سایت بدون -کتاب «زمان دست دوم» نوشته سوتلانا آلکساندرونا اَلکسیویچ بهتازگی با ترجمه عبدالمجید احمدی توسط نشر چشمه منتشر و راهی بازار نشر شده است. اینکتاب که نسخه اصلیاش در سال ۲۰۱۳ چاپ شده، شانزدهمین کتاب ادبیات غیرداستانی نشر چشمه است که در قالب مجموعه «جهان نو»ی این ناشر منتشر میشود.
«جنگ چهره زنانه ندارد» و « آخرین شاهدان»، «زمان دست دوم»، «صداهای شوروی از جنگ افغانستان» و «پسرانی از جنس روی» جمله آثاری هستند که از ایننویسنده به فارسی ترجمه شدهاند. از اینآثار، «جنگ چهره زنانه ندارد» و «زمان دستدوم» با ترجمه احمدی و «نیایش چرنوبیل» با ترجمه الهام کامرانی توسط نشر چشمه منتشر شدهاند.
الکسیویچ که به گردآوری اطلاعات و مستندات معروف است، در اینکتاب سراغ روزگار شوروی پس از جنگ جهانی دوم رفته است. «زمان دست دوم» ایننویسنده قصه شفاهی زندگی آدمهایی است که در زمان فروپاشی اتحاد شوروی زندگی میکردند و از ایناتفاق مهم قرن بیستم تاثیر گرفتند. در کتاب پیشرو، میتوان دنباله همان راهی را که الکسیویچ در کتابهای «جنگ چهره زنانه ندارد» و «نیایش چرنوبیل» در پیش گرفته، مشاهده کرد.
سوتلانا الکسیویچ پنجگانهای به اسم «صداهایی از آرمانشهر» دارد که عناویناش بهترتیب عبارتاند از: «جنگ چهره زنانه ندارد»، «آخرین شاهدان»، «پسران رویین»، «نیایش چرنوبیل» و «زمان دست دوم». دو کلیدواژه مهم در کتابهای اینپنجگانه، یکی صداها و دیگری آرمانشهر هستند که در کتاب پیشرو، نمود بارزتری دارند. او در اینکتاب هم همان شیوه گفتگو و مصاحبه با مسئولان و شهروندان را در پیش گرفته است. مصاحبههای کتاب هم بین سالهای ۱۹۹۱ تا ۲۰۱۲ انجام شدهاند. کتاب نیز در سال ۲۰۱۳ چاپ شد و الکسیویچ در سال ۲۰۱۵ برنده جایزه نوبل ادبیات شد.
کتاب «زمان دست دوم» دو بخش کلی با عناوین «تسکین با مکاشفه» و «افسون پوچی» دارد که هرکدام مصاحبهها و گفتگوهای متنوعی را در خود جا دادهاند. مقدمه کتاب نیز «یادداشتهای یک انسان سرخ» نام دارد.
در بخش اول کتاب، مخاطب با اینمطالب روبرو میشود:
از هیاهوی خیابان تا گپوگفت در آشپزخانه (۱۹۹۱- ۲۰۰۱): درباره ایوانوشکای سادهلوح و ماهی طلایی، درباره اینکه ما چهطور اول عاشق گوربی شدیم اما بعد ازش متنفر، درباره «عاشق شدنم» در حالی که خیابانها پر از تانک بود، درباره اینکه چگونه اشیا با آرمانها و کلمات همسنگ شدند، درباره اینکه ما میان جلادان و قربانیان بزرگ شدیم، درباره اینکه باید یکی از این دو را انتخاب میکردیم: تاریخ باشکوه یا زندگی معمولی، درباره همهچیز…، ماجرای سرنوشت ده انسان در ساختمانی با تزیینات داخلی سرخ: درباره زیبایی دیکتاتوری و راز پروانه سیمانی، درباره برادران و خواهران جلادان و قربانیان و رایدهندگان، درباره حرفهای درگوشی و فریادها… و هیجان، درباره مارشال تنهای سرخ و سه روز انقلاب فراموششده، از خاطرات آقای اِن، درباره الطاف خاطرات و هوس افکار، از خاطرات مادرم، گوشههایی از صحبت با دوستان، درباره کتاب مقدسی دیگر و دیندارانی متفاوت، درباره بیرحمی شعلهها و نجاتیافتن به واسطه آسمان، درباره حلاوت رنجها و شعبده روح روسی، قصه یک عشق، قصهای از دوران کودکی، درباره دورهای که در آن هرکسی آدم میکشد و فکر میکند در راه خدا قدم برمیدارد، درباره پرچم سرخ کوچک و لبخند تبر.
مطالب دومین بخش کتاب هم به اینترتیب هستند:
بریدههایی از صحبتهای خیابانی و گفتوگوهای آشپزخانهای (۲۰۱۲ – ۲۰۰۲): درباره گذشته، درباره حال، درباره آینده، ده قصه از «خانه-زندگی»هایی بدون تزیینات و دکور داخلی: درباره رومئو و ژولیت… با قهرمانهایی به نام مارگاریتا و ابوالفضل، درباره مردمانی که بعد کمونیسم یکشبه سرتاپا عوض شدند، پیرامون زمانی که همه ما مثل هم زندگی میکردیم، درباره زمانی که کَلاشها و دزدها در خیابان راه میرفتند، درباره زمانی که طنین کلمه انسان موجب غرور نمیشد، درباره تنهاییای که شباهت زیادی به خوشبختی دارد، درباره میل به کشتن همه آنها و سپس درباره وحشت از اینکه میل در درونت وجود داشته، درباره پیرزنی که موهایش را بافته بود و دختر زیبا، درباره بلا و بدبختی دیگران که خداوند آن را سر راه و مقابل خانه شما گذاشته، درباره زندگی… و صد گرم خاکستر سبک توی گلدانِ سفید، درباره عدم حساسیت مردگان و سکوت غبار، درباره تاریکی مرموز و «زندگی دیگری که میتوان از مایه این زندگی برای خود ساخت»، درباره شهامت و مردانگی و پس از آن، ملاحظات یک شهروند ساده، سوتلانا الکسیویچ «سوسیالیسم تمام شد. ولی ما هستیم»، مصاحبه ناتالیا ایگرونووا با سوتلانا الکسیویچ.
در قسمتی از اینکتاب میخوانیم:
همیشه کتاب مجمعالجزایر گولاگ زیر بغلم بود، فوری بازش میکردم و شروع میکردم به خوندن. تو یه دستم بچهم داشت میمُرد، تو یه دست دیگهم کتاب سولژنیتسین بود. کتابها برامون جای زندگی رو گرفته بودند. دنیای ما اینطوری بود.
اما بعدش یه اتفاقی افتاد… همهمون رو از آسمون خوشبختی به زمین پرت کردند. اون احساس خوشبختی و کیفوریِ اطرافمون در هم شکست. اون هم بهطور کامل. من فهمیدم که این دنیای جدید دنیای من نیست، به من تعلق نداره. این دنیای جدید به آدمهای دیگهای احتیاج داره. دنیایی که توش با پاشنه چکمه به سروصورت ضعفا میکوبند! دنیایی که توش همهچی برعکس شده… خلاصه بگم، یه انقلاب دیگه اتفاق افتاده بود… اما هدفهای این انقلاب زمینی بودند: اینکه به هرکس یه ویلا و یه ماشین برسه. آیا این هدفها برای انسان کوچیک نیستند؟ خیابونها پر شد از بدنسازهایی که شلوار ورزشی پاشون بود. یه مشت گرگ! همهچی و همهکس رو لگدمال کردند. مادرم توی یه کارخونه دوزندگی کار میکرد. زود… خیلی زود، سروته کارخونه رو جمع کردند… مامانم خونهنشین شد و شورت میدوخت. خونه هرکدوم از دوستهاش هم میرفتی، همه مشغول دوختن شورت بودند. ما توی مجتمعی زندگی میکردیم که کارخونه برای کارمندها و کارگرهاش ساخته بود، به همین خاطر، همهشون رفتند توی کار دوختن لباس زیر زنونه. اتیکت و مارک لباسهای قدیمیشون رو میکندند… از دوست و آشناهاشون هم لباس کهنههاشون رو میگرفتند، مخصوصا لباسهای خارجی و وارداتی، اتیکتهاش رو میکندند تا به لباسهای شنای زنونه بدوزند. بعدش، زنها جمع میشدند و گروه تشکیل میدادند، و با کیسههای پر از لباسزیر به جاهای مختلف روسیه سفر میکردند، به این سفرها به اصطلاح میگفتند «تروسفکا». من اون موقع دانشجوی دکتری بودم. (با خوشحالی.) یادمه … نمایش کمدیای بود واسه خودش… توی کتابخونه دانشگاه و توی دفتر رئیس دانشکده تا خودِ سقف، قوطیهای شیشهای خیارشور و گوجهشور و قارچ و ترشیِ گل کَلَم، روی هم چیده شده بودند. این قوطیها رو میفروختند و با پولش حقوق معلمها رو پرداخت میکردند. یه وقتهایی میدیدی از سروروی دانشکده پرتقال میبارید…