سایت بدون – می گویند دو دوست در مرو زندگی می کردند و خیلی با هم صمیمی بودند
یکی از آن ها برای تحصیل از شهر می رود
و دیگری می ماند و در شهر تجارت می کند و تبدیل به امین مردم می شود
یک روز آن که رفته بود و عالم بزرگی شده بود به شهر بر می گردد
سراغ دوست قدیمی خود را می گیرد
می گویند دوست تو اکنون خان و فرمانروای منصوب شهر مرو است
می خواهد برود او را ببیند ، خدمه او راهش نمی دهند
به خودش می گوید زیر درخت چناری که روبه روی ساختمان محل اقامت فرمانروا است می ایستد
او بالاخره بیرون می آید و او را می شناسد
فرمانروا چند باری می آید و می رود اما آن قدر سرش شلوغ بود که دوست عالمش را ندید
مرد عالم ناامید برمی گردد
و شروع و تدریس می کند و اسم ورسمی به هم می زند
مرد فرمانروا چندی بعد از کارش بی کار می شود
در زمان بی کاری می شنود که دوستش دانشمند بزرگی در شهر شده است
به دیدنش می رود و به دوست قدیمیش می گوید: چرا زمانی که فرمانروا بودم به دیدنم نیامدی
مرد عالم می گوید: چندین بار آمدم راهم ندادم حتی زیر آن درخت چنار هم منتظر ایستادم تا تو مرا ببینی
مرد فرمانروای سابق می گوید: کدام چنار ؟
مرد دانشمند می فهمد که دوستش آن چنان دچار غرور شده بود که حتی چنار روبه روی عمارتش را هم نمی دید چه برسد به مردی زیر چنار
این ضرب المثل زمانی به کار می رود که بخواهند بگویند که فردی زمانی که به پول یا مقامی می رسد دچار غرور شده و گذشته و دوستان قدیمی خود را فراموش می کند