سایت بدون -بغض کرد وقتی از شهید عمران پستی گفت و آن دستی که او را نگه داشت. همان دستی که روی سینهاش نشست تا بماند و روایت کند؛ روایت کند از آدمها؛ از آدمهایی که نیستند اما اثرشان تا به امروز در گذشته و حال ایران باقی است. به «دیدار» گلعلی بابایی رفتیم، در اتاقی در آن دفتر کوچک در محل نشر بعثت ۲۷؛ اتاق پر بود از کتاب و کاغذ و چند عکس.. . عکس احمد متوسلیان با یک بیسیم در دست، نزدیک به تصویری که در فیلم ایستاده در غبار در ذهن داریم، عکسی از شهید همت و کودکانی که او را دوره کرده بودند. این روایت دیدار ما با یک روایتگر است؛ روایتگر دفاع مقدس.
از ریشههای یک روایتگری شروع بکنیم. شاید عنوان کتابی درباره شما، خودش میتواند این ریشهها را بهخوبی به تصویر بکشد؛ کتابی با عنوان «انسان، نویسنده، رزمنده». این نویسندهبودن و این رزمندهبودن از کجا میآید؟
این عنوان فصلهای مختلف زندگی خود من است. انسان یک عنوان کلی است. رزمندهبودن هم به دوران حضور در جبهه برمیگردد که یک بخش عظیمی از زندگی و نقطه طلایی آن است. نه برای من، برای همه بچههایی که این دوران را تجربه کردهاند، این دوران را دوران طلایی زندگی خود تلقی میکنند. در زمان دفاع مقدس و در زمان جبهه، رزمندههایی بودند که از فرصت استفاده میکردند و یک چیزهایی مینوشتند، مثل کاری که ممکن است در یک سفر سیاحتی هم انجام شود، در زندگی روزمره و در پشت جبهه هم این اتفاق میافتد. در جبهه هم این کار را میکردند، برخی از فرماندهان به خصوص این یادداشتها را مینوشتند مثل شهید صالحی که همین اخیرا کتابشان میخواهد چاپ شود؛ نزدیک به دوهزار صفحه از دستنوشتههای ایشان بهصورت کتاب درآمده که خودش دو یا سه جلد کتاب است؛ یا یکسری از رزمندهها مثل سرباز سوری که ۶۶۶ روز جبهه بود و روز آخری که داشته برگه پایان خدمت خود را میگرفته در همان خرمشهر شهید میشود که یک کتابی هم درباره او درآمد به اسم «۶۶۶ روز جبهه»؛ یا شهید سوری کل روزهای جبههاش را نوشته است. من هم به همین شکل زمانی که در جبهه حضور داشتم، از یک مقطعی به بعد شروع کردم به نوشتن که تا آخر جنگ، هشت تا از این دفترچههای خاطرات که به بچهها میدادند را پر کردم. ما برای خودمان مینوشتیم. اتفاقات روزمرهای که در جبهه رخ میداد، ارتباطاتی که بینمان بود، در عملیاتها، صحنهها و اتفاقاتی که میدیدیم را در این دفترچهها مینوشتیم. برای دل خودمان هم مینوشتیم و هیچوقت هم فکر نمیکردیم، اینها قرار است تبدیل به کتاب شود. جنگ تمام شد و در روال عادی زندگی تشکیلاتی بهعنوان «دفتر ادبیات و هنر مقاومت» راه افتاد برای اینکه خاطرات جبهه را جمعآوری کنند. آقای سعید جانبزرگی در آن زمان در روزنامه جمهوری اسلامی با آقای سرهنگی همکار بودند. از طرفی هم با ما در لشکر ۲۷ همکار بودند. فهمیده بود که من دفترچههایی با این شکل دارم و به آقا مرتضی گفته بود، آقا مرتضی هم یک روز من را صدا کرد و این دفترها را به او دادم و خیلی خوششان آمد و اولین کتاب من با عنوان «نقطه رهایی» از همان دفترچهها و به همان شکل خام منتشر شد و از آنجا شروعی بود برای نوشتن خاطرات دفاع مقدس من. بعد از آن به خاطر کاری که در لشکر بهعنوان معاون فرهنگی داشتم، در این وادی افتادم برای ثبت خاطرات جنگ و خاطرات لشکر حداقل، که تا امروز هم ادامه دارد.
