سایت بدون – رضا بهترین دوست دوران کودکی من بود. اگر از من بپرسید بهترین ویژگی او چه بود، می گویم :«فوتبالش» …او هر جور که فکر می کنید دریبل می زد، در تلویزیون ۱۴ اینچ بازی را می دید، فردایش در محل مثل مارادونا، مثل کانی جیا ، مثل انزوشیفو ، مثل فرانچسکولی و…دریبل می زد. رضا با هر دو پا شوت می زد و عاشق قیچی زدن بود، از هر طرف و در هر ارتفاعی برایش مهم نبود که آسفالت نامهربان چه ردی روی بدنش می اندازد. او در تمام آن سه به سه های تکراری و هرروزه قیچی می زد، هرکجا که پا می داد.
در کوچه ما فوتبال، گل کوچک فراتر از یک بازی که خود زندگی بود.در کوچه ما روپایی زدن با دوپا مزیت خاصی برای کسی به همراه نمی آورد، وقتی برای رعایت همسایه ها قرار بود سروصدا نکنیم ، کنار دیوار می ایستادیم ، روپایی می زدیم و می شمردیم، درکوچه ما یک پا دوپا زدن هم هنر بزرگی نبود، همه بلد بودند ، همه بلد بودیم …مشکل اینجا بود که دوربین نداشتیم، اینستاگرام نداشتیم، اگر بود شاید مارادونای محبوبمان امروز برای رضا پیام می گذاشت…
هیچ کس در کوچه ما شکم شش تکه نداشت، اما آن چه این پسرک با شکم شش تکه با توپ می کند و این همه سرو صدا کرده، روزگاری در کوچه ما هنری شگفت آور محسوب نمی شد. نه در کوچه ما که شاید در همه کوچه های شهرما و همه شهرهای کشور ما، بچه های بیشماری بودند که این کارها را عادت داشتند؛ آن هم نه با این توپ های چرمی استاندارد، بلکه با توپی دولایه شده بد قلق؛ نه این پیراهن های اصل بارسلونا، که با یک تی شرت عرق گیر مانند که جنس بد پلاستیکش باعث می شد که وقت عرق کردن به تنت بچسبد …
آن روزها دیده شدن در تیم مدرسه هم یک کاری شاق بود، کسی که در تیم مدرسه عضو می شد برای خودش ارج و قربی داشت. این گونه نبود که با دو کلیپ و چندهزار لایک همه بگویند که «وا..چه استعدادی»
پیشگویی بلدنیستم ، نمی دانم آینده آرات چه می شود، آن قدر استعداد دیده ام که به هیچ کجا نرسیدند و آن قدر متوسط دیده ام که قله ها را فتح کرده اند، که معتقدم در فوتبال باید آینده را در آینده دید، برای همین در مورد آینده آرات حرفی ندارم. حتی نمی خواهم از اخلاق حرف بزنم و این که پدرش او را چه کرده و نکرده را هم دخیل نمی کنم. دوست دارم بنویسم کاش می شد می گذاشتیم این پسرک معصوم این قدر زود وارد بازی بزرگان نشود. کاش می گذاشتیم که او بچگی اش را بکند، کاش می گذاشتیم اگر به توپ ضربه ای می زند، برای خودش باشد، برای ذوق خودش نه برای تعداد لایک اینستاگرامش. دوست داشتم بنویسم که کاش استعداد او ، کالایی نباشد که بر سر بازار چوب می خورد و اگر قرار است ستاره شود، مسیر طبیعی را برود، این قدر دنبال میانبر نباشیم؛ کاش می شد می گذاشتیم او اول کاری کند بعد رویای قهرمانی جهان را برایش بسازیم ….این پسر خیلی چیزها را نمی داند. نمی داند که حتی کامنت مسی را هم نباید جدی بگیرد، او بهرام افشاری نیست که بداند کامنت پیتر چک باعث نمی شود که او حتی در تیم منتخب هنرمندان فیکس شود. او اکنون در دنیایی واقعا مجازی زندگی می کند. پسرک نمی داند در ورزش همیشه، همه چیز شیرینی و برد نیست. پسرک نمی داند ورزش مسیری سینوسی دارد؛ شکست بخشی از ماجرا است. کاش اشتباه کنم اما این پسربچه با اولین شکست دچار چنان ویرانی خواهدشد که جمعکردن تکه تکه های روحش کار آسانی نیست ، قلب متاسفانه سیکسپک نمی شود…
آن روز متاسفانه از راه می رسد که لامپی از آسمان می افتد مقابل پایش که رویش نوشته سیریوس و او هم می فهمد که زندگی اش یک فیلم است با صدها هزار تماشاگر…او هم مثل جیم کری در «ترومن شو» می فهمد که همه این عشق ها، رفاقت ها یک بازی بیشتر نیست. آرات هم مثل ترومن می فهمد که دنیایش را دیگری کارگردانی کرده و او زندگی اش را برای دیگران بازی کرده است؛ بی آن که خود بداند. آن روز ، روز خوبی نیست برایش… اما برای من، این پسربچه کابوسی بزرگتر را هم به یاد می آورد. می ترسم از روزی که آینده فوتبال مسی نباشد، آرات باشد… مسی را در آرژانتین پس زدند. وقتی به اسپانیا رفت هیچ کس او را نمی شناخت. او بود و استعدادش و این گونه افسانه لیونل مسی نوشته شد. قصه ای که ساق های هنرمند ان پسربچه با مشکل هورمونی نوشت نه لایوهایی برای سرگرمی دیگران. کابوسم این است که با دوتا روپایی زدن و یک برگردون زدن، فوتبال شکل کرونایی به خود بگیرد، در خانه دکمه ارسال زده شود و ستاره ها در قرنطینه خانگی ساخته شود.
می ترسم از فوتبالی که با لایک و فالوئرو لایو ستاره بگیرد، نه با زخم هایی که از قیچی زدن روی آسفالت روی بدن رد می اندازد. می ترسم که ستاره های فوتبال …. می ترسم از استعدادهای آپارتمانی که یک چند وقت مخاطبان را سرگرم می کند و بعد دلشان را می زند. می ترسم از این که پروژه آرات سازی مد شود. پدران دیگری هم فوتبالیست های اینستاگرامی بسازند و عشق به فوتبال حتی در این شکل هم تجاری شود، کالایی شود. می ترسم از قصه هایی که قرار است سریالی ساخته شود. می ترسم از قصه هایی که رسانه های جدید قرار است بنویسند، که همه خوشبختی است و آن سویش را کسی نمی داند؛ می ترسم از همه این قصه ها که فقط برای فروش است.
افشین خماند