سایت بدون -منشی دادگاه زوج جوان را به داخل فرا خواند. دختر و پسری کم سن و سال بودند و به سختی میشد باور کرد در این سن که خیلی از جوانان هنوز به ازدواج هم فکر نکردهاند این دو به آخر زندگی مشترک رسیده باشند.
پسر جوان بیمعطلی شروع به شرح ماجرای آشنایی و ازدواجش با غزل کرد و به قاضی گفت: من اهداف بلندی داشتم و فقط در فکر درس و تحصیل بودم به همین خاطر به دختران اطرافم بیتوجه بودم اما در میان کسانی که تمایل داشتند با من دوست شوند از غزل خوشم آمد. او را بارها در کتابخانه دانشگاه دیده بودم و چند بار هم برای کمک خواستن در درس به سراغم آمده بود به همین خاطر کم کم به او علاقهمند شدم اما دوستی داشت که از همان لحظه اول احساس خوبی به او نداشتم چرا که اهل روابط آزاد و دوستی با بقیه پسرها بود میترسیدم رفتارش روی غزل هم تأثیر بگذارد. وقتی با غزل ازدواج کردم از او خواستم رابطهاش را با آن دختر قطع کند اما حرفهایم را جدی نگرفت و حالا ما اینجا هستیم…
غزل دستش را به نشانه اعتراض بالا آورد و گفت: آقای قاضی کمک کردن و ارتباط داشتن با دوست قدیمی مگر جرم است؟!
امیر با نگاهی به قاضی گفت: ارتباط با دوستی که همهاش تو را درگیر افکار خیالی کند و به تو آموزش بدهد که دروغ بگویی و حقیقت را به من نگویی و پنهان کاری کنی جرم است.
جناب قاضی از اول قرار بر این بود که هیچ کدام دروغ نگوییم و چیزی را پنهان نکنیم اما غزل مدام به من دروغ میگوید و پنهان کاری میکند. بهعنوان مثال به بهانه رفتن به کلاس زبان با دوستش به کافه میرود و وقتی من میپرسم چرا دروغ میگویی مرا مقصر معرفی میکند و میگوید خودت باعث میشوی من دروغ بگویم.
من بهخاطر همسرم حتی بورسیه تحصیلیام را رها کردم چون او را دوست داشتم ولی غزل بهخاطر من حاضر نیست از دوستش بگذرد.غزل هم با لحنی تند گفت: چون تو خوشت نمیآید من نمیتوانم دوستانم را کنار بگذارم.
امیر با ناراحتی ادامه داد: من همسرم و زندگی مشترکمان را دوست دارم اما با این شیوه آینده خوبی نمیبینم چون من از دروغ متنفرم و غزل نیز پنهان کاری و دروغ برایش عادت شده و متأسفانه تحت تأثیر دوستش زندگی ما را تباه کرده است.