سایت بدون –
شراره شریعتزاده
وقتی خفقان راه نفس یک کشور را ببندد به این معناست: راه نفس حاکمانش باز شده. نفس حاکم که برود و بیاید و نفس مردمان که برود و نیاید یعنی تمامیتخواهی حاکم، خودکامگی، جباری و در یک کلام دیکتاتوری.
شبیه حاکم لیبی، قذافی؛ سرهنگ معمر قذافی. نوشتن کلمه قذافی از آن کلمههای سختی است که مدام باید فکر کرد به غین و قافش و ز و ذالش. اما به لطف قدرت مطلقش در لیبی نویسندگان خوبی را مدتهاست ترغیب کرده که از خفقان آن روزها، حالا چه در حیطه زندگینامه از آقای مطلق (حرمسرای قذافی) و چه در بستر داستان (در کشور مردان)، بیشتر بنویسند. هِشام مطر از آن دسته نویسندگانی است که تا به حال دو اثر خوبش در ایران ترجمه شده؛ یکی کتاب «بازگشت پدران، پسران و سرزمین مابینشان» که زندگینامه خودش است و دیگری رمان «در کشور مردان».
هِشام مطر رماننویس و روزنامهنگار اهل لیبی در سال ۱۹۷۰ در نیویورک به دنیا آمده. او دوران کودکی و نوجوانی خود را در شهر طرابلس پایتخت لیبی گذرانده و چند سالی را به همراه خانوادهاش در قاهره سپری کرده است. هشام مطر در پانزده سالگی برای اقامت به لندن رفته و تا امروز آنجا زندگی کرده است. او مهاجرتش را در کتاب بازگشت اینگونه شرح میدهد: «هنوز هم کاملا برایم روشن نیست که چرا منِ پانزده ساله که در خانوادهای مهربان و آزاد زندگی میکردم، تصمیم گرفتم مصر، آن اسبها، دریای سرخ و دریای مدیترانه، دوستان، تاندر- سگی از نژاد ژرمن شپرد که با دستان خودم به او غذا میدادم – و شاید، مهمتر از همه، اسمم را ترک کنم و ۳۵۰۰ کیلومتر به سمت شمال کره زمین پرواز کنم تا در یک شهر بزرگ و یک خانه سنگی سرد با چهل پسر انگلیسی، وسط زمینهای خیس از باران و زیر آسمانی که هرگز صاف نمیشد، در جایی که من رابرت بودم و فقط گاهی باب صدایم میکردند، زندگی کنم.»
کتاب «بازگشت پدران، پسران و سرزمین مابینشان» گرچه زندگینامه است اما لذت خواندنش کمتر از یک رمان نیست. کتاب، زندگی هشام مطر، پدرش، خانوادهاش و همه پدران و پسران لیبیایی است که زخمی حکومت قذافی هستند. قصه واقعی هشامی است که به دنبال ردی از پدر، جابالله مطر، میگردد. جابالله مطر از افسران حکومت ملک ادریس، پادشاه لیبی بوده است. پس از کودتای سال ۱۹۶۱ و روی کارآمدن حکومت قذافی، خلع درجه شده و به خاطر دور نگه داشتن او از فضای سیاسی برای کار به سازمان ملل فرستاده شده است. او پس از گذشت چند سال به ماهیت واقعی رژیم قذافی پی میبرد و فعالیتهای زیرزمینی بر ضد رژیم را آغاز میکند. وقتی هشام ۱۹ ساله بوده پدرش دستگیر شده و مثل بسیاری از زندانیان رژیم قذافی، در زندان ناپدید میشود. بیست و دو سال بعد با سرنگونی رژیم قذافی، هشام به لیبی باز میگردد تا او هم مثل خانواده بسیاری از زندانیان سیاسی لیبی به دنبال گمشدهاش بگردد. هشام همانطور که دنبال پدرش است با زندانیهای زیادی آشنا میشود. کتاب «بازگشت» روایت شرح زندگی او و خانوادهاش در برههای از تاریخ لیبی است و تاثیر حکومت وقت بر آنها.
اما قبل از آن رمانی به نام «در کشور مردان» نوشته که موفق شده در فهرست نهایی جایزه «من بوکر» قرارگیرد. نویسنده برای نوشتن این رمان یک هدف اصلی را در پیش گرفته، نشان دادن اینکه چگونه مردم لیبیایی به دیکتاتور وقت شبیه میشوند. چگونه هر کسی برای خودش یک قدرت مطلق شده. چه شد که دیکتاتور مانند یک ویروس به ذهن و تنشان حمله و رشد کرده. فرقی نمیکند زن، مرد و بچه. این ویروس اپیدمی به جان همه افتاده و بدون آنکه بدانند نسل به نسل منتقلش میکنند.
