آلپاچینو هیچ وقت مدرسه اش را تمام نکرد. پدرش او و مادرش را رها کرده بود و آل اهل درس خواندن نبود. برای همین بیشتر وقت اش را صرف کلاسه ای نمایش می کرد تا مجبور نشود درس بخواند. بازیگر آمریکایی ایتالیایی در شانزده سالگی فهمید که می تواند بازیگر شود.
۱ آلپاچینو که امروز ۷۹ ساله میشود بیش از هر کسی با مارلون براندو مقایسه شده با همان نابغهی مجنونی که به مرور استعدادش را کنار گذاشت و چنان نسبت به آن بیتفاوت شد که همین وجه از زندگیاش بر هنرش غلبه کرد. اما آلپاچینو هر چقدر در بازی شبیه براندو بود در زندگی شخصی و عملکرد هنری متفاوت از او عمل کرد. یک بار جان لار، مقالهنویس بزرگ نیویورکر مطلبی دربارهی پاچینو نوشت و با این جمله شروع کرد که«مارلون برادنو دو توصیه به آلپاچینو کرد؛ از دادگاهها و بورلی هیلز دوری کن!». پاچینو تا مدت طولانی توانست از دادگاهها دوری کند اما وسوسهی دومی هرگز رهایش نکرد. زندگی او در سالنهای نمایش و بعدها در عالم سینما تغییر کرد. آنها که دربارهی آلپاچینو نوشتهاند، میگویند بسیار کمحرف است و انگار آدمی خجالتی است که حرفی برای گفتن ندارد. خود او یک بار گفته بود برای همین بازیگر شده برای اینکه با خواندن متنها میتواند دربارهشان فکر کند. با این همه پاچینوی کبیر همیشه از حرف زدن دربارهی کارش طفره رفته نه موقع آموزش و نه بعدها در توصیف بازیها. او تمام تلاشش را کرده تا از تحلیل نقش و حرف زدن دربارهی سینما دوری کند. «نگفتن» بخشی از هویت اوست؛ او حتی با کلمات متنها هم مشکل دارد. مشهور است که موقع بازی در سکانسی از«وکیل مدافع شیطان» به شکلی بداهه شروع به خواندن یک آواز کرده و بیتوجه به فیلمنامه کار خودش را انجام داده است. مایک نیکولز گفته که او هرگز دو بار شبیه به هم نمیتواند یک نقش را بازی کند. هر بار تغییری ایجاد میکند و به شکل تازهای آن را ارائه میکند. متنها و دیالوگها در دستان او کاملا تغییر میکنند. پاچینو آدمی نیست که بشود محصورش کرد در یک قاب مشخص. بازیگری است که خود نقش میشود. میگویند وقتی مشغول بازی در نمایش «ریچارد سوم» بوده ژاکلین کندی در پشت صحنه به دیدارش آمده اما او حاضر نشده از روی صندلی بلند شود و به او ادای احترام کند. او خودش را «شاه» میدانست. بعدها مادرش به نویسندهی کتاب زندگینامهی پاچینو گفت اولین بار که او را روی صحنه دیده فهمیده که پسرش هر وقت حال شخصیت بد میشود، واقعاً بههم میریزد و بدحال میشود. این غرق شدن در نقش آموزهای بود که در آکتورز استودیو کامل شد؛ او قبلتر در نمایشهای معمولی و پیشپاافتاده بازی کرده بود اما تست بازیگریاش که در حضور لی استراسبرگ بود، شامل یک تکگویی از متن یوجین اونیل میشد تکگویی که به گفتهای از هملت میرسید. انتخاب او چنان جسورانه بود که استراسبرگ او را به خاطر شجاعتش در انتخاب متنی به این سختی ستود. بعدها همین جا یاد گرفته که بازیگر باید با تمام وجودش نقش را بپذیرد و در آن حل شود. کاری که پاچینو میکرد اضافه کردن روانشناسی به بازی بود. ظاهر او به شکل تیپیکال آدم موجهی را جلوی روی تماشاگر میگذاشت که کمتر کسی میتوانست از او انتظار کار خلاف داشته باشد؛ آرامشی در چشمها و چهرهاش موج میزد که تماشاگر را قانع میکرد. او نمیتواند «بَدمن» باشد. ولی مهارت او این بود که با همین ظاهر میتوانست نقشهای منفی را بازی کند؛ آنهم به گونهای همدلیبرانگیز.
