگزیده، بسیار هوشمندانه و تأثیرگذار است. دیگر سلاح کارساز بزوچا در این اقتباس سینمایی استفاده از توان بازیگری هنرپیشههای نامداری چون کوین کاستنر و دایان لین امریکایی است و البته بیشتر از آنها این لسلی منویل بریتانیایی است که در نقش رئیس و ارباب یک خانواده خشن و زورگو در ایالت داکوتای شمالی میدرخشد و بهرغم اینکه فقط در دو سکانس از دهها سکانس فیلم حضور دارد، صحنه را قبضه و سایرین را وادار به زیستن زیر سایه خود میکند و با اینکه او نیز در تیراندازیهای بیرحمانه و شوکهکننده پایانی فیلم کشته میشود، به ستاره مسلم «بگذار برود» تبدیل میشود.
وقایعی زلزلهوار
شروع ماجراها نه در داکوتا بلکه در ایالت مونتانای امریکا است. آنجا که جورج بلک لج یک کلانتر پلیس بازنشسته (با بازی کوین کاستنر) و همسرش مارگارت (دایان لین) همراه با پسرشان جیمز (رایان بروس)، همسر جیمز که نامش لورنا (کایلی کارتر) است و پسر نوزادشان که نام جیمی برای او انتخاب شده، زندگی راحت و شیرینی را میگذرانند و با پرداختن به مزرعهداری و پرورش اسب، خوش هستند. اما یک روز دست تقدیر پسر جورج و مارگارت یعنی جیمز را از آنها میگیرد و جیمز بر اثر سقوط از روی اسب و شکستن گردنش جان میبازد، از این نقطه فیلم به سه سال بعد سفر میکند و به زمانی که لورنا با فایق آمدن برغم از دست دادن جیمز تصمیم به ازدواج مجدد میگیرد و به عقد مرد جوانی بهنام دانی وی بوی (ویل بریتین) در میآید که در ظاهر مرد آرام و مؤدبی نشان میدهد اما در واقع و در باطن موجودی به کلی متفاوت و فردی بدکردار است و این وصلت ناجور نقطه عطف فیلم و انتقال سریع آن از بخش اولیه و کوتاه فیلم به بخشهای بعدی و طولانی این اثر سینمایی است که هر چه بیشتر پیش میرود، خطرناکتر و هشدار دهندهتر میشود. این در حالی است که جیمی، اکنون پسربچهای سه سال و نیمه شده و انتقال قیومیت او به دانی ویبوی تندخو و خانواده قدرتطلب وی در ایالتی دیگر (داکوتای شمالی) نمیتواند بدون تبعاتی سنگین باشد؛ تبعاتی که هر دوی این خانوادهها را وارد بحرانی بزرگ میکند و زلزلهوار به نظر میرسد.
یک نکته ضد کلیشه
اوون گلیبرمن منتقد مشهور روزنامه ذینفوذ واریه نوشته است اگر ادغامی بین «جویندگان» وسترن کلاسیک و تحسین شده سال ۱۹۵۶ جان فورد و فیلم مدرن سالهای اخیر «Midsommar» مقدور و مخلوقی بر این ادغام مترتب و متصور باشد، آن مخلوق فیلم «بگذار برود» است ولی این فیلم میتواند رها از هرگونه توصیفهای این چنینی رمانس خفیفی باشد که قدم به قدم به خونخواهی و انتقام کشیده میشود و قدرتی را گواهی میدهد که فقط در آدمهای سرسخت و غیرمصالحه جوی این روزگار میتوان آن را سراغ گرفت. حتی اگر معتقد باشیم که این آدمها بیش از حد خودپسند و فاقد توان تعامل با سایرین هستند، وقتی جورج و مارگارت بلک لج عزم سفر میکنند تا نوهشان را در ایالتی دیگر از چنگ خانوادهای تندرو خارج کنند، به نظر میرسد که کارشان انسانی و شرافتمندانه باشد. اصرار مارگارت بر اجرای این امر و پذیرش توأم با اکراه جورج برای همراهی مارگارت در این سفر خطیر، ضد داستانها و خلاف کلیشه فیلمهایی است که پیرامون تلاشهایی از این دست ساخته و ارائه شدهاند و تقریباً در تمامی آنها این مرد خانواده است که اصرار بر سفر و انجام این کار دارد و زن خانواده است که یا به کلی از سفر و همراهی شوهرش سر باز میزند یا اگر میپذیرد، این مسأله را خلاف میلش انجام میدهد.
