میدانستم که پدربزرگ عاشق من است. این را از روی مهربانیاش موقع شرارتهایم میفهمیدم. یا زمانی که من را میخواباند و تا وقتی که نخوابیده بودم بالای سرم مینشست لوکا مودریچ در سایه نشسته است. به او گفته شده که تا دو هفته دیگر نیازی نیست به تمرینات رئال مادرید برگردد. او با همسرش وانیا و سه فرزندشان، به شهر ساحلی زادار، زادگاه او سفر کردهاند. خانه او حالا پر از شادی و خنده است، اما او گاه و بیگاه به این فکر میکند که در کودکیاش در این شهر چه گذشته است. مودریچ میگوید: «گاهی، زمانی که با دوستانم به مرکز شهر یا به ساحل یا جاهایی میروم که در آنها فوتبال بازی میکردم، خاطرات خیلی خوبی به یادم میآید. آن دوران از خیلی جهات بسیار سخت بود و من اتفاقات بسیاری را تجربه کردم، اما با وجود همه این حوادث و زخمهایی که به خانوادهام وارد شد، دوران کودکی برایم دورانی شاد بوده است. من تلاش میکنم نکات مثبت را به خاطر بیاورم. اینطوری آسانتر است.» البته که آسانتر است. وگرنه، او باید به فکر تراژدیای باشد که در ۱۸ دسامبر ۱۹۹۱ و در آغاز جنگ استقلال کرواسی برای خانوادهاش روی داد، و شخصیت او را بهشدت تحت تأثیر قرار داد. مودریچ همیشه وجه آسیبپذیری داشته است. این بخشی از جذابیت شخصیت او است. تماشای بازی او جذاب است. او از آن بازیکنانی است که کمتر به آنها توجه میشود. زمانی که او در دینامو زاگرب بازی میکرد، میگفتند که آنقدر شکننده است که نمیتواند در لیگ برتر یا لالیگا به میدان برود. وقتی او به تاتنهام رفت، گفتند که او با قدرت بدنی بالای تیمهای لیگ برتر نمیتواند مقابله کند. اما او درخشید و سپس به رئال مادرید رفت. در ابتدای دوران حضور در رئال، گفتند او بدترین خرید تاریخ این باشگاه است. اما او حالا یکی از بهترینهای آنهاست. پشت این شکنندگی، روحیهای پولادین قرار دارد که از کودکی در او شکل گرفته. زمانی که در زادار آژیر قرمز به صدا درمیآمد، او با خانواده به سمت پناهگاه فرار میکرد. او درباره کودکیاش میگوید: «من از اینکه زیر نورافکن باشم راحت نیستم. من اهل مصاحبه نیستم. فقط اگر مجبور باشم این کار را میکنم. دلیل خاصی هم ندارد. من با خبرنگاران مشکلی ندارم.» اما حالا او در مصاحبهاش از پدربزرگش، لوکا میگوید. رابطه آنها از همان زمان شکل گرفت که نام پدربزرگش را روی او گذاشتند: «من از نظر احساسی رابطهای بسیار صمیمی با پدربزرگم داشتم. من همیشه با او بودم. پدرم نام او را روی من گذاشت. او دیگر پیش ما نیست و نمیتوانیم او را برگردانیم.»
مودریچ اولین نوه خانواده بود. لوکا گلهای از ۱۵۰ بز و گوسفند داشت که به چمنزارهای کوه میبرد. مودریچ هم همراهیاش میکرد. پدر و مادر مودریچ در یک تولیدی لباس کار میکردند، و او پیش پدربزرگش میماند. مودریچ در کتاب زندگینامهاش مینویسد: «من میدانستم که عاشقم است. این را از روی مهربانیاش در هنگام شرارتهایم میفهمیدم. یا زمانی که من را میخواباند و تا وقتی که نخوابیده بودم، بالای سرم مینشست. مهربانی و گرمای او را حس میکردم. او با صبوری، دانشش را به من منتقل میکرد. من بیصبرانه منتظر بودم که پیش او بروم و در خانه سنگی او باشم. به محض آنکه راه رفتن را یاد گرفتم، من را به هر جایی که میرفت، میبرد. در هنگام پارو کردن برف، جمع کردن خرمن، بردن گله به چمنزار، خرید لوازم ساخت خانه، انجام همه تعمیرات و هر زمان دیگر، او با من مانند دستیارش رفتار میکرد.» اما در آغاز دهه ۱۹۹۰، یوگسلاوی تجزیه شد و کرواسی اعلام استقلال کرد. جنگ آغاز شد. صربها کنترل مناطق کوهستانیای که پدربزرگ مودریچ در آنها زندگی میکرد را در دست گرفتند. اکثر ساکنان آنجا را ترک کردند، اما پدربزرگ و مادربزرگ مودریچ ماندند. چتنیکها (ملیگرایان خشن صرب) در کوهها جولان میدادند، و یک روز مادربزرگ مودریچ زنگ زد و گفت که ماشینهای نظامی صربها را در جاده دیده، و همسرش از چمنزار برنگشته است. در همان زمان گزارش شد که یک گروه از چتنیکها به کوه رفتهاند. آنها پدربزرگ مودریچ را دیدند که گوسفندها و بزهایش را به چرا آورده بود، و به سمتش حمله بردند. آنها فریاد زدند: «تو کی هستی؟ اینجا چه میکنی؟ اینجا خاک صربستان است.» آنها سپس با مسلسل به سمت او شلیک کردند. چتنیکها آن روز شش مرد بیگناه دیگر را هم کشتند. آن قاتلان به سزای اعمال خود نرسیدهاند. پدر مودریچ جسد پدربزرگ او را پیدا کرد و به خانه آورد. مودریچ در زندگینامهاش مینویسد: «نمیدانستم چه شده تا اینکه او را به خانه آوردند. تنها چیزی که حس میکردم اندوه بود. پدرم من را در آغوش گرفت و به سمت تابوت او برد. گفت: پسرم، با پدربزرگ خداحافظی کن. من نمیتوانستم تحمل کنم که این آخرین باری است که او را میبینم. پدر و مادرم من را از اتاق بیرون آوردند. آنها میخواستند از تراژدی دور باشم. هر بار که به مرگ او فکر میکنم قلبم میشکند.» چند سال بعد، وقتی مودریچ ۱۰ساله بود، معلمش از شاگردان خواست که درباره موضوعی بنویسند که آنها را ناراحت یا هراسان کرده است. این اولین باری بود که او به غمش پرداخت. مودریچ نوشت: «هرچند هنوز کوچک هستم، اما ترس زیادی را در زندگیام تجربه کردهام. ترس جنگ و بمباران چیزی است که دارم آرامآرام پشت سر میگذارم. حس ترسی که چهار سال پیش تجربه کردم هرگز فراموش نخواهم کرد. در آن هنگام، چتنیکها پدربزرگ من را کشتند. او را خیلی دوست داشتم. همه گریه میکردند. من واقعاً درک نمیکردم چرا پدربزرگم دیگر پیش ما نیست. همهاش میپرسیدم آیا افرادی که این کار را کردهاند و باعث شدهاند از خانهمان فرار کنیم، اصلاً انسان هستند؟» مودریچ به آبهای دریای آدریاتیک نگاه میکند. هیچکس بابت کشتن پدربزرگ او مجازات نشد. مودریچ میگوید: «من هیچ نفرتی ندارم. گاهی اتفاقات تراژیک روی میدهند. من از هیچکس نفرت ندارم. اتفاقی که افتاده، تمام شده. نمیتوان فراموشش کرد اما نفرتی ندارم. خانوادهام هم سرانجام به آرامش رسیدند. ما نمیدانیم چه کسی این کار را کرد. افرادی هستند که باید به این کارها رسیدگی کنند و باید عدالت را برقرار کنند.» مودریچ در تمام افتخاراتی که کسب کرده، یاد پدربزرگش را زنده نگه داشته است. شاید مرگ پدربزرگ باعث شد که او روحیهای پولادین پیدا کند. او میگوید: «همه اتفاقاتی که در کودکیام روی داد به من کمک کرد فردی سرسختتر شوم، به خودم باور داشته باشم، و برای رویاهایم بجنگم. من هرگز تسلیم نشدم و هر تردیدی که به من داشتند باعث شد انگیزهام بیشتر شود تا به افراد ثابت کنم که اشتباه میکنند. زمانی که کاری را انجام دادم، عالی انجامش دادم، و این باعث شد که برای چالش بعدی اعتماد به نفس و قدرت بیشتری داشته باشم. مهم بود که تسلیم نشوم. من به بچههای کوچک میگویم: هرگز دست از باور به خود برندارید، حتی زمانی که میگویند نمیتوانید این کارها را انجام دهید. این تنها راه موفقیت، نهتنها در ورزش، که در همه چیز است. من هر بار که عنوانی کسب میکنم به یاد پدربزرگم میافتم. همیشه او را به خاطر دارم. دوست دارم که او ببیند به چه دستاوردهایی رسیدهام. دوست داشتم که او پیش ما بود، اما مطمئنم که او از بالا به ما نگاه میکند، و از دستاوردهایم خوشحال است.» منبع: دیلیمیل