اولین معلم موسیقیاش پدرش بود و این باعث میشد همه فکر کنند خب پس لودویگ در آرامش کامل و خیال راحت توی خانهشان نشسته و پدرش در وقتهای آزادش به او موسیقی یاد میدهد ولی قضیه به این سادگی نبود. پدرش معمولا حال عادی نداشت و فکر میکرد باید از لودویگ یک موسیقیدان بزرگ در حد و اندازههای موتزارت بسازد. اگر پسرش حوصله نداشت یا نتها را درست یادنمیگرفت آن قدر کتکش میزد تا بهتر بنوازد. لودویگ بتهوون عاشق موسیقی بود و میدانست که هیچ کاری به اندازه موسیقی خوشحالاش نمیکند ولی زور و اجبار پدر کلافهاش کردهبود. پدرش اوایل مجبورش میکرد در مهمانیها و جشنها بنوازد و پولی را که مردم به او میدادند، خودش جمع میکرد. سالهای نوجوانیاش وضع کمی بهتر شد، حالا خیلیها او را میشناختند و برای هنر و تواناییاش پول خوبی میدادند. آهنگهایی که در سالهای جوانی نواخت آنقدر معروف شد که نامش در دنیا پیچید. تازه افتادهبود روی دورِ ساخت سمفونیهای شاهکار که احساس کرد گاهی صدای نتها را درست نمیشنود. صداهای داخل سالن و حتی صدای خودش را به سختی میفهمید. پزشکان به او گفتند به مرور ناشنوا میشود. روزهای کودکیاش تا ۴۵ سالگی با صدای نتها و حرکت انگشتانش روی پیانو گذشته و حالا قرار بود جهان اطرافش تا آخر عمر ساکت شود. اولش فکر کرد «دیگر تمام شد. مگر میشود بدون شنیدن، موسیقی درست و حسابی بنوازی؟» ولی امروز میدانیم که لودویگ بهترین آثارش را در همان سالهای ناشنواییاش نواخت، بدون شنیدن صدای نتهای پیانو و فقط با تکیه بر تجربه اندوخته سالهای قبل. میگویند روزهای پیش از ناشنواییاش وقتی با «گوته» در کوچهای قدم میزدند، اشراف پشت سرشان رسیدند و میخواستند از کوچه رد بشوند. گوته به بتهوون میگوید بیا کنار برویم تا اول آنها عبور کنند. لودویگ با عصبانیت میگوید ارزش هنرمند بیشتر از اشراف است، آنها باید کنار روند و به ما احترام بگذارند. گوته کنار میایستد و کلاهش را به نشانه احترام برمیدارد ولی بتهوون جلوتر از اشراف حرکت میکند و به انتهای کوچه میرسد. اشراف با دیدن لودویگ کنار میایـستنـد و ادای احترام میکنند. همین است که میگویند بتهوون هیچوقت در خدمت طبقه ثروتمند نبود و با آنها مثل مردم عادی برخورد میکرد.