سایت بدون-یک چوپان بود که همیشه به زنش می گفت که هر اتفاقی که می افتد که به دیگران نگوید چون مردم آن را بزرگتر می کنند ، زنش حرف او را گوش نمی کرد، یک روز چوپان تصمیمی می گیرد ، صبح وقتی برای وضو بیرون آمد ، صدایی وحشتناک در آورد و به زنش گفت همین الان یک کلاغ از گوشم بیرون آمد وپرواز کرد ولی به کسی نگفت
همین که چوپان از خانه بیرون رفت ، زنش چادرش را پیش زن همسایه رفت و گفت : خواهر امروز یک جفت کلاغ از گوش چوپان بیرون آمدند و پرواز کردند . زن همسایه به شوهرش این قصه را با سه کلاغ برای نانوای محل تعریف کرد، نانوای محل هم ماجرا برای یکی از مشتری ها تعریف کرد البته با این توضیح که ۴ کلاغ از گوش چوپان بیرون آمد . خلاصه وقتی بعد از ظهر از صحرا بازگشت و در قهوه خانه نشست ، قهوه خانه چی قصه مردی را برای او تعریف کرد که از گوشش ۴۰ کلاغ خارج شده بود …
ضرب المثل یک کلا غ ، چهل کلاغ زمانی به کاری می رود که می خواهند بگویند ، یک موضوع در حرف مردم اغراق می شود وبسیار از اصل خود بزرگتر می شود.