ریشه نوشتن به کجا برمیگردد؟ بهطور خاص میخواهم در مورد مسجد جوادالائمه و نقش آن صحبت کنیم… اینها قبل از شروع جنگ بود یا بعد از آن؟
ارتباط با مسجد که قبل از جنگ بود. من از سال ۵۴ عضو کتابخانه مسجد جوادالائمه شدم، کتابخانهای با کتابهایی از شریعتی، کتابهای صمد بهرنگی، شعرهای خسرو گلسرخی، داستان راستان شهید مطهری و… اما بعد از انقلاب با توجه به حضور آدمهایی مثل مرحوم امیرحسین فردی، فرجالله سلحشور، بهزاد بهزادپور و دیگران سبقه فرهنگی مسجد، بیشتر از سبقه نظامی شد. مسجد ما از دو بخش تشکیل شده بود؛ یک بخش آن نظامی بود که به اسم کمیته انقلاب اسلامی بود، نه بسیج و یک بخش، فرهنگی بود که در همان کتابخانه بود. آنها کارهای پست و نگهبانی را انجام میدادند، گشت میزدند. اینها هم اردو میبردند؛ اردوی فرهنگی. خود به خود یک روحیه فرهنگی و یک روحیه نویسندگی در بین یکسری از بچهها به وجود آمد. بعدها اصلا آنجا کلاس دایر شد. من خودم به خاطر شرایط زندگی و بعد به خاطر حضور در جبهه کمتر در آن کلاسها حاضر میشدم ولی کلاسهای کتابخوانی که آقای بهزادپور برگزار میکرد خیلی کلاسهای خوبی بود که تاثیر میگذاشت روی روحیه آدمها برای اینکه بتوانند کتاب بنویسند. آقای بهزادپور در این کارها استاد است. خیلی جالب داستان میگوید و اینها تاثیر داشت روی اینکه در جبهه هم به این فکر بیفتیم که بنویسیم.
آدمهای مسجد و جبهه اکنون کجای زندگی شما قرار دارند؟ بهعنوان یک نویسنده، آنها الان کجای ذهن شما هستند؟
یک بخشی از حضور جبهه جنگ و دفاع بود. در جبهه یک جمع رفاقتی را شاهد بودیم. وقتی یک نفر وارد یک گروهان میشد یا در یک گردان یا یک دسته قرار میگرفت، دیگر عضو یک خانواده میشد. این ارتباطات فقط محدود به جبهه مثلا در پادگان دوکوهه یا اردوگاه قلاجه یا خط مقدم نمیماند. این رزمندگان وقتی به پشت جبهه برمیگشتند، در تهران و شهرهای دیگر با هم گعده میگذاشتند، قرار میگذاشتند و رفاقت ادامه پیدا میکرد. دورهمی میرفتند، مهمانی میگرفتند، دستهجمعی میرفتند به بهشت زهرا و یاد رفقای شهیدشان را زنده نگه میداشتند. همه اینها باعث میشد که ارتباط بینشان هر روز قویتر و نزدیکتر شود، همین الان در سطح تهران شاید نزدیک به ۳۰ هیات وجود دارد که نامشان را از دوران دفاع مقدس گرفتهاند، هیات گردان مالک، هیات گردان عمار، هیات گردان حبیب، هیات گردان ابوذر، هیات گردان مقداد؛ همه این گردانها یادآور آن زمانی است که در لشکر، در جبهه جنگ با هم بودند. آن گردانها دیگر نیستند و اگر هم باشند دیگر آن شکل قدیم را ندارند، بعضیها اکنون به شکل دیگری با حضور سربازها وجود دارند، بعضیها هم نیستند اما آن شکل و شمایل قدیم و بازماندهها دور هم جمع میشوند، بعضی هیاتها ماهانه است، بعضی هیاتها هفتگی است. نقل مجلسشان هم شهدا هستند، مثلا گردان مالک که یک هیاتی دارد که سهشنبههای آخر ماه تشکیل میشود، در این ماه به من گفتند بیا، ما میخواهیم در مورد شهید محمود پیر بداغی صحبت کنیم. محمود پیربداغی یکی از مسئولان گردان مالک بود که در فاو شهید شد. او با من بیشتر انس داشت. رفتم در مورد محمود، نحوه مدیریتش، نحوه فرماندهیاش و خاطراتی که از او داشتم، صحبت کردیم؛ یعنی میخواهم بگویم که حلقه وصل این بچهها یکی همان ارتباطی بود که با جبهه داشتند و یکی همان دوستان و رفقای شهیدشان است.
شما برای چه روایت میکنید؟ روایت میکنید که یاد دوستان شهیدتان زنده بماند یا برای مردم روایت میکنید؟
یک زمانی است من مثل کتاب اولم، یعنی همان دفترچههای خاطرات زمان جنگ مینوشتم که برای دلم بود، هیچوقت هم به این نیت نبود که کتاب شود، آن نوشتهها را هنوز هم هر وقت که میخوانم برایم تازگی دارد، هر صفحهاش را میخوانم برایم یک خاطرهای زنده میشود اما یک زمانی شما احساس تکلیف میکنید، احساس تکلیف از این نظر که شما یک جنگی را رفتید، هشت سال از زندگی و تاریخ یک ملت را آن جنگ به خودش اختصاص داده است. نابسامانیها، دربهدریها، یتیمشدنها، بیوهشدنها، بیپسرشدنها… کلی از این اتفاقها افتاده؛ تلخ و شیرین. پیروزی بوده، شکست بوده، اینها همه باید یکجایی در تاریخ داشته باشد، باید ثبت شود. اگر ثبت نکنیم، دیگران میآیند و ثبت میکنند. اگر ما ثبت کنیم، سعیمان بر این است و با توجه به تعهدی که به شهدا داریم، آن چیزی را روایت، ثبت و مکتوب میکنیم که بوده و اتفاق افتاده است اما اگر این کار را نکنیم برایمان روایت میکنند. بهعنوان مثال در مورد قطعنامه ۵۹۸، خودمان کوتاهی کردیم، نگفتیم و یکدفعه بیبیسی میآید و یک مستند میسازد در مورد این ماجرا و همه چیز را زیر سووال میبرد و دیگر هم نمیتوان کاریش کرد؛ بنابراین نیت اصلی من این است که بنویسم تا دیگران برایمان ننویسند. این هدف اصلی من است برای کتابهایی که بهعنوان کتابهای مرجع شناخته میشوند؛ مثل همپای صاعقه، مثل ضربت متقابل، مثل شرارههای خورشید، مثل گردان نهم؛ مثل بهار ۸۲ و وقتی میبینم این کتاب مخاطب دارد، آن هم کتابی با این قطر و تعداد صفحه به چاپ بیستم میرسد و میبینم این مخاطب پیگیر است و از من میپرسد کتاب پنجم کی منتشر میشود، این نشان میدهد که این تاریخنگاری جنگ برای بخشی از جامعه مهم و جذاب است و از همه مهمتر خود حضرت آقاست که از این کتابها مثال میزنند؛ این برای من مایه دلگرمی است، یعنی راهی که انتخاب کردهایم و کاری که میکنیم درست است. امسال بچههای راوی رفته بودند پیش ایشان، گفته بودند که اگر روایت میکنید مثل کارهای فلانی بروید ریز عملیاتها را بگویید. اینها دلخوشیهای من است در کنار تعهدی که گفتم برای ثبت دارم.
نگاه شما به جامعه چگونه است؟ آیا انتظار دارید که این روایت بازخوردی هم در سطح جامعه داشته باشد؟ شما وقتی یک الگو معرفی میکنید مثلا همین شهید چیتسازیان که رهبری گفتند من قبل از خواندن کتاب او را نمیشناختم؛ آیا شناختهشدن آن توسط جامعه برای شما هدف محسوب میشود؟ معرفی این شهید چه چیزی باید به جامعه القا کند؟
بله، ما در حال حاضر در چند بخش داریم فعالیت میکنیم. یک بخش همان تاریخ نگاریهاست که سیر عملیاتها را میگوییم که مثلا در فتحالمبین چه گذشت، در بیتالمقدس چه گذشت و… باهمه تلخیها و شیرینیهایش، اگر جایی شکست بوده، شکست را میگوییم، اگر بیتدبیری بوده، بیتدبیری را میگوییم، آنجایی که کار بزرگی انجام شده، فتحی انجام شده، همه آنها را میگوییم. سعی شده که گفته بشود. علاوه بر این طرح دیگری داریم بهعنوان ۲۷ در ۲۷، یعنی زندگینامه ۲۷ تن از فرماندهان شهید لشکر ۲۷ که در حد فرماندهان لشکر، تیپ، محور و ستاد هستند. وقتی من زندگینامه شهید همت را مینویسم، خب انتظارم این است که شهید همت بهعنوان کسی که در ۲۴ سالگی، فرمانده لشکر شده است، این الگو باشد برای جامعه ما، برای جوانان ما و وقتی میبینم که از این مساله استقبال میشود، متوجه میشوم که این انتظار محققشدنی است.
