چرا داستان غلامرضا تختی هنوز هم تازه است؟/ هنر همیشه با مردم بودن

سایت بدون – «خوب یادم می آید ۱۲ دقیقه با هم کشتی گرفتیم. اول فکر می کردم این جوانی که دست و پاهایش مثل پولاد است، انعطاف بدنی ندارد، اما در عمل دیدم حریف جوانم مثل ژیمناست ها پرانعطاف است، فقط این را بگویم که یک معجزه طلای المپیک ۱۹۵۲ هلسینکی را به من ارزانی داشت، اما خودم بهتر از همه می دانستم که حق تختی باخت نبود… خبر آمد که تختی فوت کرده، قلبم تیر کشید، هیچ خبری ناگوارتر از این نبود.»

اینها حرف های جیما کوریدزه حریف اهل شوروی تختی در فینال المپیک ۱۹۵۲ هلسینکی است، کشتی گیری که در اولین المپیکِ تختی، با شکست او به مدال طلا رسید. تختی قهرمانی بود مثالزدنی و روی تشک کم نظیر، حریفی نبود که رودررویش قرار بگیرد و او را حریفی معمولی بنامد. او نمادی از کشتی ایرانی بود.

احمد آییک ترک که حریف تختی در چهارمین و آخرین المپیک زندگی اش بود در موردش گفت: «… خوب تمرین کرده بودم، در خیالم تختی را از همه بالاتر می دانستم. در المپیک ۱۹۶۴ توکیو من جوان بودم و سرحال، معلوم بود تختی انرژی سابق را ندارد، در آن بازی ها من علاوه بر تختی، روی الکساندر مدوید و سعید مرتضی اف حساب می کردم که قدرتمندان وزن ۹۷ کیلو بودند. قبل از مسابقات، تختی مرا در اردو دید خیلی گرم در آغوشش گرفت، من اصلا به برد مقابل تختی افتخار نمی کنم… »

خیرالله امیری که حدودا ۱۵ بار با تختی کشتی گرفته هم او را حریفی بی نظیر می داند: «من با قهرمانان زیادی که مدال المپیک و جهانی داشتند در مسابقات بین المللی کشتی گرفتم، با قهرمانان شوروی، آمریکا، آلمان، ترکیه، ژاپن و… اما هیچ کشتی گیری را مثل تختی ندیدم. قدرت بدنی او فوق العاده بود، اخلاق و رفتارش هم که خیلی خوب بود»

چیزهای زیادی وجود دارد که در کنار هم، تختی را اینچنین بزرگ و ماندگار کرده است. اول از همه بُعد قهرمانی و ارزش های فنی تختی است که او را از دیگر هم کیشانش متمایز کرده است.

اولین فاکتور در زندگی تختی، قهرمانی های اوست، چهار بار حضور در المپیک، کسب سه مدال طلا و نقره از این رقابت ها، تداوم حضور در تیم ملی و یکه تازی در کشتی ایران و دنیا برای مدتی طولانی.

آنهایی که روزهای قهرمانی را تجربه کرده اند می دانند ۱۵ سال حضور در تیم ملی و کسب افتخار چقدر می تواند سخت و طاقت فرسا باشد (از مسابقات جهانی ۱۹۵۱ هلسینکی تا ۱۹۶۶ تولیدو) کاری که تختی به خوبی از عهده آن برآمده و علاوه بر یک طلا و دو نقره المپیک، دو طلا و دو نقره جهانی را هم در کارنامه دارد.

او حتی در مقطعی که از روزهای اوج خود فاصله گرفته بود و از نظر بدنی انرژی و توان سابق را نداشت، باز هم وقتی احساس کرد تیم ملی به او احتیاج دارد اعلام کرد که برابر خواسته مردم سر تعظیم فرود می آورد و با وجودی که شکست برای کارنامه پرافتخار او نمی توانست خیلی جالب باشد اما بار دیگر دوبنده تیم ملی را پوشید و روی تشک رفت.

***

«آن شب زمین پیر

این بندی گریخته از سرنوشت خویش

چندین هزار کودکِ در خواب ناز را

کوبید و خاک کرد

چندین هزار مادر محنت کشیده را

در دم هلاک کرد

مردان رنگ سوخته از رنج کار را

در موج خون کشید»

نقطه برجسته زندگی غلامرضا تختی، آنجایی که او را از بقیه هم کیشانش در کشتی متفاوت می کند، در زلزله بویین زهرا و آوج است. تختی که پیش از آن نیز نشان داده دردِ مردم دارد و قهرمانی بسیار مردمدار است، این بار هم پیش قدم می شود. به قول محمدرضا طالقانی؛ «می آید و از آبرویش مایه می گذارد، درحالیکه نمی داند چه می شود، نمی داند مردم چه خواهند کرد و ممکن است، دست او را پس بزنند» اما مردم به قهرمان اعتماد دارند، اینجاست که فصلی جدید از زندگی غلامرضا آغاز می شود.

