سایت بدون – ۱-خانم جولی ویلیامز میگوید که همسرم رفت پیش دکتر و گفت: «صادق باش لطفا، سرطانه؟» و دکتر کمی من و من کرد و گفت: «راستش شکّم به سرطان میبره». بعد هم که بالا و پایین و تست و آزمایش، معلوم شد که سرطان روده پیشرفته دارم و معالجه نه امروز و دیروز، که باید سال ها قبل شروع میشده. بعد میگوید آقای همسر که وکیل متخصص مالیات است، آن شب توی بیمارستان نشسته بود و حساب و کتاب و تحقیق میکرد که سرطان روده بزرگ استیج چهار، ۸ درصد شانس زنده ماندن دارد و اگر دکتر این را گفت، شاید شانس بیشتر باشد و اگر آن را گفت کمتر و من گفتم که «بچه جان، این احتمالها را بگذار کنار که اگر دعوا سر احتمال بود، من امروز اصلا زنده نبودم.»
۲- خانم جولی ویلیامز قصه زندگی اش را از روز اول و حتی قبل از روز اول، تعریف میکند که در ویتنامِ درگیر جنگ، نابینا به دنیا آمدم و آنجا رسم است که بچه یک ماه اول را تمام و کمال با مادر است. یک ماه که گذشت، مادربزرگم من را بغل کرد و کمی که بینایی ام را امتحان کرد، گفت بچه نابینا را ببرید عطاری و به عطار بگویید که یک دارویی بده و بچه را خلاص کن. پدر و مادرم هم من را بردند و آن که با رفتنم مخالفت کرد، خانوادهام نه، که آقای عطار بود. اگر نرفته بود گل بچیند و بله را گفته بود، امروز این جا نبودم. احتمال این که بگوید نه، از ۸ درصد کمتر بود، ولی گفت نه و من را برگرداندند خانه و مادربزرگم که گفت: «خب ببریدش عطاری دومی»، مادر مادربزرگ درآمد که هر طور به دنیا آمده همان طور هم زندگی میکند و نجاتم داد.
۳- دو ماه و نیمه که بودم آمریکا از جنگ ویتنام آمد بیرون و اهالی ویتنام شمالی ریختند و یک بلبشوی غریبی شد و خانواده ما شب با ۳۰۰ نفر دیگر پریدند توی قایق که از دریای فیلیپین و اقیانوس آرام رد شوند و بروند کالیفرنیا برای پناهندگی و از بس گریه میکردم کم مانده بود توی آب غرقم کنند ولی ماندم و از اقیانوس گذشتم. احتمال ماندنم از ۸ درصد کمتر بود ولی با بدبختی رسیدیم و کمی که جا افتادیم، پدر و مادرم مرا بردند دکتر که بینایش کن. از قضای روزگار شانس آن عمل از ۸ درصد بیشتر بود ولی من بینا نشدم و کمبینا شدم. بعد فرستادندم مدرسه کمبینایان و آن قدر اصرار کردم که میخواهم با فک و فامیل و دخترخاله و پسرخاله مدرسه بروم که از مدرسه کمبینایان بیرونم آوردند و با آن ها فرستادندم مدرسه و آنجا شاگرد اول شدم و با بورس تحصیلی رفتم دانشگاه. بعد دوباره شاگرد اول شدم و با بورس تحصیلی رفتم هاروارد. بعد فکر کردم که تمام زندگی ام بچههای فامیل را همه جا فرستادند و به من گفتند که تو کمبینایی و نرو، عقدهاش توی دلم مانده. قبل از ۳۰ سالگی هفت عصای آهنین و هفت جفت کفش آهنین پیدا کردم و دور هفت قاره چرخیدم. از دزدی و تجاوز و قتل میترسیدم و فکر میکردم کمبینای تنها برای ناتوها و بیشرف های این دنیا چه لقمه راحتی است، ولی رفتم. خلاصه که کلا یک زندگی داشتهام، از اول تا آخرش یا رنج بوده یا اراده. این هم جز این نیست. تمام تلاشم را میکنم، اگر ماندم، ماندم؛ اگر نه هم نه. مرگ هم بخشی از زندگی است. تلاش برای زنده ماندن هم زیرمجموعه این بخش است. حالا بگو ۸درصد.
۴- خانم جولی ویلیامز درصد را کنار گذاشت و گفت این هم یک گرفتاری مثل گرفتاری های دیگر. خیلی روزها احتمال بودنم از ۸ درصد کمتر بوده، این هم یکی دیگر. یا مثل عبور از اقیانوس شدنی است یا مثل عمل چشم نشدنی. اول با همسرش رفتند و یک آپارتمان خوب پیدا کردند که با خیال راحت توش بمیرد و دو فرزندشان هم آن جا بزرگ شوند. بعد هم برای بچهها از اول تا آخر آن چه توی خانه میگذشت نوشت. از آن جا که پیانو را چه کسی کوک میکند تا این جا که من که رفتم چه کنید. گفت که همهچیز را برایتان آسان و حاضر و آماده کردم اما یک چیزی است که نمیتوانم و آن هم درد بزرگ شدن در نبود من است. درد را هر آدمی باید جدا بکشد و مسئولیتش را بپذیرد، این یکی هم درد شماست. همه این ها را هم نوشت و توی کتابی جمع کرد و با شرکت رندوم هاوس برای چاپشان قرارداد بست و چشم هایش را بست و رفت.
۵- آقای نورمن کازینز، روزنامهنگار آمریکایی که خودش سال ها با مرگ رفت و آمد و برو بیا داشت، روزی گفت که «بزرگ ترین خسران دنیا مرگ نیست، بزرگ ترین خسران دنیا این است که آدم وسط وانفسای زندگی آن نور درون را از دست بدهد.» این جولی ویلیامزهای این دنیا، آمدهاند تا محافظان نور درون باشند.