این استقبال را چگونه و کجا متوجه میشوید؟
در نمایشگاههای کتاب، حتی در سطح بینالمللی پارسال رفته بودم نمایشگاه کتاب بیروت. آنجا یک جشن امضایی گرفته بودند برای ترجمه عربی کتاب زندگینامه شهید همت. به ما گفتند که شما بیایید، مردم میآیند کتاب میخرند و شما امضا میکنید. باور نمیکنید چه صفی بسته بودند و با چه علاقهای میآمدند بغل عکس شهید همت و در کنار من عکس میگرفتند. عکس شهید همت هم دستشان بود. این برای من خیلی مهم است. دارم تاثیر کارم را میبینم؛ هم در جامعه خودمان و هم در جامعه جهانی بهویژه در جهان اسلام. در جهان امروز همه به دنبال هویت خودشان میگردند، داریم نشان میدهیم هویت این است، شما این هستید.
یک تعبیری هم داشتید که اگر همت را بشناسند، میفهمند چهگوارا انگشت کوچک او هم نیست.
بله، در یکجایی گفتم وقتی ما روی چهگوارا و شخصیتهایی مثل او سرمایهگذاری کنیم، داریم مسیر را اشتباه میرویم، شما در همین راسته انقلاب بروید، میبینید که چقدر کتاب درباره آنها وجود دارد اما کتاب شهید همت کمتر است؛ یعنی هنوز هم احساس میکنیم که مرغ همسایه غاز است اما در جامعه بینالمللی اهمیت این شخصیتها نظیر شهید همت را میبینید، یعنی من بازخورد کتابها را هم در سوریه دیدم و هم در لبنان خیلی بیشتر؛ حتی در نمایشگاه فرانکفورت خیلی از جوانها که میآمدند، متوجه میشدم خیلیها شیفته این کتابهای شخصیتمحور هستند؛ شخصیتهای خودمان. این نشان میدهد که بازخوردها خوب است و این باعث دلگرمی است.
در ساختن این شخصیتها نگاه شما چگونه است؟ آیا آنها الگوی انسان کامل باید باشند و وجه آسمانی آنها را در نظر میگیرید یا نه باید وجه زمینی و انسانی آنها را مدنظر داشت؟
وظیفه من این است که آن چیزی که در مورد شهید وجود دارد را بگویم. حالا یک شهیدی داریم که شخصیتش کاملا مثبت است؛ یک نفر که از بچگی تا سن بلوغ و تا زمان شهادت یک شخصیت کاملا مثبت دارد اما خب شهیدانی هم وجود دارند که زندگی نوع دیگری داشتند، مثلا شهید حسین قجهای که کتاب «پهلوان گود گرمدشت» درباره او است، در زرینشهر اصفهان قهرمان کشتی بود. در کتاب آوردهام که قبل از انقلاب رفقایی داشت که خیلی اهل نبودند. با هم میرفتند کنار زایندهرود بساط پهن میکردند. حسین با توجه به سابقه مذهبی که خانوادهاش داشت، با آنها همراه نمیشد و چیزی نمیخورد اما با آنها مینشست. خودش میگفت من نوشابه میخوردم و آنها چیز دیگر… اینها را اگر از زندگی شهید سانسور کنیم به جوان امروزی خیانت کردهایم. آن جوان با همه مختصات جوامع امروز باید بتواند با شخصیت همذاتپنداری کند و به این جمعبندی برسد که من هم یک روز میتوانم حسین قجهای شوم که یک روز در جاده اهواز- خرمشهر بهتنهایی با گردانش جلوی یک لشکر زرهی عراق را بگیرد. این هم یک زمان مثل خود ما بوده، اهل عشق و حال بوده، میرفته، میآمده؛ یعنی دستنیافتنی نیستند، یا شهید همت را در هیبتی میبیند که موهایش بلند بوده، شلوار لی پوشیده، یقهاش باز است، میبیند که عکسش در کتاب چاپ شده، این به او میگوید که شهید همت هم یکی مثل ما بوده و فرقی با خود ما نمیکرده و بعد انقلابی شده، امامخمینی آمده است یا جنگی شده است و شهید همت، شهید همت شده است. اینها را وقتی میگوییم اثر انقلاب بیشتر خودش را نشان میدهد، یعنی انقلاب زمینهای شده است برای ساختن جوانها. این جوانها پیش از انقلاب از جامعهای میآمدند کاملا غربزده، در رژیم پهلوی همه اسباب لهو و لعب مهیا بوده و هیچ محدودیتی در هیچ زمینهای وجود نداشته اما انقلاب این جوانان را ساخت. وقتی این قصهها گفته میشود یا قصه شاهرخ ضرغام با آن پیشینه زندگی گفته میشود، کاملا اثر مثبت میگذارد.
شما دایره مخاطبان را چه کسانی میدانید؟ من یک تعبیر خیلی خوب از شما خواندم که گفته بودید گردشگری دفاع مقدش نباید محدود به بسیجی مسجد باشد، او که اینها را میداند؛ آیا در مورد کتابهای خودتان هم این نظر را دارید؟ برای جوانی که بیبیسی و من وتو به او خوراک فکری میدهند، آیا برای او هم مینویسید؟
اصلا جامعه هدف ما آن جوان است. هدف ما این است که به آن جوان راه را نشان دهیم. این را نمیخواهیم با نصیحت و چیزهای مرسوم که در مخاطب ایجاد واکنش میکند، انجام دهیم بلکه با نشان دادن مصادیق انجام میدهیم. وقتی مصادیق را به جوان امروزی نشان دهیم و به آنها بشناسیم که این شهیدان بزرگوار در جامعه شما زندگی میکردند، حالا با چندسالی تفاوت، پشت همین میز و نیمکتی که شما الان در مدرسه یا دانشگاه مینشینید، یک کسانی بودند که مثل شما داشتند زندگی میکردند، مثل شما اهل گشت و گذار بودند، مثل شما اهل بازی فوتبال و سینما بودند. وقتی که شرایط جامعه طوری شد که لازم بود بروند دفاع کنند، رفتند و دفاع کردند و آنقدر نبوغ نشان دادند که در ۲۲ سالگی فرمانده گردان شدند؛ خیلی حرف است که یک جوان ۲۰ ساله میشود فرمانده ۳۰۰ و خردهای نفر، آن هم در شرایط بحرانی جنگ. آنجایی که فرصت اشتباه نداری و باید تصمیمگیری کنی؛ بنابراین مخاطب ما علاوه بر اینکه بچهمذهبی و بچهبسیجیها است، آنهایی هم هست که هیچوقت نمیروند یک گردشگری جنگی انجام بدهند، نمیروند منطقه عملیاتی را ببینند، راهیان نور را ببینند. اگر تلویزیون هم یک فیلم سینمایی جنگی را نشان میدهد، کانال را عوض میکنند، سعی میکنیم این مخاطب را هم جذب کنیم؛ ضمن اینکه شما شاهد هستید که کتاب ابراهیم هادی را همه اقشار جامعه میخوانند. این کتاب درباره جنگ است و یک شخصیت شهید را توصیف میکند؛ بنابراین دایره مخاطب ما همه جامعه هستند و به ویژه آنهایی که فکر میکنند با فرهنگ جبهه قهر هستند.
اگر سینما را در نظر بگیریم که ملموستر است، وقتی روایتی مثل احمد متوسلیان را در فیلم «ایستاده در غبار» میبینیم، جامعه با او احساس نزدیکی میکند یا وقتی مستندی مثل «آخرین روزهای زمستان» در مورد شهید حسن باقری ساخته میشود، بازخورد بسیار خوبی میگیرد. آیا قسمتی از این ارتباط گرفتن به بعد از نوشتن شما برمیگردد؟ در هالیوود از کنار این شخصیتها بهراحتی عبور نمیکنند. از نظر شما در این زمینه ضعف نداریم؟
قطعا ضعف داریم. سینما و تلویزیون ما نسبت به جنگ و دفاع مقدس کوتاهی کردهاند. ما بینهایت شخصیت جذاب داریم؛ شخصیتهایی که زندگی آنها برای تمام قشرهای جامعه جذابیت دارد، یعنی از نحوه زندگی کردنشان، از نحوه ازدواجشان، از نحوه حضورشان در جنگ و انقلاب تا شهادتشان. منظورم این است که جذابیتهای روایتی دارد. اگر فیلمسازی باشد که بخواهد از آنها استفاده کند و با هنر خود یک اثر خوب بسازد، ادبیات آن موجود است. شاید نمونههایی داشتیم اما خیلی بیشتر از این جای کار وجود دارد. لازم هم نیست خیلی هم توپ و تانک باشد تا اسم فیلم، فیلم دفاع مقدس باشد. خیلی روایتهای بکر وجود دارد که قشنگ و ساختنی است. ما این همه خانواده شهید داریم، آدمهایی که در این جنگ زندگیشان دستخوش تغییر شده و دچار فراز و فرود شدهاند. هرکدام یک سوژه بینظیر است برای اینکه تبدیل به یک فیلم شود.
