معرفی فیلم/ من کاکا سیاه تونیستم؛ ریشه یابی اعتراض در آمریکا

سایت بدون – هشت سال پیش وقتی کوئنتین تارانتینو فیلم «جانگوی از بندرسته» را ساخت استیو مک‌کویین، کارگردان انگلیسی، خشمگین از استقبال مردم و منتقدان به فیلم تاخت. دلیل او رویکرد تارانتینو به برده‌های سیاه بود، او از این‌که تارانتینو با آن‌ها شوخی کرده بود و این مصیبت‌زدگان آمریکایی را فکاهی و کاریکاتوری نشان داده بود خشمگین بود. به همین دلیل هم فیلم «۱۲ سال بردگی» را کارگردانی کرد تا جوابی دندان‌شکن به او بدهد. آن روزها هنوز ماجراهای دیترویت شکل نگرفته بود اما آن‌ها که با مسئله‌ی تبعیض نژادی مواجه بودند می‌دانستند که ماجرا اصلاً شوخی و کمدی نیست. به همین دلیل «دیترویت» کاترین بیگلو یک فیلم پیشرو در نمایش اضطراب سیاهان از سفیدپوست‌ها نام گرفت، فیلمی که نشان می‌داد نمی‌شود به قانون دل بست چون قانون نمی‌تواند از یک مسئله‌ی هویتی دفاع کند. اما کمی بعد این جوردن پیل بود که با ساخت «برو بیرون» نگاهی نو به مسئله‌ انداخت؛ او تمام فکر و نظر سفیدها درباره‌ی سیاهان را نقد کرد و زیر سئوال برد و بعد در فیلم «ما» این روند را به شکل افراطی ادامه داد. کاری که پیل کرد ترکیب ژانرهای مختلف بود برای ساخت اثری به شدت غافلگیرکننده و در عین حال هجوآلود و پست‌مدرن در برخورد با مسئله‌ی تبعیض نژادی. هالیوود همیشه از این نوع فیلم‌ها می‌سازد اما این روزها که باز یک آدم فقط به خاطر رنگ پوست‌اش تحقیر شده و رئیس‌جمهور کشور آمریکا مثل نازی‌ها حکم به قلع‌وقمع آدم‌ها می‌دهد بد نیست برویم سراغ اصل مطلب؛ از فیلم‌های هجوآلود بگذریم و ببینیم یکی از جدی‌ترین آثار درباره‌ی این مسئله‌ی تاریخی چه می‌گوید. چهار سال پیش رائول پک فیلمی ساخت به نام «من کاکاسیاه تو نیستم»؛ فیلمی درباره‌ی ریشه‌های نژادپرستی که تماشایش را برای این روزها توصیه می‌کنیم. 

من کاکاسیاه نیستم

واضح و روشن است که فیلم «من کاکاسیاه تو نیستم» درباره‌ی نژادپرستی است، فیلمی است درباره‌ی سیاهان آمریکا، درباره‌ی جامعه‌ای که انگار سر سازگاری با بخشی از خودش را ندارد و با تحقیر گروه بزرگی از مردم تلاش می‌کند برتری خودش را اثبات کند. این موضوعِ فیلمی است که رائول پک ساخته است، ولی فیلم مستند او یک اثر اعتراضی به شیوه‌ی گزارش‌های معمول تلویزیونی نیست. حتی به سبک مستندهای متکی بر تحقیق هم نیست. «من کاکاسیاه تو نیستم» یک فیلم-مقاله است؛ همان چیزی که در ادبیات سینمایی به آن Film essay می‌گویند. با همان لحن رها و آزاد نوشته‌های اِسِی‌‌ها که پر است از کنایه، خاطره، استناد به تجربیات شخصی و البته استدلال‌های قوی. کل فیلم بر اساس دست‌نوشته‌ی ناتمامی از جیمز بالدوین، داستان‌نویس و مقاله‌نویس مشهور آمریکایی ساخته شده: بالدوین کمی بعد از مرگ سه رهبر مبارزه با نژادپرستی که دوستان صمیمی‌اش بودند مقاله‌ی «این خانه را به یاد بیاور» نوشت: او به مِدگار ایورز، مارتین لوترکینگ و مالکوم ایکس پرداخته بود و با ذکر خاطرات، اشاره‌هایی به فرهنگ عامه‌پسند آمریکایی و درگیری نژادی که از بچگی هر سیاه و سفیدی را در آمریکا تحت تأثیر قرار می‌دهد متنی شگفت‌انگیز، تأثیرگذار و تاریخی به‌جا گذاشت. این متن دستمایه‌ی فیلم بالدوین شد. ولی رائول پک فقط به جنبه‌های تاریخی اسی توجه نکرد، برای او مقاله‌ی جیمز بالدوین هنوز هم زنده بود. به همین دلیل هم لحن و فرم اسی را وارد فیلم کرد، گفتار متن اثر او همان مقاله‌ی مشهور است اما تصاویر، موسیقی‌ها و صداها، مقاله را از چارچوب تاریخی‌اش خارج می‌کند و ، آن را در طول تاریخ کِش می‌دهد. فیلم «من کاکاسیاه تو نیستم» فقط جنبه‌ی تاریخی ندارد، در واقع مسئله‌ی فیلم اصلاً تاریخ نیست. این فرهنگ است که مورد بحث است و بیش از همه از هویت درونی شده‌ی آمریکا حرف می‌زند. بالدوین و به تبع آن، رائول پک آن را یک مشکل منحصربه‌فرد آمریکایی نمی‌دانند. آن‌ها از مردمی حرف می‌زنند که با تهدیدی همیشگی بزرگ می‌شوند و تحت تأثیر رسانه‌های عمومی و قدرت مسلط فرهنگی «باور» می‌کنند که شهروند درجه‌ دو هستند. هوشمندی فیلم پک در این است که خودش را منحصر به روایت بالدوین نکرده: بالدوین مقاله‌ی درخشانش را زمانی نوشته که ترور سه قهرمان مبارزه با نژادپرستی ترور شده بودند، به همین دلیل هم علاوه بر لحنی تراژیک و غمگین، ارجاع‌هایی به وقایع روز می‌زند. ولی پک علاوه بر نمایش موقعیت‌هایی که بالدوین اشاره می‌کند به آمریکای امروز هم توجه می‌کند. از میان سطرسطر مقاله‌ی او بخش‌هایی را بیرون می‌کشد و نشان‌مان می‌دهد. از نظر او آمریکای امروز همان‌طوری به سیاهان نگاه می‌کند که دیروز. پک همراه بالدوین به ما نشان می‌دهد که چطور فیلم‌های سینمایی، رمان‌ها، آگهی‌های تبلیغاتی روزنامه‌ها و تلویزیون‌ها همگی سیاهان را تحقیر می‌کردند. آنها را خدمتکار، نوکر، شیشه‌شور، امربر و به‌طور کلی برده نشان می‌دادند. او تصویر سیاه‌پوستان در «کلبه‌ی عمو تُم» را رد می‌کند و آن را نه‌تنها نشانه‌ی پیروی سیاهان از مسیح نمی‌داند که بیشتر از آن پذیرش تحقیر و ظلم می‌داند و سرگذشت تلخ برده‌ در آن رمان را ناشی از انفعال و تسلط نیرویی خارج از اراده‌ی او می‌داند. بالدوین با اشاره به فیلم‌ها نشان می‌دهد که چطور سینما سعی می‌کند ایده‌ی مسلط در جامعه را که همان ایده‌ی برتری رنگ سفید است گسترش دهد و بعد به سیاهانی می‌رسد که تقدیر شومشان را پذیرفته‌اند و مخالف هر گونه تغییری هستند. او ناامید نیست و به مبارزات هم اشاره می‌کند و به قربانیان و کشته‌هایی که در این راه به‌دست آمده. پک، این نگرش اعتراضی را تا امروز ادامه می‌دهد، به ماجرای درگیری فرگوسن که با مرگ یک نوجوان سیاه‌پوست شروع شد اشاره می‌کند و بعد، تعداد فروانی کودک و نوجوان را به ما نشان می‌دهد که (در ظاهر) به‌‌خاطر اشتباه پلیس به قتل رسیده‌اند ولی (در واقع) به‌دلیل تفکر نژادپرستانه‌ی سفیدها از بین رفته‌اند. پک البته فیلمی امیدوارانه‌ای ساخته است؛ می‌داند که دوران جدید با همه‌ی تلخ‌کامی‌هایش پیروزی‌هایی هم نصیب آن‌ها کرده: مثلاً در جایی به مصاحبه‌ی تصویری بالدوین اشاره می‌کند که به نقل از رابرت کندی، دادستان کل آمریکا، می‌گوید شاید زمانی در امریکا یک سیاه‌پوست رئیس‌جمهور شود. بالدوین که در دهه‌ی ۶۰، خشونت بی‌حدوحصر علیه سیاهان را دیده، ترور رهبران مبارزه‌ی صلح‌آمیز را درک کرده و می‌داند که هنوز راه زیادی تا پذیرش نظر سیاهان در جامعه‌ی آمریکایی وجود دارد با حسرت می‌گوید که بعد ۴۰۰ سال تحقیر، یک سیاستمدار آرزوی یک سفید‌پوست را به آرمان سیاهان بدل می‌کند و از آن حرف می‌زند. رائول پک، با قطع تصویر به باراک اوباما و همسرش و پیاده‌روی آزادانه‌ی آن‌ها میان مردم، این آرزو را تحقق‌یافته نشان می‌دهد و انگار نتیجه‌ی مبارزه را پیش‌بینی می‌کند. 

چرا باید فیلم را دید

ایده‌ی مرکزی فیلم جمله‌ای است از جیمز بالدوین: «تاریخ سیاهان آمریکا، تاریخ آمریکاست و این تاریخ، اصلاً خوشایند نیست.» فیلم تلاش می‌کند نشان دهد که مسئله‌ی نژادپرستی مسئله‌ی دهه‌های گذشته نیست و بیش از آن‌که بحرانی مربوط به دیروز باشد به حضور خزنده‌ی آن در فکر و فرهنگ مردم برمی‌گردد. رائول پک مثل جیمز بالدوین تلاش می‌کند به ما نشان دهد که آمریکا از نژادپرستی رها نمی‌شود مگر این‌که تفکر برتری‌جویانه‌ی سفیدپوست قدرقدرت را کنار بگذارد و حاضر شود که کنار باقی مردم، از جمله سیاه‌ها قدم بردارد. «من کاکاسیاه تو نیستم» به‌شکلی کم‌نظیر از فرهنگ پاپ آمریکایی کمک می‌گیرد تا نشان دهد که عامه‌ی مردم چطور به سیاهان نگاه می‌کند. و وقتی این نگرش را به کل دهه‌ها از قرن ۱۸ تا امروز گسترش می‌دهد تازه مشکل اصلی معلوم می‌شود: این تاریخ دردناک باید تغییر کند و راه تغییر آن، با تغییر زاویه‌ی دید و نگرش مردم شروع می‌شود. فیلم این کار را از طریق فرم روایی فیلم ارائه می‌کند: فیلم مقاله، کمک می‌کند تا فیلم‌ساز با وجود داشتن یک پیرنگ مشخص، مدام از خط اصلی فاصله بگیرد، تکه‌تکه، به مرور حوادث بپردازد، موسیقی و نمایش و فیلم را با هم ترکیب کند و مخاطب را مثل یک خواننده‌ی مقاله، درگیر ماجراهای مختلف کند. اگر فکر کنیم که لحن سرخوش و بدون تکلف فیلم به ما کمک می‌کند تا وارد جهانی شویم که راوی در کنار تصاویر و موسیقی‌ها به ما عرضه می‌کند می‌توانیم جذابیت «من کاکاسیاه تو نیستم» را کشف کنیم.

کریم نکو نظر / سازندگی

مطلب پیشنهادی

پایداری باور؛ چرا ما مقابل تغییر در عقایدمان مقاومت داریم

سایت بدون – مقاومت در برابر تغییر باور، که به اثر بازگشتی یا محافظه‌کاری مفهومی …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *