سایت بدون -کشاورزى ساعت گرانبهایش را در انبار علوفه گم کرد. هرچه جستجو کرد، آن را نیافت. از چند کودک کمک خواست و گفت هرکس آنرا پیدا کند جایزه میگیرد. کودکان گشتند اما ساعت پیدا نشد. تا اینکه پسرکى به تنهایى درون انبار رفت و بعد از مدتى بهمراه ساعت از انبار خارج شد. کشاورز متحیر از او پرسید چگونه …
توضیحات بیشتر »بایگانی برچسب: داستان کوتاه تاریخی
حکایت کوتاه/دو بهم زنی شاه عباس جواب نداد
سایت بدون -میرداماد سوار بر اسب در جاده جلو می رفت. شاه عباس صفوی و همراهانش کمی جلوتر بودند. شیخ بهائی سوار بر اسب چابکی جلوتر از همه پیش میرفت.اسب شیخ جست و خیز میکرد و سوارش محکم به زین چسبیده بود تا زمین نخورد.میرداماد سرعت اسبش را زیادتر کرد اما اسب نمی توانست اندام سنگین او را جلو ببرد.عباس …
توضیحات بیشتر »حکایت کوتاه/ مرا با او محشور نکن
سایت بدون – روزى حضرت عیسى (ع) از صحرایى مىگذشت. در راه به عبادتگاهى رسید که عابدى در آنجا زندگى مىکرد. حضرت با او مشغول سخن گفتن شد. در این هنگام جوانى که به کارهاى زشت و ناروا مشهور بود از آنجا گذشت. وقتى چشمش به حضرت عیسى (ع) و مرد عابد افتاد، پایش سست شد و از رفتن باز …
توضیحات بیشتر »حکایت تاریخی / اصالت مهم است یا تربیت
سایت بدون – روزی شاه عباس به شیخ بهایی گفت : آدم ها در جامعه بر اساس تربیت عمل می کنند یا اصالت شیخ بهایی جواب داد: از نگاه من اصالت شاه عباس گفت: من فکر می کنم تربیت بیا تا چیزی به تو نشان بدهم با هم به درون کاخی رفتند کاخ تاریک بود و شاه عباس دست هایش …
توضیحات بیشتر »حکایت تاریخی/ من با این بی ناموس ها باید مملکت را اداره کنم
سایت بدون – روزی ناصرالدین قاجار وهمرامانش رفتند به باغ دوشان تپه، نهال گل سرخ قشنگی جلوی عمارت، نظر شاه را جلب کرد، فوری کاغذ و قلم برداشت و شروع به نقاشی کشیدن از آن گل کرد. تمام که شد، انرا به درباریان نشان داد و پرسید چطور است؟مستوفی الممالک پاسخ داد “قربان خیلی خوب است”.اقبال الدوله گفت “قربان حقیقتا …
توضیحات بیشتر »