اسبها، اسبها از کنار یکدیگر، واپسین اثر منتشرشده محمود دولتآبادی، از نظر جنس و فرم در تداوم سلوک، روز و شب یوسف و طریق بسملشدن قرار میگیرد. آثاری با درونمایههای اجتماعی عمیقتر از آثار دوره نخست کارنامه این نویسنده سختکوش؛ اما بهشدت سختخوان و در وهله اول دافعهبرانگیز که اگر کنجکاوی خوانندگان آشنا با نام و پیشینه دولتآبادی در میان نباشد، چهبسا از نیمه که چه عرض کنم، از همان چند صفحه نخست عطای خواندنش را به لقایش ببخشند؛ چون این نوع پردازش متن برای انسان تنگحوصله و سرگردان میان بود و نبود، چیزی جز کلافگی به همراه نمیآورد؛ اما به اعتبار نام نویسنده و خاطرات خوشی که از خواندن کلیدر و جای خالی سلوچ و روزگار سپریشده مردم سالخورده در ذهن داریم، اتفاقا سرچشمه گرایش دولتآبادی از رئالیسم اجتماعی و گامبرداشتن لجوجانه به سوی نوعی واقعگرایی را که بسیار گشتم نامی برایش بیابم و سر آخر دیدم تعبیری بهتر از «رئالیسم عارفانه» برایش وجود ندارد، در جلد سوم همین روزگار سپریشده… باید جستوجو کرد. زبانی متکلفانه، بازی عامدانه با واژهها، به همریختن ساختار زبانی نثر و آوردن فاعل در انتهای جمله، پرهیز از توصیف و گرایش شدید به استفاده از میزانسن به جایش و تمهیداتی از اینگونه که کار خواندن را حتی برای حرفهایها هم کموبیش دشوار میکند و پرسش من اتفاقا در همین نکته است که این همه اصرار و ابرام برای دوری از لحن و نثر «خراسانی» پیشین دولتآبادی مگر چه عیب و ایرادی داشت و دارد که از آن بگریزیم و به سوی «سنگلاخ» و دره نادری محمدتقی سپهر برویم؟ و این پرسشی است که یک بار پس از انتشار سلوک در گفتوگویی با دولتآبادی در ماهنامه هفت نیز مطرح کردم و پاسخ روشنی درنیافتم. بگذارید پیش از اشاره به برخی محاسن این اثر به چند نمونه از این مزاحمتهای زبانی که در کتاب کم هم نیستند، اشاره کنم. در سطر چهارم صفحه نخست میخوانیم «کریما که میرفته بود بیرون برود» که نه زیباست و نه گویا. یعنی چه که میرفته بود و البته منظور «در حال رفتن بود» است شاید. یا سطر دوم صفحه ۱۲ «رضا و نا رضا از در به در رفت». آیا ضرورتی جز بازی با واژه در این جمله ناخوشایند میبینیم؟ یا در صفحه ۱۴ آمده است که «باید مکتوم میمانده باشد» که بهراحتی میتوان «می» را برداشت تا بشود «مکتوم مانده باشد». یک صفحه بعدش میخوانیم «و پرت جلوه نکند از محیط چنان بودگاریای» که وقعا شاخ روی پیشانی خواننده میکارد. بودگاریای یعنی چه؟ باید برایش معنا بتراشیم؟ بهکاربردن سرخیمال به جای سرخابمال، به راه افتاده شد، به جای راه افتاد و… و نمونههایی از این دست که البته در حد من نیست از استادی مانند دولتآبادی که در کلیدر و جای خالی سلوچ به چنان غنای زبانیای رسیده که با بیهقی تنه میساید، ایراد دستوری و زبانی و نثری بگیرم و برای حفظ حرمتش برخی از این کموکاستیها را به حساب ویراستار میگذارم و میگذریم تا برسیم به ارزشهای این داستان ضد داستان. پلات اصلی کموبیش مبهم است. کریما چرا باید خود را بیخود و بیجهت درگیر یک ماجرای سیاسی خانوادگی کند؟ او گمگشتهای است در حصار کوچهها و آلونکهای تنگ و تاریک که میتواند مثابهای باشد از برخی روشنفکران یا آگاهان. همین ابهام در پلات به گمان من ازجمله امتیازهای این اثر است؛ چون خواننده برای دنبالکردن ماجراها مهارش را دست احساسات و غرایز نمیدهد، بلکه با تعقل و واژه به واژه و جمله به جمله پیش میرود تا به پایان نتها برسد. پایانی نه از آن دست که در داستانهای مألوف انتظارش را میکشد، بلکه پایانی بیپایان پیشرویش گذاشته میشود. پسر ملک پروان با نام ثرا (خاک – تربت) چه میکرده که در جوانی کشته و جنازهاش در چکاد تپهای مشرف به بابل و آمل و ساری دفن شده؟ مهم است اما مهمتر این است که هریک از خوانندگان کتاب میتوانند در ذهن و خیال خود سرنخی را بیابند که ممکن است درست هم باشد. فراتر از یک پایان غافلگیرکننده، مسیری است که نویسنده و دو شخصیت اصلیاش میپیمایند تا قطعات این پازل کهنه و تکراری به مرور کامل شوند و ما تصویری عارفانه از رفاقتهای مردانه، اشارات ضمنی به جوانکشی در یک جامعه آویزان میان سنت و مدرنیته را اگرچه بهسختی اما بههرحال تجربه کنیم. اصولا آثار متأخر دولتآبادی را برای سرگرمشدن نمیشود خواند و نباید هم خواند. این آثار میتوانند انگارههایی باشند برای جوانترهای دست به قلم که بیاموزند چگونه باید از واژهها بهره گرفت تا نوشتههایمان وزن ادبیاتی هم پیدا کند؛ و البته این کار دشواری است. دولتآبادی را فارغ از داوری درباره نقطهنظرهای سیاسیاش که لابد ریشه در جایی و اتفاقی دارد، باید بهعنوان نویسندهای که عاشقانه با واژههای زبان فارسی زورآزمایی میکند، مورد پژوهش و آموزش قرار داد و ستایش کرد.
احمد طالبینژاد/شرق