رمان «در کشور مردان» توسط سلیمان، راوی ۲۴سالهای از دوران کودکی و نوجوانیاش روایت میشود. راوی در این قصه فضای سیاسی- اجتماعی حاکم بر لیبی، در دوران معمر قذافی را در قالب یک خانواده سه نفره روایت میکند.
پدر خانواده، فرج، علاوه بر تجارت و سفر به کشورهای مختلف با دوستانش موسی و رشید در مخالفت با رژیم قذافی فعالیتهای زیرزمینی سیاسی انجام میداده که خط اصلی رمان است. سلیمان به دور از پدر با مادری الکلی زندگی میکند. نبودن پدر سبب شده سلیمان با مادرش رابطه صمیمیتری برقرار کند. شبها به گفتوگو مینشینند و مادر از خاطرات جوانیاش میگوید و سعی میکند نتیجه تجربیات تلخ گذشتهاش را به سلیمان منتقل کند؛ تجربیاتی که فضای یک کشور دیکتاتوری را نشان میدهد. گذشته مادر که با پسری ایتالیایی رابطه داشته، دست از سرش برنمیدارد و برای فراموش کردنش به الکل رو آورده. بعد از لو رفتن رابطهاش، پدرش او را به اجبار به عقد فرج درآورده و در شب عروسی با تفنگ پشت اتاقشان کشیک داده. او بعد سالها هرچند از ازدواج با فرج ناراضی است اما به او عادت کرده به حدی که حتی نبودش حالش را خراب میکند.
رمان ریشه در یک قصه قدیمی دارد که نویسنده اسطورههای لای قصه را بالای یک بلندی نشانده و مدام با شخصیتهای رمانش مقایسهشان میکند. در قسمتی از رمان راوی اشاره به شهرزاد قصهگو میکند. شهرزاد قهرمان هزارویک شب زنی بوده که توانسته زیر شمشیر مرگ با خلق قصهای جذاب برای شهریار، تاثیری بر او بگذارد که خودش و زنان سرزمینش را از مرگ نجات دهد. شهرزاد مبارزی است که هرچند جسمش در اختیار شهریار بود اما بدون شمشیر با قدرت کلام، تفکر و ازخودگذشتی در برابر حاکم وقت ایستاد.
از نام کتاب «در کشور مردان» دو معنا به ذهن میرسد؛ اول از جنسیتی است و قصه تکراری مردسالاری در خاورمیانه و دوم کلمه «مردان» که استعارهای از «شهریاران» است. ویروس دیکتاتور در لیبی توانسته همه را شهریار کند. شهریار زن، مرد و بچه نمیشناسد. هرکس میتواند باشد. در کشور شهریاران کمترکسی قدرت و درایت شهرزاد را دارد. همه میخواهند شهرزاد باشند اما هر که با شهریار جنگیده شهرزاد نشده یا خودش شهریار شده یا سرش بالای دار رفته.
مادر سلیمان از بچگی قصههای هزارویکشب را زیاد شنیده اما بنا به گذشتهای که گذرانده قصه را گونهای دیگر میبیند. بهشدت از شخصیت شهرزاد متنفر است زیرا معتقد است شهرزاد جان خود را از شهریار گدایی کرده است و شهریار به خاطر بچههایش دست از کشتن او برداشته نه به خاطر شخصیت شهرزاد. شهریار شدن ناخواسته قسمتی از وجود لیبیاییها شده. مثلا یکبار زن در حال مستی شیر گاز را باز میگذارد و نزدیک است خودش و سلیمان را به کشتن بدهد. وقتی مستی از سرش میپرد، نامهای محبتآمیز به او مینویسد. متنِ نامه بخشی از نامه شهریار به برادرش، شاه زمان، است. «امیدوارم که پسر دلبندم، بر من منت نهد و به دیدارم بیاید. وزیرم را میفرستم تا هماهنگیهای لازم را برای سفرت انجام دهد. تنها خواسته قلبی من، دیدار با تو قبل از مرگم است. اگر در خواست مرا رد کنی، از این غم جان سالم به در نخواهم برد. رحمت خدا بر تو باد!»