قهرمانی در کنار مردم، با مردم و دردهای شان. حالا دیگر او را تکیه گاهی می دانند، یک ناجی، حتی اگر هم نباشد، حتی اگر نداشته باشد و اینجاست که دغدغه هایش افزون می شود. جلال خوب می گوید که «… از آن جماعت هیچ کس حتی برای یک لحظه هم به احتمال خودکشی فکر نکرد، آخر جهان پهلوان باشی و در بودن خودت جبران کرده باشی نبودن های فردی و اجتماعی دیگران را و آنوقت خودکشی؟!…» او قهرمانی نیست که مدال آوردن را به هر قیمتی که باشد بخرد: «هر فردی با کم و بیش تمرین کردن می تواند قهرمان شود، اما قهرمانی به گردن خود و ملتش مدال طلا می آویزد که وجودش سرشار از جوانمردی و خدمت به همنوع باشد… من هرگز پسر خوبی نبودم، نه برای خودم نه برای خانواده ام. دوست داشتم مهندس یا پزشک می شدم تا می توانستم از درآمد مشروع آن به همه کمک کنم اما حالا می بینید که دستم خالی است، چه کنم، مردم خیال می کنند من همه چیز دارد در حالیکه اینطور نیست. من پسر بد این مردم هستم که قادر نیستم کمک شان کنم… »

***

دهه ها از آن واقعه گذشته اما مدیر هتل، همچنان ناراحت است و نگران. اگر اسمی از تختی آورده شود، برآشفته می شود. تا سالها در مورد اتفاقی که در آن هفدهم دی ماه رخ داده، جواب پس داده، می گفت تا مدت ها از ساواک می آمدند و او باید فقط جواب می داد، جمله هایی تکراری «غلامرضا تختی روز شنبه ۱۶ دی ماه وارد اتاقش در هتل شد و تا امروز کسی او را ندید که از اتاقش خارج شود. چون در این مدت تختی از اتاقش خارج نشده بود صبح امروز به اتاقش مراجعه کردم و هر چه صدا زدم کسی جوابم را نداد. به در فشار آوردم و فهمیدم در از پشت بسته است. ناچارا به کلانتری مراجعه کردم و جریان را اطلاع دادم. بعد از چند دقیقه ماموران کلانتری به اتفاق ماموران آگاهی به هتل آمدند و هنگامی که در را باز کردند، با جسد تختی روبرو شدیم…»

چند نامه و خاطرات روزانه، یک جسد و دیگر هیچ. گاهی درست همان جایی که فکر می کنی نقطه پایان است، می شود نقطه آغاز، و برای تختی می شود تولدی دیگر، تولد واژه جهان پهلوانی و عنوانی که برای همیشه سندش به نام قهرمان پرآوازه ایران زده شده است.

گرچه بسیار خواسته اند این نام را مصادره کنند برای ورزشکارانی که صرفا قهرمانند اما زمان کار خودش را کرده است، مردم هنوز یک اسم را به جهان پهلوانی می شناسند که ۴۹ سال بعد از مرگش هم، همچنان از او می گویند.

***

می خواست یک تخت برای پدرش سفارش دهد که رستم در آن جا بشود، او هم شنیده بود که بعد از آن هفدهم دی ماه، نوشته بودند که «رستم از شاهنومه رفت، برکت از کومه رفت…» او که پدر را ندیده بود باید می رفت میان مردم تا بشناسدش. مثل نسل امروز که تعریف شان از پهلوانی یک نام  است: «جهان پهلوان تختی»

«خوبی بابک جون… خوش آمدی.» «بابک را بیارین اینجا ما هم ببینیمش آخه.» یکی دست کشید روی سرم، پیشانیم را بوسید. «خوبی پسرم.» صدا، صدایی غریب، رسا و مهربان فریاد می کشید: «تختی، تختی»

رفتم. رفتم میانشان، تا او را بشناسم. تا پدر را ببینم.»

برای اینکه تختی را شناخت باید سراغ مردم رفت، سراغ مردمی که هر سال در هفدهم دی ماه به ابن بابویه می روند، باید سراغ تاریخ رفت، تاریخی که آنهایی که نباید بمانند را خوب پس می زند و آنهایی که قابلیت ماندگاری دارند را در دل خود جای می دهد.

***

داستان های زیادی از بُعد پهلوانی تختی نقل شده، آنقدر که هنوز هم عده ای بعد از گذشت نزدیک به نیم قرن از مرگ او، ناگفته هایی از ابعاد روحی اش وکارهایی که انجام داده، دارند. در مقابل بسیاری هم تلاش میکنند او را قهرمانی معمولی درست مثل بقیه جلوه دهند، کاری که بیشتر به تلاشی عبث می ماند. اگر از تعریف و تمجیدهای اغراق گونه هم بگذریم، ازچیزهایی که برخی می گویند اصلا به گروه خون تختی نمی خورده، اما باز هم او را نمی توان در میان روزمرگی ها جای داد و زندگی قصه گونه اش و هفدهم دی ماه ۱۳۴۶ و اتفاقی که در هتل آتلانتیک رخ داد را در زمره اتفاقات معمولی جای داد. در کنار همه خُلق و خوی منحصر به فردش، حتما چیزهایی بوده که برای همیشه در تاریخ این سرزمین ماندگارش کرده است، تنها جوان مرگ شدن و مرگ پرابهام و قهرمانی هایش نمی توانسته همه چیز باشد. حتما چیزهای دیگری هم بوده که اینچنین عزت یافته و سالمرگش هر سال پربارتر از سال قبل در زمستانِ ابن بابویه، این گورستان قدیمی برگزار می شود.

زمان کار خودش را می کند، زمان همیشه بهترین قاضی است و با مردم بودن و با مردم ماندن است که آدمها را جاودان می کند.

مرضیه دارابی

مطلب پیشنهادی

ریشه و داستان ضرب المثل «قاپ قمارخونه‌است»

سایت بدون- قاپ یکی از ۲۶ استخوان پای گاو و گوسفند است که به شکل …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *