سایت بدون – «مرا برگردان»، تریلری درباره مفقودشدن و قتل و وحشت است، از نویسندهای انگلیسی با نام بی. ای. پاریس که با ترجمه اعظم خرام در نشر کتابپارسه منتشر شده است.
رمان با لحظهای نفسگیر آغاز میشود. در ابتدا، صحنهای به تصویر کشیده میشود که مربوط به دوازده سال پیش است. لحظهای که راوی، فین، در ایستگاه پلیس مشغول توضیحدادن درباره مفقودشدن نامزدش است.
راوی به همراه نامزدش، لیلا، به اسکی رفتهاند و در راه بازگشت، او تصمیم میگیرد برای اینکه نامزدش را غافلگیر کند، در پاریس توقف کنند و شام بخورند. خانه آنها در شهری دیگر است و پس از خوردن شام در پاریس شبانه تصمیم میگیرند که به خانه برگردند. آنها نیمهشب پاریس را ترک میکنند؛ اما در نیمهراه توقف میکنند تا فین به دستشویی برود.
جایی در جاده چند دستشویی وجود دارد و مرد ماشین را همانجا نگه میدارد و در تاریکی به سمت دستشویی حرکت میکند. در کنار جاده به جز آنها یکی، دو ماشین دیگر و چند کامیون هم توقف کردهاند. تا اینجا همه چیز عادی است؛ اما وقتی مرد از دستشویی به طرف ماشینش میرود، میبیند که نامزدش در ماشین نیست.
فکر میکند شاید او هم به دستشویی رفته است. چند دقیقهای منتظر میماند؛ اما وقتی خبری از زن نمیشود، دوباره به سمت دستشوییها حرکت میکند؛ اما زن آنجا هم نیست. سراسیمه اطراف ماشین را میگردد؛ اما در تاریکی جاده هیچ ردی از او نمیبیند. زمانی که او در دستشویی بوده، ماشینهای دیگری که در آن نقطه توقف کرده بودند، نیز هریک راه افتاده و رفتهاند و حالا کسی جز مرد در آنجا نیست؛ در جایی میانه جاده که تلفن همراهش هم کار نمیکند. مرد سوار ماشین میشود و با سرعت به سمت اولین پمپبنزین حرکت میکند و در آنجا کمک میخواهد و اینجاست که پلیس محلی میآید و مرد این ماجرا را برای آنها تعریف میکند. پس از شرح این اتفاق، رمان به زمان حال، یعنی دوازده سال پس از این اتفاق، برمیگردد.
اگرچه حالا سالها از آن اتفاق و مفقودشدن لیلا گذشته است؛ اما انگار همه چیز تمام نشده و رازهای آن ماجرا هنوز کاملا روشن نشدهاند. دوازده سال پیش، پلیس به راوی به اتهام قتل نامزدش مظنون بودند و او را بازداشت کرده بودند؛ اما وقتی به نتیجهای نمیرسند، او را آزاد میکنند و از آن زمان به بعد راوی با یکی از کارآگاههای پلیس آشنا میشود و میانشان رابطه دوستی شکل میگیرد.
کارآگاه پلیس یک روز به راوی داستان زنگ میزند و خبری میدهد که برای او تکاندهنده است. یکی از همسایههای خانه قدیمیشان، دیروز به ایستگاه پلیس رفته و گفته که لیلا را همانجا دیده است. جلوی کلبهای که سالها پیش خانهشان بوده است: «چند لحظه همانجا ایستادم و سعی کردم موضوع را در ذهنم سبک و سنگین کنم. از خودم پرسیدم چرا توماس فکر کرده آن زن، لیلاست؟
در ذهنم محاسبه سریعی انجام دادم: قبل از آنکه ما در سال ۲۰۰۶ برای گذراندن آن تعطیلات شوم به فرانسه برویم، سالگرد هشتادسالگی توماس را جشن گرفتیم، و این یعنی توماس درحالحاضر نودودو ساله است. در این سن، آدمها بهراحتی دچار اشتباه و سردرگمی میشوند و آنچه گفتهاند و آنچه فکر میکنند دیدهاند، بهآسانی نادیده گرفته میشود. حرفهای توماس هم میتواند فقط حرفهای بیربط یک پیرمرد باشد.
و بعد با اطمینان خاطر دستهکلیدم را از جیبم درآوردم و به طرف پارکینگ به راه افتادم». فین اگرچه در همه این سالها سعی کرده که گذشته و گمشدن لیلا را فراموش کند و به زندگی عادی برگردد؛ اما چندان هم موفق نبوده است. بخشی از مسئله این است که او اگرچه همان شب واقعیت را به پلیس گفته است؛ اما بخشی از آن را جا انداخته است. در بخشی دیگر از رمان میخوانیم: «فین دقیقا کاری که انتظارش را داشتم، انجام داد. او اتوماتیکوار متوجه شد که منظور من کلبه است و یکراست به آنجا رفت. این اتفاق خوبی بود؛ چون من هم میخواستم او بداند که نامهاش را پیدا کردهام؛ ولی از طرفی باید او را به تپه فانوس دریایی میکشاندم؛ چون میخواستم روی کُنده درختی که از نظر من به شکل یک عروسک روسی بود، عروسکی بگذارم.
در این صورت بیشک مطمئن میشد که من برگشتهام. وقتی بالاخره مفهوم آدرسی را که برای ایمیلهایم انتخاب کرده بودم، فهمید خیلی خوشحال شدم. شک دارم از وقتی آن نیمکت را به یاد من در بالای تپه گذاشته بود، به آنجا برگشته باشد. حالا اگر میتوانستم او را تا تپه بکشانم، با دیدن عروسک میفهمید که من آنجا بودهام و رفتهام؟ آیا این حرکت او را به یاد شبی که از زندگیاش ناپدید شده بودم، نمیانداخت؟».