سایت بدون – سیدمهدی شجاعی از آن دست نویسندههایی است که مورد وثوق چهرههای فرهنگی جامعه از هر طیفی است؛ چیزی شاید شبیه به قیصر امینپور که سر در لاک و کار خودش داشت و مینوشت و منتشر میکرد و کمتر به حوزههایی که به یک نویسنده درجه یک مربوط میشد ورود میکرد و کمی بعدتر درباره یکی از بهترین کتابهای او چند سطری مینویسیم اما اول درباره خود شجاعی کمی بیشتر بدانیم.
شجاعی سال ۱۳۳۹ در تهران به دنیا آمد و اول دلش هوای درس خواندن در رشته کارگردانی داشت اما بعد به نمایشنامهنویسی و ادبیات دراماتیک گرایش پیدا کرد. او را یکی از نویسندگان به اصطلاح متعهد میدانند که به جز نویسندگی اهل انتشار مجلهای مثل مجله صحیفه، رشد جوان و انتشارات نیستان هم بود و هست.
شجاعی چیزی حدود۱۲۰ کتاب تا امروز منتشر کرده که بعضی از این کتابها به زبانهای دیگری هم ترجمه و در کشورهای مختلف منتشر شدهاند و خودش هم در چند جشنواره بینالمللی بهعنوان داور حضور داشته و در ایران هم مسئولیتهای متعدد هنری و فرهنگی به عهده داشته و طی سالیان گذشته با نشر «نیستان»اش به چاپ آثاری که با طیف فکری و جهانبینی او سنخیت داشته در جامعه کتابخوان حضور داشته و چندین و چند کتاب از نویسندگان مختلف منتشر کرده است.
با این همه کتاب «کشتی پهلو گرفته» او از آن دست کتابهاست که شما با هر دین و مذهب و کیش و مرام و مسلکی، میتوانید آن را بخوانید و بهعنوان یک آزاده با گوشهای از رنج زنی که دختر رسول خدا بود و همسر علیابنابیطالب(ع) آشنا شوید.
این کتاب از همان ابتدا و اولین چاپهایش با استقبال بسیار زیادی روبهرو شد و هنوز که هنوز است بسیاری آن را یکی از بهترین کتابهای سیدمهدی شجاعی نویسنده معاصر میدانند که توانست تأثیری عمیق بر مخاطبان خود بگذارد و از سوی دیگر شناختی شاعرانه اما درست از حضرت فاطمه زهرا (س)و مصایب و مظلومیتش ارائه بدهد.
همانطور که گفته شد کتاب به زبان شاعرانه و توأمان داستانی نوشته شده و ذکر مصایب میکند از زبان اطرافیان و خود آن حضرت. در واقع باید این کتاب را مرثیهای منثور دانست که شامل ۱۴ فصل است و بسیاری از بزرگان ادبیات امروز آن را ستایش کردهاند و طبق آخرین آمارهایی که وزارت ارشاد از نسخههای چاپ شده این اثر ارائه داده چیزی نزدیک به ۶۰۰هزارنسخه از «کشتی پهلو گرفته» تا امروز چاپ و منتشر شده است.
این کتاب، از آن دست کتابهایی است که پیش از شروع از مخاطبش نمیپرسد تو اهل کجایی، یا چگونه دین و آیین و مذهبی داری. کتاب حاصل مصایبی است که به ناروا به دختر پیامبر اسلام(ص) و در نهایت شهادتش روا داشته شده و نثری دارد خوشخوان و شاعرانه که لحظهای مخاطب آن را نه تنها پس نمیزند، که اشکی هم برگونهاش مینشاند.
. این روزهای پر از غم بهانه خوبی است تا بخشی از فصل آخر این کتاب را بخوانیم
***
فرشتگان بال در بال پرواز میکردند و فرود میآمدند، آنچنانکه آسمان را به تمامى میپوشاندند.
دو فرشته پیش روى آنها بودند که طلایهدارشان به نظر میآمدند.
آمدند، سلام کردند و مرا در هودج بالهاى خود به آسمان بردند، ناگهان بوى بهشت به مشامم رسید و بعد باغها و بوستانها و جویبارها، چشمم را خیره کردند.
حوریهها صف در صف ایستاده بودند و ورود مرا انتظار میکشیدند.
اول خندهاى بسان واشدن گلى و بعد همه با هم گفتند:
ــ خوش آمدى اى مقصود خلقت بهشت و اى فرزند مخاطب “لولاک لما خلقت الافلاک”.
ملائکه باز هم مرا بالاتر بردند. قصرهاى بیانتها، حلههاى بیهمانند، زیورهاى بینظیر.
آنچه چشم از حیرت خیره و دهان از تعجب گشاده میماند.
و بعد نهرآبى سفیدتر از شیر، خوشبوتر از مشک.
و بعد قصرى. و چه قصرى!
گفتم:
ــ اینجا کجاست؟ این چیست؟ از آن کیست؟
گفتند:
ــ اینجا فردوس اعلى است، برترین مرتبه بهشت. منزل و مسکن پدر تو و پیامبران همراه او و هر که خدا با اوست. و این نهر، کوثر است.
قصر انگار از دُرّ سفید بود و پدر بر سریرى تکیه زده بود.
مرا که دید، از جا برخاست، در آغوشم گرفت، به سینهاش چسباند و میان دو چشمم را بوسه زد، به من گفت:
ــ اینجا جایگاه تو، شوى تو و فرزندان و دوستداران توست. بیا دخترم که سخت مشتاق توام. من گفتم:
ــ بابا! بابا جان! من مشتاقترم به تو. من در آتش اشتیاق تو میسوزم.
زنده شدم وقتى که باز ـ اگرچه در خواب ـ پیامبر را، پدر را صدا کردم و صداى او را شنیدم. یادم آمد که این افتخار، تنها از آن من است که میتوانم او را بیهیچ کنیه و لقب، بابا صدا کنم. وقتى آن آیه نازل شد که:
لا تَجْعَلُوا دُعاءَ الرَّسُولِ بَیْنَکُمْ کَدُعاءِ بَعْضُکُمْ بَعْضا…”
من پدر را پیامبر و رسول الله صدا کردم و او دستى از سر مهر بر سرم کشید و گفت:
ــ این آیه براى دیگران است فاطمه جان. تو مرا همان بابا صدا کن. تو به من بابا بگو. بابا گفتن تو قلب مرا زندهتر میکند و خدا را خشنودتر.
شاید او هم میدانست که چه لطفى دارد براى من، پیامبر با آن عظمت را بابا صدا کردن.
پدر گفت که همین امشب میهمان او خواهم بود.
اکنون على جان! اى شوى همیشه وفادارم! اى همسر هماره مهربانم! من عازمم. بر من مسلّم است که از امشب میهمان پدرم و خداى او خواهم بود.
گریزانم از این دنیاى پربلا و سراسر مشتاقم به خانه بقا. تنها دل نگرانیام براى رفتن، تویى و فرزندانم. شما تنها پیوند میان من و این دنیائید که کار رفتن را سخت میکنید اما دلخوشم به اینکه شما هم آخرتى هستید، مال آنجائید. شما جسمتان در اینجاست. دیدار با شما از آنجا و در آنجا آسانتر است.
على جان! ولى جدا شدن از تو همینقدر هم سخت است. به همین شکل هم مشکل است. به خدا میسپارم شما را و از او میخواهم که سختیهاى این دنیا را بر شما آسان کند.
على جان! من در سالهاى حیاتم همیشه با تو وفادار بودهام، از من دروغ، خدعه، خیانت هرگز ندیدهاى. لحظهاى پا را از حریم مهر و وفا و عفاف بیرون نگذاشتهام. بر خلاف فرمان و خواست و میل تو حرفى نگفتهام، کارى نکردهام.
اعتقادم همیشه این بوده است که جهاد زن، رفتار نیکو با همسر است، خوب شوهردارى است. و از این عقیده تخطى نکردهام.
على جان! مرگ، ناگزیر است و انسانِ میرنده ناگزیر از وصیت و سفارش.
على جان! به وصیتهایم عمل کن، چه آنها را که در رقعهاى مکتوب آوردهام و چه اینها را که اکنون میگویم.
در آنجا باغهاى وقفى پیامبر را نوشتهام که به حسن بسپارى و او به حسین و حسین به امامان پس از خویش تا آخر.
و نیز سهمى براى زنان پیامبر و زنان بنیهاشم و بخصوص أمامه دختر خواهرم قائل شدهام و اگر چیزى ماند براى امکلثوم دخترم.
اینها را نوشتهام اما حرفهاى مهمترم مانده است.
اول اینکه تو پس از من ناگزیرى به ازدواج کردن، ازدواج کن و امامه، خواهرزادهام را بگیر که او به فرزندان ما مهربانتر است.
دوم اینکه مرا در تابوتى به همان شکل که گفتهام حمل کن تا محفوظتر بمانم.
و سوم، مرا شبانه غسل بده ـ از روى پیراهن ـ بر من شبانه نماز بگذار و مرا شبانه و مخفیانه دفن کن و مدفنم را مخفى بدار. مبادا مردمى که بر من ستم کردهاند، بخصوص آندو، بر جنازه و نماز و دفنم حاضر شوند و از مکان دفنم آگاهى بیابند.
یاران معدود و محدودمان با تو شرکت بجویند در نماز خواندن و تشییع جنازه و دفن، اما بقیه نه. از زنان، فقط امسلمه، امایمن، فضه و اسماء بنت عمیس و از مردان، فقط سلمان، ابوذر، مقداد، عمار، عبدالله و حذیفه، همین.
… و اى گریه نکن على جان! من گریهام براى توست، تو چرا گریه میکنى. تو مظلومترین مظلوم عالمى، گریه بر تو رواتر است. من آنچه کردم براى دفاع از حقوق مغصوب تو بود. من میدانستم که رفتنیام، پدر مرا مطمئن کرده بود ولى هم میدانستم و میدانم که پس از رفتنم بر تو چه خواهد رفت. و این جگر مرا آتش میزند و مرا به تلاطم وامیداشت.
پس تو گریه نکن على جان! عالم باید براى اینهمه مظلومیت تو گریه کند.
اکنون اول خلاصى من است، ابتداى راحتى من است اما آغاز مصیبت توست.
پس تو گریه نکن و جگر مرا در این گاه رفتن، بیش از این مسوزان.
تو را و کودکانمان را به خدا میسپارم على جان! سلام مرا تا قیامت به فرزندان آیندهمان برسان.
راستى على جان! پسر عمو! تو هم میبینى آنچه را که من میبینم؟ این جبرئیل است که به من سلام میکند و تهنیت میگوید.
ــ و علیک السلام.
این میکائیل است که سلام میکند و خیر مقدم میگوید:
ــ و علیک السلام.
اینها فرشتگان خدایند، اینها فرستادگان خداوندند که از سوى خدا به استقبال آمدهاند.
چه شکوهى! چه غوغایى! چه عظمتى!
ــ و علیکم السلام.
این امّا على جان به خدا عزرائیل است که بر من سلام میکند.
ــ و علیک السلام یا قابِضَ اْلاَرْواح. بگیر جان مرا ولى با مدارا.
خداى من! مولاى من! به سوى تو میآیم، نه به سوى آتش.”
سلام بابا! سلام به وعدههاى راستین تو! سلام به لبخند شیرین تو! سلام به چشمهاى روشن تو!?.
چه شبى است امشب خدایا! این بنده تو هیچگاه اینقدر بیتاب نبوده است. این دل و دست و پا هیچگاه اینقدر نلرزیده است. این اشک اینقدر مدام نباریده است. چه کند على با اینهمه تنهایى!
اى خدا در سوگ پیامآور تو که سختترین مصیبت عالم بود، دلم به فاطمه خوش بود. میگفتم: گلى از آن گلستان در این گلخانه یادگار هست. اما اکنون چه بگویم؟ اینهمه تنهایى را کجا ببرم؟ اینهمه اندوه را با که قسمت کنم؟
اى خدا چقدر خوب بود این زن! چقدر محجوب بود! چقدر مهربان بود! چقدر صبور بود!