مردی که همیشه از درون وسترنها میآید
شاید جورج بلک لج حق داشته که از این سفر پرهیز کند، زیرا پس از یافتن نوهاش و آشنایی با خانواده خشن و بدوی «ویبوی»ها ناخواسته وارد روند بسیار خشونتباری میشود که درنهایت جان او و تمامی خانواده ویبویها را در سکانس پایانی فیلم طی یک جنگ تمام عیار و با شلیک گلولههایی هولناک در دل شب میگیرد اما کوین کاستنر که دو کار وسترناش («با گرگها میرقصد» محصول ۱۹۹۰ و «چراگاه آزاد» محصول ۲۰۰۴) بیگمان از بهترین فیلمهای این ژانر در ۴۰ سال اخیر بهشمار میآیند، همیشه طوری نشان میدهد که انگار از درون یک وسترن قدیمی و ماندگار سر بر آورده و آدمی مربوط به آن عصر است. او از اینکه ناگهان متوجه میشود همسرش اسلحه زمان خدمت او در نیروی پلیس را بهطور پنهانی همراه با خود به این سفر آورده، شگفتزده میشود اما وقتی قرار است با مارگارت وارد خانه ویبویها شود و شام را میهمان آنها باشند، بدون اطلاع مارگارت اسلحه را برمیدارد و در جیبش قرار میدهد زیرا با دیدن رفتارهای تند و بیادبانه بیل ویبوی که آنها را سوار بر کامیونش به خانه مسکونی این خانواده آورده، احساس میکند که به این اسلحه نیاز دارد. فقط چند دقیقه بعد ازظهور بلانش ویبوی و شروع صحبتهای آمرانه وی بر جورج محرز میشود که با یک مشت خلافکار طرف است و فقط اسلحه میتواند او و مارگارت را از این مهلکه خودخواسته نجات بدهد. این یک جهنم واقعی است که از درون باقیماندههای غرب وحشی و از دل یک ناکجاآباد در امریکایی از هم گسیخته سربر میآورد و آتش آن خشک و تر را با هم میسوزاند.
چیز زیادی باقی نمیماند
در برخورد تند اول جورج با ویبویها، دانی ویبوی به دستور مادر بیرحمش انگشتهای دست این مأمور سابق قانون را با یک ضربه ساطور قطع میکند و در برخورد دوم که جورج پس از قدری استراحت و ترمیم نسبی جراحتاش با بازگشت مسلحانه خود به خانه ویبویها آن را پایهگذاری میکند، دیگر هیچ چیز قابل کنترل نشان نمیدهد و تیرهای پیاپی شلیک شده توسط جورج مجروح و بلانش دیوانه جان یک به یک افراد حاضر در منازعه را میگیرد. در این میان، فقط مارگارت میماند و مرد جوان سرخپوست تباری بهنام پیتر درگز وولف که طی سفر بلکلجها در فاصلهای نزدیک به شهر کوچک گلد استون (و بواقع در چند کیلومتری خانه مسکونی ویبویها) اقامت دارد و راهنماییهای لازم را به آنها کرده است. آنها جیمی کوچک را از خانه ویبویها که آتش گرفته و در حال بلعیدن اجساد کشته شدهها است، خارج و سوار بر وانت جورج و با همراهی لورنا از شهر خارج میکنند اما بزوچا با نشان دادن چهره پوشیده از اشک مارگارت در وانت جورج به ما میگوید که او اگرچه عروس و نوهاش را نجات داده اما شوهرش را در این راه از دست داده و او را به همان جایی فرستاده که پسرشان سه سال و اندی قبل پس از سقوط از روی اسب راهی آن شده بود. این معادلهای است که شاید حکم به نابودی ویبویها و هلاک شدن بلانش زن مقتدر و زورگویی که ویبویها را تحت حاکمیت مطلق خود داشت، داده باشد، اما عملاً چیزی از بلک لجها هم باقی نگذاشته است و یک بازی باخت – باخت در زبان و فرهنگی است که به جای تعامل و تدبیر فقط از غرور و خودخواهی نشأت و خط فکری میگیرد.
در قله هنر سینما
«بگذار برود» فیلمی است که «بزوچا»ی همچنان کم نام و نشان و ۵۲ ساله را به اوج قله فیلمسازی نزدیک میکند و لسلی منویل را با آن ظاهر پررنگ و لعاب و باطن سرشار از دیکتاتوری و زیادهخواهیاش بسیار شبیه به حاکمهای رنگ باختهای میکند که نمیخواهند بپذیرند زمانه عوض شده و باید به ایدههای دیگران احترام گذاشت. با بازی شگفتانگیز لسلی منویل، ما آنها را آدمهای پرتلاطمی میبینیم که از درون منفجر میشوند و آتش وجودشان را به جان سایرین میاندازند و البته فیلم «بگذار برود» را به اثر بسیار خوبی تبدیل میکنند که بدون وجود آنها قابل شکلگیری نبود.
مشخصات فیلم
عنوان: «بگذار برود»
سناریست و کارگردان: توماس بزوچا
بازیگران: دایان لین، کوین کاستنر، لسلی منویل، رایان بروس، کایلی کارتر، ویل بریتین، جفری داناوان، کانور مککی، آدام استافورد، بوبو استوارت و گرگ لاوسون
مدیر فیلمبرداری: گای گادفری
تدوینگران: جفری فورد و مگ رتیکر
موسیقی متن: مایکل جیاچینو
مدت: ۱۱۴ دقیقه
محصول: کمپانیهای فوکاس فیچرز و یونیورسال