گاهی در صفحه حوادث روزنامهها و اخبار جاری، ماجراهایی میخوانی که صحنههای رمانی را که خواندهای برایت تداعی میکند. مردی که شخصیتش به هیچ روی شبیه قاتلان نیست در کمال آرامش و وقار به قتلی فجیع و شلیک پنج گلوله با اسلحهای بدون مجوز، اعتراف میکند و هیچ نشانی از پشیمانی در سیمایش نیست. آرام، باوقار، بیتفاوت… انگار هیچ قصدی در کار نبوده و این قتل ناگزیر سرنوشت محتومی بوده است که باید اتفاق میافتاده. درست مانند «مورسوی» آلبرکامو در بیگانه.
سالهاست پژوهشگران و روانکاوان شخصیت مورسو را تحلیل میکنند. شخصیتی که آدمی بیچاره و در عین حال صادق است. بدون هویت و گرفتار نیهیلیسم. برخی نیز بیاعتقادی مؤکد وی را در مجادله با کشیش زندان در روزهای نزدیک به اعدام علت تامه گناهکار بودن و جانی بودنش میدانند؛ حال آنکه امتناع از گفتوگویی که درآن لحظات میتوانست گرهگشا یا آرامبخش باشد رفتاری قابل تأمل است که کفه مجادله انجام نگرفته را به نفع مورسو سنگین میکند. برای آنها که رمان را نخواندهاند یا فراموش کردهاند مروری بر خلاصه ماجرا لازم به نظر میرسد. رمان بیگانه شامل دو بخش است و در الجزایر زادگاه نویسنده اتفاق میافتد. بخش اول شامل اپیزودهایی است که حول محور اطلاع از خبر مرگ مادر مورسو و راهی شدنش به سوی خانه سالمندان و مراسم خاکسپاری وی میچرخد. مورسو کارمند جزء یک شرکت حمل و نقل در بندرگاه است که از روی ناچاری مادر پیرش را به آسایشگاهی در شهری نزدیک فرستاده و در این مدت کمتر پیش آمده به او سر بزند. اینک با شنیدن خبر مرگ مادرش راهی آسایشگاه است در حالی که شخصیت پردازی نویسنده چنین القا میکند که مورسو از مرگ مادرش متأثر نیست. او در مراسم شرکت میکند بیآنکه قطره اشکی از چشمانش سرازیر شود یا اندوهی بر چهرهاش بنشیند. این بیتفاوتی برای اهالی آسایشگاه غریب و ناخوشایند است. با این حال مورسو بارها تأکید میکند که مرگ مادرش برایش «توفیری» ندارد. در برابر انکار و ناباوری آنها که با تعجب نظارهاش میکنند در پی ارتباط با دختر زیبایی است که از سالها پیش او را میشناسد. در این ارتباط به ظاهر عاطفی نیز خواننده با تضاد شخصیتی مورسو و بیعلاقه بودنش غافلگیر میشود. مورسو بارها در جواب سؤال دختر که آیا او را دوست دارد یا نه؟ صادقانه پاسخ منفی میدهد و در عین حال حاضر است با او ازدواج کند. پاسخ مورسو به همه سؤالاتی که در بخش نخست خطاب به او مطرح میشود به طرز غریبی حامل بیتفاوتی است. برایش فرقی نمیکند اینکه با همسایه وقت بگذراند؟ یا کنار معشوقهاش باشد؟ به سینما برود؟ و یا همصحبت پیرمرد بیمار و عصبی باشد؟ پاسخ همه این سؤالات این عبارت است که «برایم فرقی نمیکند؟» در فصل پایانی بخش اول مورسو با معشوقه و دوستانش برای تفریح به ساحل دریا رفته است و در آنجا به خاطر حوادثی به فردی که قاعدتاً هیچ دشمنی با شخص وی ندارد شلیک میکند نه یکبار بلکه پنج بار و پرده اول به پایان میرسد. در بخش دوم مورسو بازداشت شده و در زندان به انتظار اجرای حکم است و با وکیل تسخیری خود و ملاقاتکنندگانش گفتوگو میکند.
با کنار هم گذاشتن دو پرده زندگی ساده و در عین حال حادثه خیز مورسو ایده رمزآلود نویسنده اینگونه به مخاطب القا میشود که «هر آدمی در مرگ مادرش سوگوار نشود بالقوه ظرفیت این را دارد که قاتل باشد» و حال که «جنایتی مرتکب شده صادقانه، باید به عواقب آن تسلیم شود».
در عین حال هنر نویسندگی کامو در شخصیتپردازی مورسو به گونهای است که خواننده با قاتل همدردی و همراهی دارد و راضی به مجازات او نیست. مورسو بیگانهای است که گویا قواعد بازی در بین مردمان را نمیداند و در هیاهوی عبور از مراحل بازی بدون اینکه متوجه خطرناک بودن عملش باشد جانی را میگیرد نه برای انتقام و نه حتی دفاع از خود و یا منفعتطلبی.
در صحنههای رمان با آدمی روبهرو هستیم که لذتهای اندک زندگی قانعش میکند و آرمانگرا نیست همین که آب تنی کند و روزهایش را با روزمرگی، کار سخت و زندگی ساده بیزرق و برق بگذراند برایش کافی است؛ بدون توجه به آینده و حتی گذشته. خط روایی رمان جز چند جمله کوتاه در واگویههای مورسو و راویت همسایه از زندگیاش به بیان گذشته نمیپردازد. همه چیز در خط سیر حال جریان دارد و آرام آرام جلو میرود و یکباره صحنه عوض میشود. مدام به مورسو و آرامشش فکر میکنم و اینکه چه چیز او را اینگونه آرام و بیدغدغه در داستان ظاهر میکند. کامو اثر دیگری دارد که در آن به اسطوره سیزیف میپردازد. اسطورهای که بر اساس آن شخصی بنابر نفرین یا مجازاتی که خدایان برایش در نظر گرفتهاند محکوم است که سنگی را از کوه بالا برده و همین که به قله میرسد دوباره سنگ به دامنه کوه میغلتد و دوباره و دوباره. در این اثر فلسفی کامو زندگی انسان را به همین اسطوره تشبیه میکند. آدمیان هدفی تعیین میکنند و با تلاش پیگیر به آن دست مییابند لحظهای سرخوشی را تجربه میکنند و دوباره همه چیز از نقطه صفر آغاز میشود و انسان همواره میپندارد در پیشرفت است در حالی که «هر آیینه در خسران است».
کامو همین روزمرگی و بیهودگی را در بیگانه نیز به تصویر میکشد. مورسو نمیداند با خودش در این بازی چندچند است؟ بدون هیچ ادعای جاهطلبی و بدون هیچگونه انگیزه یا منفعت طلبی در مسیری حرکت میکند. دراین مسیر دستانش به بزرگترین گناه بشری آلوده میشود و نمیتوان از او انتظار پشیمانی یا ناراحتی از ارتکاب عمل داشت چرا که در پرده نخست دیدهایم او مردی است که نمیداند مادرش چند سال داشته و فقط به دلیل پیری و کمبود هزینه معاش او را به خانه سالمندان برده و به ملاقاتش نمیرفته و حتی در خاکسپاری او اندوهگین نبوده است. تنها صورت بالفعل عواطف بشری در او لذت از آبتنی در گرمای تابستان و لحظههای گذرا در کنار معشوقی است که میداند دوستش ندارد و البته تجربه خلسه سیگار!
در عین حال همرنگ جماعت شدن را نمیپذیرد همچنانکه حاضر است ساعتها پای صحبت همسایه بدنامش بنشیند یا با پیرمرد بد اخلاق و چندشآوری که سگ بیمارش را گم کرده است همکلام شود، ولی حاضر نیست لحظهای نصایح و توصیههای کشیش زندان را تحمل کند.
با اینکه در رمان کامو از قهرمان داستان کنش قهرمانانهای صادر نمیشود که درام را به حماسه نزدیک کند؛ در پایان مرگ تراژیک مورسو پرده سومی را جلوی چشم مخاطب میآورد که دریافتنی است و نه خواندنی. اینکه زندگی پوچ و بیتفاوت در نگاه مورسو در لحظات پایان زندگی فرصتی ارزشمند و با شکوه است. مورسو که از ابتدا در برابر سؤالاتی که او را تشویق به انتخاب میکنند هرگز گزینهای در نظرش نیست و از دید او همه چیز بیاهمیت است یکباره در برابر موقعیتی قرار میگیرد که حق انتخابی برایش وجود ندارد و چارهای جز تن سپردن به مرگ نیست. در این هنگام او تصمیم میگیرد که تسلیم سرنوشت نباشد و به زندگی لبخند بزند. اعلام میکند که هیچ کس حق ندارد بر او بگرید و آنقدر خود را سعادتمند میبیند که آرزو میکند در روز اعدام با گیوتین مردم نظاره گرش باشند. حتی اگر با نگاههای نفرت بار از او استقبال کنند.
نجمه دری/عضو هیأت علمی دانشگاه تربیت مدرس
منبع : روزنامه ایران