سایت بدون – یعقوب لیث صفاری پیش از این که سردار بزرگ ایرانی شود، دزد و راهزن بود ، دزدی ماهر که در همان زمان هم رگه هایی از جوانمردی را از خود نشان می دهد ، او روزی به زیر قصر حاکم سیستان «درهم بن نصر» تونلی کشید و از زیر زمین در حالی نگهبانان در محوطه قدم می زدند ، خودش را به درون قصر رساند و هر چه طلا و جواهر در خزانه بود را از طریق تونل به بیرون برد، در این بین دید چیزی از میان وسائل به زمین افتاده است ، یک بلور شفاف و زیبا ابتدا فکر کرد الماسی درشت است بعد دید نه الماس نیست ، برای این که بداند چیست ، آن را به زبان چسباند ، یعقوب دید که نمک است ، برای همین هر چه جواهر بار کرده بود را به ابتدای تونل برد و رفت
درهم بن نصر صبح که ماجرا را دید ، امان داد به دزد و خواست ببیند ماجرا چیست ، یعقوب گفت:« من جواهرات را دزدیدم اما در آخرین لحظه نمک تو را خوردم و نمک گیر شدم ، برای همین دزدی از کسی که نمکش را خورده ام روا نبود»
حاکم سیستان او را ترفیع داد و پست قابل توجهی به او بخشید
بسیار داستان آموزنده ای است