یادداشت استاد محمدرضا شفیعی کدکنی درباره شمس تبریزی/ عاشق عشق

سایت بدون – شمس مردی دیر‌جوش، تنگ‌حوصله و بی‌اعتنا به تمام موازینِ حاکم بر عُرف و عادت‌های زمان بوده است: خود غریبی در جهان چون شمس کو؟ از آن مردانی که خشت زیر سر و بر تارَک هفت‌اختر پای دارند و داوریِ خلق جهان را، به پشیزی نمی‌گیرند. نگاه شمس به مسائلِ عصر، در حوزهٔ دین و اخلاق و تصوّف، نگاهی‌ است بی‌رحم و تند و بی‌پروا. بسیاری از بزرگانِ عصر را به هیچ نمی‌گرفته است. گاه مردمانی گمنام را –با همهٔ خروجی که از معیارهای اخلاقی و دینیِ عصر داشته‌اند– می‌ستوده و با ایشان اُنس می‌گرفته است. «کافران را دوست می‌دارم، از این وجه که دعویِ دوستی نمی‌کنند…» یا «کسی که ما را دید یا مسلمانِ مسلمان شود یا مُلحدِ مُلحد.» و شیوهٔ گفتارش به گونه‌ای بوده است که نا‌آشنایان حمل بر دعوی می‌کرده‌اند: «همه سخنم به وجه کبریا می‌آید، همه دعوی می‌نماید.» و خود نیز در کار خویش سردرگم بوده است: «چنان که آن خطّاط سه گونه خط نبشتی: یکی او خواندی لاغیر، یکی هم او خواندی هم غیر، یکی نه او خواندی نه غیرِ او. آن منم که سخن گویم. نه من دانم نه غیر من.»
شمس تبریزی از نظرگاه مولانا مظهر کمال «انسانیت» است و مظهر کمال «عشق» و از دیدگاه مولانا این دو مفهوم رابطه‌ای اجتناب‌ناپذیر دارند که هرچه «انسانیت» کامل‌تر باشد «عشق» از کمال بیشتری برخوردار است، زیرا عشق امانتِ الاهی است که تنها به انسان سپرده شده است:
چون امانت‌های حق را آسمان طاقت نداشت
شمس تبریزی چگونه گستریدش در زمین

وحدت روحانی که میان مردان خدا وجود دارد، برای کسانی که از این تجربهٔ معنوی به دوراند، به دشواری فهمیده می‌شود. وقتی که شمس می‌گوید کسی می خواستم از جنس خود که او را قبله سازم اثر کمال صدق است و تا آنجا در این صدق لهجه پیش می‌رود که به دلیل فنایِ مولانا در خداوند میان او و حق تعالی فرقی نمی‌گذارد: اگر از تو پرسند که مولانا را چون شناختی؟ بگو از قولش می‌پرسی: انّما اَمرُهُ اذا اراد شیئاً ان یقولَ له کن فیکون اگر از فعلش میپرسی: کُلَّ یومٍ هوَ فی شَأن و اگر از صفتش می‌پرسی: قل هُوَ اللّه اَحَد و اگر از نامش می‌پرسی: اللّه الذی لا اله الا هُوَ عالمُ الغَیبِ والشّهاده هُوَ الرّحمنُ الرّحیم و اگر از ذاتش می‌پرسی: لیسَ کمثله شَی‌ْء و هُوَ السّمیعُ البَصیر.

از گفتار‌های شمس، به روشنی دانسته می‌شود که به مسألهٔ خرقه‌گرفتن و خرقه‌دادن، که در عصر او بنیادی‌ترین مسأله در نظامِ خانقاهی تلقّی می‌شده است، چندان اعتقادی نداشته و آنچه برای او اهمیت داشته مسألهٔ «صحبت» و اشتراکِ عوالمِ روحی بوده است و خرقهٔ خود را نیز از دست حضرت رسول و در خواب گرفته بوده است «ما را رسول علیه‌السلام در خواب خرقه داد. نه آن خرقه که بعد از دو روز بدَرَد و ژنده شود و در تون‌ها افتد و بدان استنجا کنند، بلکه خرقهٔ صحبت، صحبتی نه که در فهم گنجد، صحبتی که آن را دی و امروز و فردا نیست. عشق را با دی و امروز و با فردا چه کار؟»

معیار شمس برای ارزیابیِ مردمان «عشق» بوده است نه علم و نه فضل و نه زهد و عبادت، حتی پدرش را به این دلیل مورد انتقاد قرار می‌داده است که از «عشق» بی‌خبر بوده است: «نیک‌مرد بود و کَرَمی داشت. در سخن گفتن آبش از محاسن فرود آمدی. الّا عاشق نبود. مرد نیکو دیگر است و عاشق دیگر». ما نمی‌دانیم که در گفتگوهای میان او و مولانا در روزهای نخستین چه سخنانی رد و بدل شده است ولی آنچه مایهٔ جذب این دو بوده است، بی‌گمان همان مقولهٔ «عشق» و جانِ عاشقانه‌داشتن بوده است.

آنچه از دیدار شمس برای مولانا حاصل شد، یک نتیجهٔ بنیادی داشت که معیارهای ارزشی مولانا را دگرگون کرد، یعنی ارزش‌هایی که برای یک فقیه یا یک مذکّر و واعظ، در آن روز وجود داشت و گاه چه مایه گرفتاری‌ها برای صاحبانش به حاصل می‌آورد، او را از چنگ آن معیارها رهایی بخشید. مولانا را از زندان عادات و عُرف‌ها و از زنجیر معیارهای زمانه آزاد کرد. شاید تا آن روزگار، مولانا این حقایق را به کمال دریافته بود، اما در عمل نمی‌خواست تن به آنها در‌دهد. شمس زنجیرهٔ این معیارها را درید و به او آموخت که در آن سوی این عُرف و عادت‌ها می‌توان در جهانِ دیگر زیست و با مردمان دیگر. ممکن است تا آن زمان مولانا از دیدار مردانی چون صدرالدّین قونوی یا نجم‌الدّین دایه و امثال ایشان، که مردان معیارهایِ بلند زمانه بودند، بیشتر شادمان می‌شد ولی بعد از شمس برای او مردمان ساده و زلالی همچون صلاح الدین زرکوب، ارزشی بسی والاتر داشتند حتی اگر اُمّی محض بودند و از خواندن و نوشتن بی‌بهره. از نظر مولانا پیر کسی است که متّصف به صفات حق باشد:
بدان که پیر سراسر صفات حق باشد
وگرچه پیر نماید به صورت بشری

محمدرضا شفیعی کدکنی
غزلیات شمس تبریزی، جلد اول، تهران: ۱۳۸۸، صص ۲۱–۱۸

در همین ارتباط بخوانید

یادداشت استاد شفیعی کدکنی برای شهریار شعر ایران/ شاعر رمانتیک ایران

مطلب پیشنهادی

ریشه و داستان ضرب المثل «قاپ قمارخونه‌است»

سایت بدون- قاپ یکی از ۲۶ استخوان پای گاو و گوسفند است که به شکل …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *