درباره او نوشتهاند: «هیچ چیز جز شاهکار ننوشت». آنتوان پاولویچ چخوف، سال ۱۸۶۰ به دنیا آمد. خانواده فقیری داشت که از مریدان لئو تولستوی -رماننویس بزرگ و صاحب شاهکار جاودان «جنگ و صلح» – بودند. کودکی سختی داشت و در ۱۶ سالگی پدر و مادرش از دست طلبکارها به مسکو فرار کردند. با این حال، نمرات دبیرستانی او آنقدر خوب بود که میتوانست در هر رشتهای به دانشگاه برود. آنتوان به مسکو آمد و به تحصیل پزشکی مشغول شد. در همان دوران تحصیل، با اسامی مستعار برای مجلات داستان مینوشت تا پول تحصیلش را تامین کند. ۳۰۰ داستان کوتاهی که او در مدت دانشجوییاش نوشت، به طرز غیرمنتظرهای موفقیتآمیز از آب درآمدند و او را به عنوان نویسندهای بزرگ معرفی کردند. سال ۱۸۸۴ مدرک دکترایش را در طب گرفت و برای دوستانش نوشت که دیگر میخواهد به طبابت بپردازد؛ اما اینطور نشد و وسوسه نوشتن دست از سرش برنداشت. همیشه بین نویسندگی و طبابت سرگردان بود علیرغم میلش، در پزشکی شهرتی به دست نیاورد و هیچگاه به عضویت هیأت علمی دانشکده پزشکی مسکو درنیامد («جزیره ساخالین» را به عنوان رسالهای علمی و برای عضویت در دانشکده نوشت، که البته کارگر نیفتاد). مدتی نزد تولستوی رفت و تبلیغ آموزههای انساندوستانه او را کرد. ده سال آخر عمر، بهترین آثارش را نوشت. در همین دوره بود که چند نمایشنامه هم نوشت و در مسکو روی پرده برد. با اولگا کنپیر که بازیگر یکی از همین تئاترها بود آشنا شد و در حالی که خودش میدانست بیماری سل بهزودی از پا درمیآوردش با او ازدواج کرد. به خاطر بیماری، مدتی را در کنار دریای سیاه گذراند و مدتی را هم در فرانسه و آلمان. عاقبت در جولای ۱۹۰۴ در بادن وایلر آلمان که چشمه آبمعدنی معروفی دارد در کنار همسرش درگذشت؛ در حالی که ۴۴ سال بیشتر نداشت. خطابه تدفین او جملهای بود که مادر بیسوادش در جمع نویسندگان و ادیبان روس گفت: «چه مصیبتی بر سرمان آمد؛ آنتوان دیگر نیست». حالا چخوف اسم یک شهر در روسیه است، هر داستاننویس بزرگی را با او مقایسه میکنند و در یک شب ۱۴۰ اجرای مختلف از نمایشنامه «باغ آلبالو»یش در دنیا روی صحنه میرود. زندگی کوتاه این نویسنده بزرگ، درسهای زیادی دارد. چخوف مرد فقیری بود. در روسیه آن زمان طبقهای وجود داشت به اسم «سِرف»؛ دهقانهایی که روی زمین ارباب کار میکردند و خودشان هم جزو اموال ارباب به حساب میآمدند. پدر چخوف سِرفی بود که با پول آزادی، خودش و خانوادهاش را خریده بود. بنابراین چخوف از همان جوانی مجبور به کار بود و در دوران دانشجویی شبها تا دیروقت در اتاق سرد و نمورش کار میکرد و برای مجلات مختلف داستان مینوشت. اینطور بود که باسیل سل از همان جوانی در ریههای او جا خوش کرد و در آن روزگار هم چون آنتیبیوتیکی در کار نبود (پنیسیلین سال ۱۹۲۸ کشف شد)، سل خیلی راحت جانِ مبتلایان را میگرفت. چخوف هم در ۴۴ سالگی درگذشت. زندگی پربار او اما به ما نشان میدهد که علیرغم کمبود امکانات و در زمان کوتاه هم میشود کارهای بزرگ کرد.
چخوف معاصر دو غول بزرگ داستان، لئو تولستوی و فئودور داستایوسکی بود. کسانی که هنوز رمانهایشان در تمام نظرسنجیها، در صدر فهرست بهترینهاست. این دو غول بزرگ با همه اختلافاتشان اما در یک چیز با هم توافق داشتند: اینکه چخوف نویسنده خوبی است. تولستوی گفته بود: «چخوف، پوشکین نثر است» و داستایوسکی او را با شکسپیر مقایسه میکند. چخوف البته در حیطه تخصصی آنها پا نگذاشته و به جای رمان نوشتن، روی نگارش داستان کوتاه و نمایشنامه کار کرد. اما به هر حال این همزمانی، به ما یاد میدهد که حضور رقبای قدرتمند هم نباید مانع موفقیت ما شود.
یک درس دیگر از زندگی و کار چخوف، سبک نویسندگی اوست. چخوف قواعدی در نگارش داستان ایجاد کرده که هنوز هم کاربرد دارد. اما مهمترین درس او، خلاصهنویسی است.
او میگفت: «یک اثر را باید پنج بار بازنویسی کرد و هر بار خلاصهتر از قبل». ظاهرا این ماجرا به خاطر دوره دانشجویی او بوده که برای نشریات مختلف داستان مینوشت و این نشریات هم جای محدود و معینی را برای نگارش در اختیار او میگذاشتند. پس چخوف عادت کرد تا حد ممکن داستانهایش را ویرایش و هر کلمهای را که میشود حذف کند. تا حدی که یک شوخی بین اطرافیان چخوف رایج بود: «باید نوشتههای او را از زیر دستش بیرون میکشیدند، وگرنه تمام داستانهایش به یک ساختار سه جملهای تبدیل میشد: آن زن و مرد همدیگر را دیدند، با هم ازدواج کردند و بدبخت شدند!» این
شاید مهمترین درس چخوف برای موفقیت باشد. اینکه زواید را حذف کنیم، چیزهای غیرضروری را دور بریزیم و یکراست سراغ اصل مطلب برویم.
یک داستان غمانگیز پرجزئیات
روایت همسر چخوف، اولگا کنیپر از ساعات آخر چخوف، نمونهای بسیار خوب از هنر و روحیات این استاد داستان است:
«شب آخر وحشتناک بود. هوا گرم بود و توفان بهشدت میوزید. چخوف از من خواست درِ مشرف به بالکن را باز کنم. اما این کار درستی نبود. برای این که مِه غلیظی که تا طبقه بالا آمده بود به محض باز کردن در، اتاق را پر میکرد. لامپ چراغ برق را خاموش کرده بودیم چون نورش چشمان چخوف را میآزرد. فقط یک شمع در شمعدانی میسوخت و من نگران این بودم که تا سحر دوام نیاورد. ابری از مِه همهچیز را از دیده پنهان میکرد. وقتی شمع در حال مرگ دوباره جان گرفت منظره عجیبی به وجود آمد … من کتابی به دست گرفتم تا چخوف احساس نکند بیدارم و او را میپایم. چشمانش را باز کرد و پرسید چه میخوانم. یکی از کتابهایش، قصه «یک داستان عجیب» دستم بود. لبخندی زد و با ضعف گفت «احمق کوچولویم تا حال شنیدهای کسی کتاب شوهرش را در سفر با خود ببرد؟» و دوباره از حال رفت. وقتی تکهای یخ روی قلبش گذاشتم با حرکتی بسیار ضعیف آن را پس راند و درحالیکه بهزحمت میشد حرفهایش را شنید گفت: «قلب خالی یخ میخواهد چه کار؟» بیصبرانه منتظر صبح بودم تا دکتر شورِر بیاید. فکر کردم اگر یک شب دیگر هم به این صورت بگذرد، من میمیرم. حال چخوف بهتر شد. کمی فرنی خورد و خواست او را کنار پنجره بگذارم. سپیدهدم رفتم از داروخانه اکسیژن بگیرم. آنتوان از من خواست بروم شنا و کمی توی پارک قدم بزنم و هوا بخورم چون چند روز بود که از اتاق بیرون نیامده بودم. وقتی برگشتم و لبخند آرام را بر لبانش دیدم احساس راحتی کردم. گویی تمام نابهسامانی و آن شب هولناک سپری شده بود. چون داشتیم حرف میزدیم وقت مقرر شام را از یاد بردم ولی پیشخدمت برایم چیزی آورد تا بخورم. چخوف از خود داستانی درآورد و گفت که عدهای از آمریکاییها و انگلیسیها که اضافهوزن داشتند قرار میگذارند برای وزن کم کردن همگی به انواع نرمشها و ورزشها بپردازند. یک روز خسته از ورزش و تمرینات جمع شدند و مشتاقانه منتظر شام شدند اما با نهایت وحشت دریافتند که آشپز دررفته و شامی در کار نیست. آنتوان این داستان را چنان زیبا میگفت که من از خنده غش کرده بودم. از من خواست بالشش را بردارم. دراز کشید و طبق معمول لبخندی زد و گفت: «میبینی امروز حالم بهتر است، زیاد تنگی نفس ندارم.» نزدیک ساعت ۱۱ بود که بیدار شد. درد داشت و دراز کشیدن برایش دشوار بود. از شدت درد حالت تهوع به او دست داده بود. درد بسیار وحشتناک بود. برای نخستین بار دکتر خواست… خیلی عجیب بود. اما احساس اینکه باید کاری مثبت انجام شود باعث شد تا تمام توانم را یکجا جمع کنم. لِو رابِنِک، یک دانشجوی روسی را که در همان هتل بود بیدار کردم و از او خواستم دنبال دکتر برود.
دکتر شورِر آمد و مهربانانه درحالیکه چخوف را در میان بازوانش میگرفت چیزی گفت. آنتوان به طرزی غیرعادی یکمرتبه نشست و با صدای بلند و شمرده (هرچند که تقریبا آلمانی نمیدانست) گفت: « Ich sterbe(دارم میمیرم)». دکتر او را آرام کرد. سرنگی برداشت و کامفور تزریق کرد و بعد دستور نوشیدنی داد. آنتوان یک گیلاس برداشت، مزهمزه کرد و لبخندی به من زد و آن را لاجرعه سر کشید. بهآرامی به طرف چپ دراز کشید و من فقط توانستم به سویش بدوم و رویش خم شوم و صدایش کنم. اما او دیگر نفس نمیکشید. مانند کودکی آرام به خواب رفته بود.»