درباره شهید حمید باکری قائم مقام لشکر ۳۱ عاشورا /قرار عاشقی


 سایت بدون – حمید باکری قدی بلند و کشیده داشت و چشم‌هایی که معمولاً از فرط خستگی سرخ بود. صبور بود و نجیب و آماده برای خدمت، تفاوتی نمی‌کرد این خدمت چیست و کجاست. گمنام بود و بی‌نشان، آن همه گمنام و بی‌ادعا که  کج اندیشان رفتارش را حربه ریاکارانه‌ای برای جاه طلبی و کسب قدرت تعبیر کنند. کمتر کسی او را می‌شناخت؛ او را که مرد عمل بود، مرد مخلص گمنامی و انجام وظیفه‌های دشوار، مرد میدان.
پاییز سال ۱۳۳۴ آخرین فرزند خانواده ۸ نفره باکری‌ها در محله کارخانه قند ارومیه محل کار پدر خانواده به دنیا آمد. اسمش را حمید گذاشتند اما حمید کوچک هنوز دو ساله نشده بود که مادر را در یک حادثه رانندگی از دست داد. از بین برادرها و خواهرها مهدی همبازی او شد، برادر بزرگترش. دوران دبستان را در همان محله کارخانه قند تمام کرد و برای رفتن به دبیرستان باید به ارومیه می‌رفت. از قضا خانه پرخاطره عمه هم که برای حمید حکم مادر را داشت، ارومیه بود. همدم تمام این سال‌هایش مهدی بود، برادر بزرگترش. علی و رضا را کمتر می‌دید. علی در تهران دانشجو بود و کمی بعد استادیار دانشگاه صنعتی شریف شد. فروردین سال ۶۱ کمی قبل از اینکه حمید خودش را آماده رفتن سربازی کند خبر آوردند که ساواک علی را به جرم فعالیت‌های سیاسی علیه رژیم اعدام کرد. حمید به سربازی رفت و بعد یک راست رفت پیش مهدی آنجا که دانشجو بود. خانه مشترک مهدی و دوستش در محله قطب تبریز بود. اوایل سال ۱۳۵۶ بود که حمید به ترکیه پیش یکی از دوستانش رفت. پسر دایی‌اش در آلمان درس می‌خواند. این شد که از آنجا به آلمان رفت و در آنجا در رشته مهندسی عمران ثبت‌نام کرد. بعد از پیروزی انقلاب، ارومیه یکی از شهرهایی بود که ضد انقلاب فعالیتش را در آنجا شروع کرد. آنجا بود که گوهر وجود حمید برای اولین‌بار نمایان شد. سال ۱۳۵۸ حمید ازدواج کرد اما ازدواج بهانه ترک مبارزه که نشد هیچ زمانی که امام فرمان تشکیل بسیج را داد نه تنها خودش مسئولیت بسیج ارومیه را به عهده گرفت بلکه همسرش را هم به‌عنوان مسئول قسمت خواهران بسیج معرفی کرد. با شدت گرفتن درگیری‌های کردستان، حمید با یک هواپیمای سی ۱۳۰ همراه ۱۵۰ نفر از پاسدارهای دیگر به سنندج رفت. آنجا ۲۲ روز جنگ سخت و سنگین منتظرشان بود تا اینکه توانستند سنندج را از دست ضد انقلاب آزاد کنند. اما هنوز کسی حمید باکری فرمانده عملیات سپاه ارومیه را از پاسدارهای عادی تشخیص نمی‌داد مگر اینکه شرایطی پیش بیاید که حمید را از لاک گمنامی بیرون بکشد. شائبه‌ها که بالا گرفت حمید تصمیم گرفت کردستان را ترک کند تا بلکه حرف و حدیث‌ها بخوابد. این شد که آبان ۱۳۵۹ به آبادان رفت، جایی که برادرش مهدی کمی پیش از او رفته بود. اما حرف و حدیث‌ها آنجا هم تمامی نداشت. آنقدر زخم زبان و تهمت و جو‌سازی زیاد بود که  دو برادر را مجبور کرد به ارومیه برگردند و این طور که پیدا بود بعضی هنوز در خلوص نیت آنها شک داشتند. اوایل سال ۶۰ بود که خداوند در نعمت را به روی حمید باز کرد و احسان را به او داد. انگار احسان که آمد همراه خودش گشایش هم آورد، چون همان روزها بود که احمد کاظمی، مهدی را در ساختمان گلف اهواز دید و به او پیشنهاد کرد در تشکیل و راه‌اندازی تیپ نجف اشرف به او کمک کند. احمد شد فرمانده تیپ و مهدی جانشین اش. آنجا بود که مهدی دوباره پای حمید را به جبهه جنوب باز کرد. عملکرد حمید و مهدی در دو عملیات فتح‌المبین و بیت‌المقدس آنقدر درخشان بود که فرمانده سپاه را متقاعد کند مسئولیت یک تیپ مستقل از بچه‌های آذربایجان را به آنها بسپارند. عملیات رمضان اولین حضور سازمان یافته رزمندگان آذربایجان در قالب تیپ مستقل عاشورا به فرماندهی مهدی باکری در یک عملیات سراسری بود.
در عملیات والفجر مقدماتی تیپ عاشورا تبدیل به لشکر شد؛ لشکری که مهدی فرمانده‌اش بود و حمید قائم مقام و فرمانده تیپ ‌نهمش. بعد از این انتخاب، حمید در عملیات‌های والفجر ۱ و ۲ و ۴ شرکت کرد و دو بار زخمی شد. یک بار از ناحیه شانه و بار دوم از ناحیه زانو و این بار برای جراحی به تهران اعزام شد. زمستان ۶۲ که از راه رسید نوبت به عملیات سراسری ایران رسید که اسمش خیبر بود. ۱۸ بهمن ۱۳۶۲ حمید قبل از عملیات سری به همسر و فرزندانش زد. حفاظت اطلاعات ایجاب می‌کرد هیچ‌کس از تاریخ و محل عملیات خبر نداشته باشد.
با مهدی قرار گذاشته بودند وقتش که شد خبرش کنند و معنی تماس مهدی را فقط حمید می‌دانست. عملیات یک عملیات آبی خاکی بود اما حمید آرام و قرار نداشت،او درون چادرش ماکتی از منطقه و جزایر ساخته بود و هر روز نیروها را داخل چادر می‌برد و توجیه‌شان می‌کرد. عملیات که شروع شد آنها پل را گرفتند و وارد جزیره شدند. اما عراقی‌ها که انتظار این حرکت را نداشتند با تمام توان پاتک کردند.
دور تا دور منطقه را آب گرفته بود و تأمین و تدارک رزمندگان حاضر در جزیره سخت بود و آنها محاصره شده بودند. اندک نیروی کمکی و مهمات ارسالی هم نرسیده به جزیره از بین رفت.
شهید احمد کاظمی در این باره گفته است: «حمید در فشار سختی قرار گرفت و چند باری پل را از او گرفتند و حمید دوباره پس گرفت. روز سوم یا چهارم بود که دشمن فشارهای بسیار سختی به جزیره آورد که از طرف طلاییه شهید همت و چند فرمانده دیگر هم  پیش ما در جزیره آمدند که آنجا ما هر کدام برای خودمان سلاحی برداشتیم یکی آر پی جی و یکی تیربارچی و خودمان را آماده کردیم برای جنگی که خودمان به‌عنوان یک نفر بجنگیم. درون خاکریز که نشسته بودیم و با هم صحبت می‌کردیم به یک باره دیدیم خمپاره‌ای زدند و حمید همان‌طور که پیش ما نشسته  بود افتاد،  آن موقع دست خودم هم مجروح شده بود.
من پیش آقا مهدی رفتم اما نخواستم خبر شهادت حمید را به او بدهم. رو به یکی دو تا از بچه‌ها کردم و گفتم بروید سریع حمید را بیاورید که به یک باره دیدم مهدی رفتار دیگری از خودش نشان داد و گفت نمی‌خواهد گفتم چرا گفت من می‌دانم که حمید شهید شده هر وقت توانستند جنازه بقیه بچه‌ها را بیاورند جنازه حمید را هم بیاورند و نگذاشت. همیشه حرف مهدی، حرف حمید هم بود.
چشمان همیشه سرخ حمید برای همیشه بسته شد و آنجا در جزیره آرام گرفت. در آتش سنگین دشمن انتقال پیکر شهدا به عقب امکان‌پذیر نبود. حمید افتاد و دیگر تکان نخورد و همانجا شهید شد. حمید هم همین را می‌خواست حرف مهدی، حرف حمید بود. سال‌ها بود که چنین بود. می‌خواست بی‌نشان بماند و بی‌نشان هم ماند و این عاقبت اسطوره گمنامی بود که در آب های خاموش هور جاودان شد.

مطلب پیشنهادی

ریشه و داستان ضرب المثل «قاپ قمارخونه‌است»

سایت بدون- قاپ یکی از ۲۶ استخوان پای گاو و گوسفند است که به شکل …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *