پذیرفتن مرگ یک چیز است و پیشواز مرگ رفتن چیزی دیگر، نمی خواستم به پیشواز مرگ بروم، آن هم در سرزمینی دور از سرزمین مادری ام …
بهروز بوچانی نویسنده ای است که به امید اقامت در استرالیا مهاجرت می کند اما بعد از ماه ها سرگردانی در اندونزی، به مدت پنج سال در جزیره مانوس و کمپ پناهندگان در نزدیکی استرالیا زندانی می شود. برخی عقاید و رفتارهای او قابل نقد است اما نمی توان این موضوع را کتمان کرد که با نوشتن کتاب «هیچ دوستی به جز کوهستان» نگاه دنیا را به پدیده پناهندگان و شکل زشت برخورد برخی کشورها با آن هاتغییر داد. او این کتاب را به سختی نوشت و در حالی که کماکان در جزیره مانوس زندانی بود، جوایز زیادی را هم کسب کرد. کتاب او که نقدهای مثبت در سطح جهانی کسب کرده؛ به تازگی توسط نشر «چشمه» در ایران هم منتشر شده و در سامانه های مجازی دانلود قانونی کتاب هم قابل دسترسی است. بخش هایی از ابتدای کتاب را برای آشنایی بیشتر شما می خوانیم: سیطره ترس غرایز را به کار انداخته بود. بالای سرمان در آسمان، گهگاه نوک شاخه های درختان به یکدیگر می رسیدند و کامیون ها به سرعت باد از زیرشان عبور می کردند. درست نمی دانستم به چه سمتی در حرکت ایم، اما حدس می زدم قایقی که قرار بود ما را به استرالیا ببرد باید در ساحلی دورافتاده در شمال اندونزی باشد، نزدیک جاکارتا. در آن سه ماهی که در شهرک کالیباتاسیتی جاکارتا و جزیره کِنداری بودم، مرتب خبر غرق شدن قایق ها به گوشم می رسید، اما انسان گمان می کند که همیشه این اتفاقات مرگبار فقط برای دیگران می افتد و در آن شرایط، باور به مرگ و نزدیکی به آن دشوار است؛ گمان می کند که همیشه مرگِ خودش با دیگران متفاوت است. قادر نبودم تصور کنم این دو کامیون که پشت به پشت در حال دویدن تا اقیانوس اند، می توانند قاصدان مرگ باشند. نه؛ با وجود آن بچه ها چطور ممکن بود در اقیانوس غرق شویم؟ انگار مرگِ من باید اتفاقی متفاوت باشد و در مکان آرام تری نازل شود، با این حال باز هم فکر کردن به قایق هایی که همین چند روز پیش به قعر اقیانوس رفته بودند دلهره ام را بیشتر می کرد. مگر در آن قایق ها بچه های کوچک نبودند؟ مگر آن هایی که غرق شده بودند مثل من دو دست و دو پا نداشتند؟ همیشه در این لحظات چیزی شبیه به نیرویی ماورایی درون آدم بیدار می شود و همه واقعیت های مرگ را نادیده می گیرد. نه، قرار نیست من به همین راحتی تسلیم مرگ شوم. مرگ من در آینده ای دور رقم خواهد خورد، آن هم نه با غرق شدن یا چیزی مثل آن؛ در شرایطی خاص و در زمانی که اراده ای در کار باشد. در مرگ من حتما باید اراده ای باشد، اراده ای که از درونم و روحم شکل می گیرد. گویی مرگ آدم هم دست خودش است. نه، نمی خواستم بمیرم. پذیرفتن مرگ یک چیز است و به پیشواز مرگ رفتن چیزی دیگر. نمی خواستم به پیشواز مرگ بروم، آن هم در سرزمینی دور از سرزمین مادری ام، در جایی که فقط آب بود و آب. احساس می کردم مرگ من در جایی اتفاق می افتد که به دنیا آمده ام، بالیده ام و زندگی کرده ام. باور کردن مرگ، هزاران کیلومتر دورتر از جایی که به آن تعلق داری، بسیار سخت است. این شکل مرگ یک جفای بزرگ و یک ستم محض است؛ ستمی که نباید هرگز اتفاق بیفتد و اگر هم بیفتد، برای من نباید … کامیون ها سرعت شان را کم کردند و جنگل ناگهان به پایان رسید. به ساحل رسیده بودیم. آن مرد قاچاق بَر هم فعال تر شده بود و دست هایش را بی وقفه تکان می داد؛ همه باید ساکت می بودند. ماشین ایستاد. سکوت… سکوت… حتی آن پسر پر سر و صدا هم فهمیده بود که باید ساکت باشد. ترس از پلیس آشکارا بر فضا تحمیل شده بود. بارها اتفاق افتاده بود که مسافرانی درست لب ساحل و حین سوار شدن به قایق دستگیر شده باشند، این ترس واقعی بود. احدی دم بر نمی آورد. بچه کوچک چند ماهه هم غریزه اش به کار افتاده بود و جیک نمی زد، سینه مادرش را گرفته بود و بی این که آن را بمکد، فقط نگاه می کرد. کوچک ترین جیغ یا صدایی ممکن بود همه چیز را خراب کند. سه ماه آوارگی و گرسنگی در جاکارتا و کِنداری و همه آن ترس ها عاقبت ختم شده بود به سکوت آن ساحل. مرحله نهایی. ساحل.