وقتی که پاچینو برای بازی در «پدرخوانده» انتخاب شد، مدیران کمپانی نهتنها موافق او نبودند که حتی خود کاپولا هم گمان میکرد به زودی بابت این انتخابش اخراج میشود. جان لار از قول کاپولا نوشته که سکانس کشتن دو گنگستر در رستوران را در روز دوم کار فیلمبرداری کردند و پاچینو همانجا نشان داد که چه استعدادی دارد. تولد شر در او چنان با مهارت انجام گرفت که کمتر کسی فکر میکرد از پساش بربیاید. پاچینو مایکل را به شکل پیچیدهای جدا از ماهیت سفید و سیاه نقش میدید. او را آدمی تصور میکرد گرفتار میان خواستههای شخصی و خانوادگی یک قربانی که باید نهتنها خودش که خانوادهاش را نجات میداد. عمل او برای همهی خانواده قهرمانانه محسوب میشد ولی برای خود او نوعی سقوط بود. او بهقدری روی فیلمنامه کار کرده بود که وقتی از فاوست و فروختن روح شیطان برای کاپولا حرف زد معلوم شد که او متوجه ظرایف نقش شده است. کاری که آل پاچینو با نقشها میکند، زیرورو کردن انگیزهها، و گذشته و حال و اعمال اوست؛ تلاشی برای آفرینش شخصیت نه فقط اجرای آن. او مطیع فیلمنامه نیست، فیلمنامه برای او نقطهی آغاز است و چنان درگیر نقش میشود که بهسختی میتواند از آن فاصله بگیرد. رنج ساختن یک شخصیت است که او را بدل به یک بازیگر فوقالعاده کرده؛ همان رنجی که همیشه در بازی براندو هم دیده میشد.
۲ آلپاچینو هیچ وقت مدرسهاش را تمام نکرد. پدرش او و مادرش را رها کرده بود و آل اهل درس خواندن نبود. برای همین بیشتر وقتاش را صرف کلاسهای نمایش میکرد تا مجبور نشود درس بخواند. بازیگر آمریکایی ایتالیایی در شانزده سالگی فهمید که میتواند بازیگر شود. عادت دائمیاش این بود که در خیابان دنبال مردم میافتاد تا طرز راه رفتن، حرکات و لباس پوشیدن آنها را ببیند. برای همین بود که لی استراسبرگ میگفت او خود شخصیت میشود نه یکی شبیه آن. سال ۱۹۶۷ در نمایش «سرخپوست برانکس را میخواهد» در نقش یک جوان خشن خیابانی ظاهر شد با الهام از تجربیاتش در هارلم و برانکس که محل زندگیاش بود. همین نقش او را به اولین جایزهی بازیگریاش رساند.همین نمایش او را به برادوی رساند.این نمایش بعد از چهل اجرا متوقف شد اما پاچینو باز هم بهخاطر بازی در نقش یک معتاد بسیار تحسین شد. همان کاراکتری که دو سال بعد در دومین فیلمش «وحشت در نیدل پارک » دوباره در قالب آن ظاهر شد.
او مثل همیشه برای بازی در نقش به فیلمنامه محدود نشد چنان دربارهی شخصیت تحقیق کرد که همهی موادفروشان برانکس او را میشناختند. سومین فیلماش «پدرخوانده» بود؛ او را کاپولا کشف کرده بود و حاضر شده بود سر او تمام آیندهاش را به خطر بیندازد. کاپولا بهسختی آلپاچینو را به سازندگان قبولاند همانطور که براندو را هم با سرسختی وارد پروژه کرد. پاچینو با این فیلم به عنوان چهرهی تازهی هالیوود معرفی شد؛ نه فقط یک ستاره که یک بازیگر توانا، کسی که روی پرده هر تماشاگری را حیرتزده میکند. یک دهه درخشش او با «سرپیکو» و «بعدازظهر سگی» ادامه پیدا کرد؛ دورانی که توانایی آل پاچینو برای بازی در نقشهای مختلف را نشان داد.
۳ اما آلپاچینو با وجود درخشش در هالیوود تئاتر را رها نکرد. مدام به آن برمیگشت و نقشهایی بازی میکرد. میگویند که او یک شکسپیرین بزرگ است کسی که نه فقط در نمایشهای شکسپیری بازی میکند که مدتها وقت صرف اجرای آنها میکند. او فیلمی ساخته به نام «ریچارد سوم» که در آن تلاشهای یک گروه تئاتر را برای اجرای این نمایش نشان میدهد؛ تلاش سرسختانه برای درک متن شکسپیر، کشف حالوهوای آن و حضور و تنفس در دنیای نمایش. این کار را بعدها با «سالومه»ی اسکار وایلد هم کرد. او در یک فیلم نشان داد چطور هشت سال با متن وایلد سروکله زده تا آن را بفهمد. اما آن چیزی که از تئاتر به سینما آورده، قدرت شکستن حصارها و خلاقیت در اوج محدودیت است. خود او گفته که حضور تماشاگر به او انرژی میدهد. او هم جزئی از نمایش است و باید از این فضا استفاده کرد. این همان روشی است که پاچینو در سینما هم دنبال کرده؛ خارج شدن از قالب فیلمنامه برای خلق کردن برای جان دادن به نقش.
