سایت بدون – داریوش مهرجویی به جای موقعیت ابزورد از «جفنگ» استفاده میکند که از چارچوب بیمعنایی صرف بیرون میآید و به تعبیراتی مانند یاوه، بیهوده، مهمل نزدیکتر میشود. اینها مصداق موقعیتهایی هستند که در بیحسی موضعی با آنها روبهروییم و نه تنها توی ذوق نمیزنند که بهترین تعریف را از فیلمی به دست میدهند که شخصیتهایش با همه چیز آن شوخی دارند. از فوتبال و گزارشگری و کباب خوردن و عیادت از یک بیمار رو به موت گرفته تا گربهای که نامش استالین است و ناصر (حسن معجونی) آن را روزولت خطاب میکند و بهمن (سهیل مستجابیان) که معتقد است وقتی تاریخ مصرف شیر گذشته و باکتریها مواد آلیاش را به هم بریزند؛ در معده آدم راحتتر هضم میشود. فیلم، در واقع هیچ داستانی ندارد و چند شخصیت را در چند موقعیت و در کنار هم قرار میدهد که هر یک جهان پیرامون خودش را طوری میبیند که انگار آب از آب تکان نخورده در حالی که خورده است! جلال (حبیبرضایی) نمونه مثالی شخصیت جفنگ در فیلم است و بازی پذیرفتنیاش در این نقش به باورپذیری شخصیت جلال یاری رسانده است. جلال کار نمیکند. شاهرخ میپرسد چرا کار نمیکنی؟ جلال میگوید تو چرا کار میکنی؟ جلال از پسانداز پدر در میآورد و میخورد. بنابراین نه کارش مشخص است نه روابطش با خواهرش ماری (باران کوثری) سر و ته دارد و نه وضعیت او با داماد یکشبهشان شاهرخ (پارسا پیروزفر) مشخص است و نه با سما و نه با جلال که راننده تاکسی است و ناگهان پیش پایش ترمز میکند و در کسری از ثانیه با هم رفیق گرمابه و گلستان میشوند و چه بسا پدر زن آینده او نیز بشود. شخصیتهای دیگر نیز دستکمی از جلال ندارند. شاهرخ که سر تا پایش فیک است و هر چه به ماری گفته همهاش دروغ بوده اما غیرتی هم هست و حتی مرگش هیچ دریغی ایجاد نمیکند. بهمن کمحرف است و بیش از بقیه غرق در فضای جفنگ ذهنی خودش هست. او بیش از دیگران «خوشباش» است. ناصر که آمده درباره جلال تحقیق کند؛ میتواند پشت چراغ قرمز و تا قبل از سبز شدنش دو تا وزیر را استیضاح کند و فکر میکند دستگاه خودکار فروش نوشیدنی و خوراکی سرکاری است و باید پای یک دوربین مخفی در میان باشد. ماری با برادر بیخیالش و شوهری که بود و نبودش هیچ توفیری ندارد و با اختلال دوقطبیاش چه کند. بخندد یا گریه کند؟
فیلم با زمین و زمان شوخی میکند. از پیغامگیر تلفن و «پیج کردن» بیمارستان تا آقای دکتری که با یک شیشه خالی دنبال گرفتن خون است تا آنهایی که نگران محیط زیست هستند و کبابی برادران موضعی و گزارشگران فوتبال و فیلم بیحسی موضعی که در سانس فوقالعادهاش سه تماشاگر بیشتر ندارد و شوخیهای کلامی ریز و درشت شخصیتها با یکدیگر… «شاهرخ از جلال میپرسد که چرا از ماشین تحریر استفاده میکند و لپتاپ نمیگیرد. اینطوری دستش درد میگیرد. جلال میگوید نوشتن درد دارد، خوب است که صدا هم داشته باشد.»
هیچ چیز در این میان جدی نیست، نه مرگ و نه زندگی، نه دغدغه محیط زیست، نه ازدواج، نه دوستی، نه زیستن در هر شرایطی و نه حتی خود آدمها که نه خودشان را جدی میگیرند و نه آدمهای اطرافشان را. جلال که نمونه رفتار بیخردانه است؛ مثلا در مواجهه با آن پیرمرد (آندرانیک خچومیان) که دواندوان خودش را به اتوبوس رسانده تا به جلال گوشزد کند ته سیگارش را در سطل آشغال بیندازد و جلال به محض پیاده شدن او به یکی از مسافران اتوبوس میگوید آن ته سیگار را از پنجره به بیرون پرت کند؛ وقتی جوانک روزنامهفروش پول را به طرفش پرت میکند، خیلی جدی شاکی میشود. به نظر میرسد که همچنان و بعد از سالیان دراز از خلق کمدی؛ همچنان برخورد کمیک با رفتارهای غلط اجتماعی و فردی، تنها راه چاره نقد آنهاست. به همین سیاق میتوان دید که شخصیتهای فیلم هیچ هدفی در زندگی ندارند. باری به هر جهت هستند که باشند. نه عشق برایشان جدی است، نه زندگی و نه مرگ. بهمن با خونسردی از در بیمارستان بیرون میآید و اعلام میکند که آن یارو مرد. این شخصیتها آنقدر بیهویت هستند که حتی روی نقشه هم یافت نمیشوند. سما برای واپسین مرتبه که به جلال تلفن میزند، میگوید نمیتواند او و دوستانش را پیدا کند چون روی نقشه وجود ندارند. آن رقص سهنفره جلال و بهمن و جلال در پایان فیلم به واقع گویاست و همه چیز را دربارهاین آدمها و فضای سوررئال بیان میکند. ماری وارد خانه میشود و در را پشت سرش میبندد. بهمن پشت در خشکش میزند. جلال کلید ندارد که وارد شود. ناصر اعلام میکند پدر سماست و درباره جلال تحقیقات میدانی کرده چون او را در یک میدان سوار کرده است. بهمن با آهنگ خودش مشغول رقصیدن است. جلال به او ملحق میشود ناصر رقص میمون را اجرا کند که موقع کودکی سما برای او اجرا میکرده است. بنیان این جهان نابسامان در حال فرو ریختن است. هیچ اتفاق خاصی نیفتاده است. همه همانی هستند که بودهاند. هیچ تحولی رخ نداده است. انگار رقص در سکوت، تنها و تنها میتواند واگویه حقیقت کنشها و شخصیتهای فیلم باشد. در ادامه این سه شخصیت به انیمیشن تبدیل میشوند. انگار فراسوی نیک و بد هیچ چیزی نیست که بشود به آن استناد کرد، به تماشایش نشست و چیزی از آن آموخت یا نیاموخت و همه این دنیا هیچ در هیچ است. انگار یکی از عجیبترین اشعار زبان فارسی برای چنین آدمها و شخصیتهایی سروده شده و وصفالحال است: ای هیچ، برای هیچ، در هیچ، مپیچ.
شاهپور عظیمی/اعتماد