مادر شبهایی که مست است حرفهایی میزند که فردایش به یاد ندارد اما دردش به تن سلیمان میماند. «بازوانم را دور خودم حلقه کردم و روی شکمم خم شدم. این تنها راهی بود که میتوانستم همه حرفها را در درونم نگه دارم.» سلیمان ۹ ساله بیرحمانه در معرض بدترین بدبختیها قرار گرفته. او به جای بازی و بیدارشدن در آغوش پدر و مادر، مرد خانه میشود، در ۹ سالگی پرستار مادر الکلیاش میشود و نقش همسر نبوده را برای او ایفا میکند. با جهان دروغگویی بزرگترها زود آشنا میشود. سلیمان کمکم به مادرش مبدل میشود. از نگاه معصوم و کودکی سلیمان طی رمان کاسته میشود. او محل مخفی شدن انقلابیون را به ماموران حکومت لو میدهد و موجب دستگیری دوست پدرش میشود. درست کاری که پدر هم برای آزادیاش کرده. وقتی بهلولگدا شیشههای مشروب مادرش را میبیند، او را با سنگ میزند. هرچه بزرگتر میشود ویروس شهریار بودن همه جانش را میگیرد. تا حدی خشونت اوج میگیرد که بهلول را در دریا غرق میکند.
لیبی پر شده از کپی قذافی. سلیمان، قذافی کوچکی شده درست شبیه پدر، مادر و همه جامعه. هیچ کس رحم ندارد. افسانه به حقیقت پیوسته در کشوری که نه یک شهریار که همه شهریار شدهاند. شهریارانی که هیچ قصهای هم نمیتواند ورقشان را برگرداند. شهرزاد فقط استاد رشیدی است که قصههایش به گوش شهریار نرسیده، اعدام میشود.
نویسنده مانند بازی پازل تصاویری از خشونت را در اختیار مخاطب قرارمیدهد تا مخاطب با کنار هم قرار دادنشان تصویری از لیبی در ذهنش ساخته شود. هرچند این تصاویر برای دیکتاتوردیدهها خیلی جذاب نیستند. بدن شکنجه شده، سوزاندن کتابها، صحنه اعدام، کمیته انقلابی، پلیس امنیت…
با همه خشونتها و تاریکی کتاب، نویسنده با استفاده از توصیفات دلنشین از نگاه سلیمان متن را دلنشینتر کرده «دو شیشه عینک تیرهرنگ که مثل لاک لاکپشتها روی چشمانش قرار داشتند، چرخیدند. آسمان، خورشید و دریا توسط خداوند چنان رنگآمیزی شده بودند که میتوانستی به راحتی با نگاهی به هر کدام، بگویی که دریا فیروزهای، خورشید به رنگ موز و آسمان آبی است. فکرکردم که عینکهای آفتابی چقدر وحشتناکند به خاطر اینکه آنها همه این رنگها را تغییر میدهند و در ضمن کسانی را هم که آنها را به چشم میگذارند، در دوردست
نگاه میدارند.»
«در کشور مردان» با دو ترجمه مهدی غبرایی و شبنم سمیعیان، دریچهای است تا ببینیم کمی آن طرفتر چه میگذرد. هشام مطر نویسنده مهاجر و زخمخورده لیبیایی در آثارش در واقع سرگذشت همه انسانهایی را میگوید که دیکتاتور بر آنها حکومت کرده و میکند. فرقی نمیکند لیبی باشد یا نقطه دیگری در این دنیا… حقیقت همیشه غمانگیزتر از داستان است.
کتاب «بازگشت پدران، پسران و سرزمین مابینشان» گرچه زندگینامه است اما لذت خواندنش کمتر از یک رمان نیست. کتاب، زندگی هشام مطر، پدرش، خانوادهاش و همه پدران و پسران لیبیایی است که زخمی حکومت قذافی هستند. قصه واقعی هشامی است که به دنبال ردی از پدر، جابالله مطر، میگردد. جابالله مطر از افسران حکومت ملک ادریس، پادشاه لیبی بوده است. پس از کودتای سال ۱۹۶۱ و روی کارآمدن حکومت قذافی، خلع درجه شده و به خاطر دور نگه داشتن او از فضای سیاسی برای کار به سازمان ملل فرستاده شده است. او پس از گذشت چند سال به ماهیت واقعی رژیم قذافی پی میبرد و فعالیتهای زیرزمینی بر ضد رژیم را آغاز میکند. وقتی هشام ۱۹ ساله بوده پدرش دستگیر شده و مثل بسیاری از زندانیان رژیم قذافی، در زندان ناپدید میشود.