«تا بهار صبر کن باندینی» اثر جان فانته (سال ۱۹۳۸) از آثار چهارگانه او به شمار میرود؛ تا بهار صبر کن باندینی، جادهای به لسآنجلس، از غبار بپرس و رؤیاهایی از بانکر هیل. او نخستینبار توسط چارلز بوکوفسکی شناخته شد و مقدمه «تا بهار صبر کن باندینی» نیز از سوی او نوشته شده است. این رمان ما را با زندگی خانواده فقیر اِزوِو باندینی، مهاجر ایتالیایی روبهرو میکند؛ ماریا باندینی همسر او، آرتورو که چهارده سال دارد، آگست ده سال و فدریکو هشت سال. آنها که در دوره رکود اقتصاد آمریکا در شهر راکلین ایالت کلرادو زندگی میگذرانند، بهسختی قادر به تأمین معاش خود هستند؛ رمان که با فصل برفی و سرما شروع میشود، پدر خانواده بنّا است و سعی دارد در فصل سرما کاری پیدا کند؛ ولی او هم مانند بیشتر افراد در آن دوره رکود، پول چندانی بیرون نمیآورد. او از اینکه نمیتواند پول بیشتر به خانه بیاورد، شرمنده است و در اولین صفحات اینگونه نگرانیهایش برای ما نمایش داده میشود: «همین که ازوو پایش را در حیاط خانهاش گذاشت، حیاطی که پولش را نداده بود، خانهای که هنوز پولش را نداده بود…». اما همسر او، ماریا که زنی ساده، با مدرک تحصیلی پایین و مذهبی است، تنها امیدی که در سر میپروراند، دعا به درگاه مریم مقدس و تسبیحزدن است تا راه چارهای پیدا شود؛ اما زنی است که رنگوبوی خانه را عوض میکند و با حضور اوست که خانه گرمونرم باقی میماند: «ماریا تسبیح سفیدی داشت، بهقدری سفید که اگر آن را توی برف میانداختی، برای همیشه گمش میکردی». اما آرتورو سرکش و کلهشق است و مدام در گیرودار فقری که او را از پا درآورده؛ خشم آرتورو به چند طریق نشان داده میشود: یک بار سر برادرش را به شیشه میکوبد و دیگر بار مرغشان را با سنگ میزند. «تکه زغالسنگی که به اندازه مشتش بود، پیدا کرد، عقب رفت و فاصلهاش را ارزیابی کرد. تکه زغالسنگ مثل برق پرتاب شد و درست خورد به گردن مرغ قهوهای پیر که از بقیه به او نزدیکتر بود، سرش ول شد و خون پس جهید توی مرغدانی…». او حدود دو سال است که عاشق دختری به اسم رزا پینلی شده، دختری که از آرتورو متنفر است و همیشه به او و لباسهای پینهبستهاش میخندد. او که افکاری درباره رزا را به مخیلهاش راه داده، میان پرورش کاتولیکی و افکار دنیویاش در نوسان است و نمیداند به کدام پناه ببرد: «… حالا نهفقط از ترس اینکه روحش در پیشگاه خداوند است؛ بلکه از جذبه حیرتانگیز آن افکار جدید، نفسش داشت بند میآمد».
ما بهطور متناوب، جهان را از چشم افراد متفاوت خانواده میبینیم؛ کشمکشی که میانشان درمیگیرد؛ حتی رابطه آرتورو با پدرش محدود به توصیف یک فرد باقی نمیماند و به همین دلیل نمیتوان از شخصیتی اصلی در این رمان نام برد که تمام داستان حول محور او میگردد. همه در این رمان از دریچه ذهن خودشان به وقایع مینگرند؛ آگست دهساله که رؤیای کشیششدن دارد و خادم کلیسا است و از افتخاراتش این است که میتواند بیشتر از دیگران زانو بزند و هیچیک از چهل عضو این تشکیلات هیچ قدرتی برای رقابت با او نمیبینند. در این رمان راوی بیرونی حوادث را بازگو میکند؛ بنابراین با روایتی دیگرگو در اینجا مواجه هستیم؛ راویای که افکار شخصیتها را برای خواننده بیان میکند؛ مخصوصا دو شخصیت آرتورو و ازوو که نویسنده بهخوبی وارد ذهنشان میشود و افکارشان را با ما در میان میگذارد. نویسنده از وضعیت آرتورو و زندگی آیندهاش با ما حرف میزند و ما به این طریق میتوانیم از وضعیت او آگاه شویم: «آرتورو خادم کلیسا بود؛ ولی آدم شریری بود و از خادمان کلیسا بدش میآمد. دلش میخواست پسر خوبی باشد؛ ولی میترسید خوب باشد؛ چراکه واهمه داشت دوستانش او را پسر خوب صدا بزنند…». تمام اینها به این دلیل ممکن شده که نویسنده از منظر سومشخص بهره برده و راوی را مجبور کرده که شخصیت متمرکز متفاوت باشد. حتی در صفحات آغازین رمان، نویسنده برای نشاندادن تنفر ازوو از زمستان، فقر و خانواده یکی از شخصیتهای اصلیاش را قربانی میکند و او را بیمحابا وارد صحنه میکند تا هم ما با کشمکش این دو شخصیت در طول رمان آشنا شویم و هم رابطه پویای آن دو را بشناسیم. «پسری داشت به نام آرتورو که یک سورتمه داشت. همین که ازوو پایش را در حیاط خانهاش گذاشت… سورتمه آرتورو درحالیکه توی انبوه بوتههای یاس پوشیده از برف فرورفته بود، هنوز در حال چرخیدن بود. لعنت به این زندگی! او به آن پسر، به آن حرامزاده گفته بود که مراقب باشد سورتمهاش سر راه نباشد».
ماهان سیارمنش/شرق