۴ آلپاچینو شبیه جادوگرهاست. هر کسی که به او نگاه میکند جادو میشود. این را نه بازیاش در شاهکارهایی مثل «نفوذی» «پدرخوانده» یا «التهاب» که همین فیلمهای بهظاهر معمولی هم ثابت میکند. فیلمی مثل «دنی کالینز» که دربارهی یک خوانندهی پابهسن گذاشته است و میخواهد آخر عمری به زندگی پسرش معنا بدهد. همان اغراقها و انفجارها در این نقش هم دیده میشود همان جنس بازی که سالهاست همه از آن مینالند ولی راستش پاچینو با همین اجرا همه را خیره میکند؛ آنچه او میتواند ارائه بدهد تصویری انسانی است از شخصیتها. پیچیدگیها، شرمها و خوشحالیهایی که در نگاه و چهرهی پرچینوچروکاش منعکس میشود. او درحالیکه انگار جدا از فضا در عوالم خودش سیر میکند، چنان متوجه اطرافاش است که تماشاگر را با همین دقت و تیزبینیاش شوکه میکند. او را نه فقط بهخاطر شاهکارهایش که به خاطر نقشهای فوقالعادهاش در فیلمهای معمولی هم باید ستایش کرد.
گفتوگو با آلپاچینو
شانس به دادم رسید
برای اینکه بدانید آلپاچینو چطور به نقشها نگاه میکند، بد نیست این گفتوگو را بخوانید.
آیا فیلمهای پدرخوانده واقعا فیلمهای خاص زندگی شما هستند؟یا اینکه فقط سه فیلم خوب هستند که شما در آنها بازی کردهاید؟
آنها نقاط عطف حرفهی من به عنوان هنرپیشهاند.
آیا اعتراضی هم درباره انتخاب شما برای ایفای نقش در پدرخوانده یک وجود داشت؟
البته.
کسی معترض بود؟
بله. در آن زمان که بیش از بیست سال پیش بود آدم تیپ در سینما وجود نداشت یعنی مردم عادت به دیدن تیپ من در سینما نداشتند. به غیر از داستین هافمن که به گونهای حدود سال ۱۹۶۸ این قانون را شکست و درها را روی کسانی باز کرد که با دیگران متفاوت بودند. اما عامل انتخاب من فرانسیس کوپولا بود. او واقعا مرا برای آن نقش میخواست و بقیه هنرپیشگانی هم که در فیلم میبینید، همانهایی بودند که کاپولا برایشان جنگید. اینها کسانی بودند که او میخواست و من یکی از آنان بودم. این شانس من بود که او مرا خواست. او دیوانه است. این فیلم زندگی همه را تغییر داد نه فقط من که زندگی مادربزرگ و خالهام را نیز تغییر داد. این را میگویم چون مادربزرگم در آن زمان به دیدن آن فیلم رفت. در واقع در شب افتتاحیه که اینجا در نیویورک بود، من او و خالهام را برای تماشای فیلم بردم و به محض اینکه چراغها خاموش شدند من بیرون آمدم و به رستوران سر کوچه رفتم و صبر کردم تا فیلم تمام شود. اتفاق بزرگی بود و مطمئنا زندگی مرا عوض کرد با جرأت میتوانم بگویم تمام بخشهای زندگی مرا تغییر داد.
چه چیزی فرانسیس کوپولا را از دیگران متمایز و منحصربهفرد میکند؟
فرانسیس؟ چه میتوان گفت! فرانسیس… دنیا فرانسیس است. او بزرگ است. او فقط عالی است. منظورم به خاطر کاری که برای من و به تنهایی انجام داد تا ابد مدیونش هستم. احساس میکنید از شما حمایت میکند. او خلاق است و با شهامت. بعد میدانید او دیوانه است! اما عالی است.
بهعنوان یکی از بهترین هنرپیشگان شما جزو معدود کسانی هستید که در تئاتر بازی میکنند. صحنه تئاتر چه جذابیت خارق العادهای دارد که سینما ندارد؟
مثل بندی است که روی آن راه میروید. طنابی که در سینما روی آن راه میروید روی زمین قرار دارد و در تئاتر صد فوت از سطح زمین فاصله دارد. فرق بین سینما و تئاتر این است. وقتی که در صحنه تئاتر بند بازی میکنید هیچ توری آن زیر نیست که اگر افتادید شما را بگیرد و همین موضوع در شما حالت عجیبی ایجاد میکند و ترکیب خونتان را به هم میریزد… نوعی آنزیم به وجود میآورد که فرق دارد. میدانید؟ کسی چه میداند! تجربه دیگری است. من یک بار در بوستون روی صحنه بودم. بازی طولانی بود حدود سه ساعت و من مدت بسیاری از این زمان را باید روی صحنه میبودم. احساس کردم یک جفت چشم در بین تماشاگران مرا دنبال میکند. این چشمان به گونهای به من نگاه میکردند و من حس میکردم که با این نگاه ارتباط برقرار کردهام. به نوعی با من مکالمه میکرد و من تمام بازی را در روی صحنه به جانب آن چشمان انجام دادم. در آخر وقتی که بازی تمام شد و پرده افتاد دلم میخواست بدانم آن چشمان مال چه کسی بود طبیعی است یا نه؟ وقتی که دوباره روی صحنه رفتیم به جهت آن چشمان نگاه کردم-و دیدم چشمان یک سگ بود که در تمام طول بازی مرا دنبال کرده بود. تئاتر این طوری است تئاتر زنده این طوری است.
نسرین شریف/سازندگی