« فقیری به در خانه بخیلی آمد، گفت: شنیده ام که تو قدرتی از مال خود را نذر نیازمندان کرده ای و من در نهایت فقرم ، به من چیزی بده بخیل گفت: من نذر کوران کرده ام. فقیر گفت : من هم کور واقعی هستم ، زیرا اگر بینا می بودم ، از در خانه خداوند به در خانه کسی مثل تو نمی آمدم.»
برچسببدون حکایت حکایت آموزنده حکایت اخلاقی حکایت تاریخی حکایت کوتاه داستان آموزنده داستان اخلاقی داستان تاریخی داستان کوتاه داستان کوتاه تاریخی سایت بدون
مطلب پیشنهادی
حتما باید دید/ مارمولک؛ روایت راه های رسیدن به خدا
سایت بدون – فیلم مارمولک یکی از برجستهترین و محبوبترین آثار سینمای ایران است که …