«کارلا تردسکنت در کیمونوی آبی ابریشمی گلدارش نشسته بود و قهوه مینوشید. فنجان بزرگش، سفال نقاشیشده بود که پنج سال پیش، از تعطیلات توسکان آورده بود. حین نگاهکردن به همسرش که آماده رفتن سر کار میشد، گرمای فنجان را با انگشتان کشیده ظریفش لمس میکرد. نگاه سرد و بیمحبتش به او، تفاوتهای آشکار میان آن دو را ارزیابی میکرد». این …
توضیحات بیشتر »