در این زمینه هم نمونه موفق داریم؛ مثلا شیار ۱۴۱٫
بله، دیگر، شیار ۱۴۱ موفق شد چون خانم آبیار خودش نویسنده بود و از همان داستان خودش یک کار قشنگ و دلی درآورده است. هیچکس دیگر نمیتوانست اینقدر زیبا، شرایط مادری را که فرزندش مفقودالاثر شده است و سالها انتظار بازگشتش را دارد به تصویر بکشد. چقدر این زیباست. این فقط گوشهای از توجه سینما به ادبیات است ولی متاسفانه این توجه کم است یا مثلا کتاب ایستاده در غبار یک بخش کوچکی از کتاب همپای صاعقه است؛ شاید یک چهارم. بخشهای دیگر این کتاب هم می تواند منبع فیلمهای دیگری به همین زیبایی باشد. یک بخشی برمیگردد به خود فیلمسازها، یک بخش دیگر هم برمیگردد به مسئولان. این فیلمها هزینه دارد و چون برای این موضوعها کمتر هزینه میکنند، میبینیم فیلمهای مرتبط به جنگ کمتر تولید میشوند و خیلی از آنهایی هم که ساخته میشوند؛ سوژههای خیالی دارند.
در هالیوود کارگردانهایی که فیلمهایی با مضامین جنگی–تاریخی میسازند، بهترینهایشان هستند؛ مثل اسپیلبرگ یا دانکرک که نولان ساخته است…
چند روز قبل داشتیم با آقامرتضی سرهنگی صحبت میکردیم، یک نکته مهم و جالب را مطرح کرد؛ گفت. آمریکا برای ساختن فیلم سرباز رایان یک لشکر را در اختیار اسپیلبرگ قرار داد. اسپیلبرگ هم چند ماه این لشکر را با همه فرماندهان و سربازها نگه داشت و یک روز هم به آنها مرخصی نداد، تا همه آنها عصبی شدند و فیلم را با همین حالت عصبی فیلمبرداری کرد؛ یعنی کارگردان اینقدر اختیار داشت که یک لشکر را در اختیار داشته باشد و آنها را درحالتی قرار دهد که همان آدمی شوند که قرار است در فیلم باشند و بروند در قالب آدمهایی که دلهره و سختی و… در آنها موج میزند. وقتی که به این شرایط رسیدند، شروع میکند به ساختن فیلم. میدانید چرا؟ چون دولت آمریکا برایش مهم است که این فیلم ساخته شود. ولی برای ما… بگذارید یک مثال بزنم، همین عملیات کربلای ۴ را همه فکر میکنیم که یک عملیات شکستخورده است، بله شکست خورده است اما چرا شکست خورده است؟ اگر ما بیاییم در قالب یک فیلم به مردم نشان دهیم که پسزمینه این عملیات چیست، بیاییم بگوییم که ما یک ماجرایی به نام ماجرای مکفارلین داشتیم و آمریکاییها آمدند در سال ۶۴برای ما مهمات و ادوات جنگی آوردند اما ما با نظر امام، آنها را پس زدیم و آنها سال بعد برای اینکه از عراق و صدام دلجویی کنند و برایش جبران کنند، آمدند تمام امکاناتشان را در اختیار عراق قرار گذاشتند، آواکس ما کل منطقه را زیر نظر دارد، ناوهای ما کل منطقه را پوشش میدهند؛ اما همهجا را زیر ذرهبین قرار دادند و کوچکترین حرکت ایرانیها را به عراقیها گفتند درنتیجه عملیات لو رفت اما غواصهای ما میروند و میجنگند و در آن شرایط شهید میشود. آیا سرباز رایان چیزی بیشتر از این روایت دارد؟ چرا آن فیلم یک فیلم جهانی است و ما از ساختهشدن این فیلم میترسیم؟ اتفاقا کربلای ۴ یک سوژه خوب است برای ساختن یک فیلم؛ ما از این طریق میتوانیم تراژدی فیلم و مظلومیت رزمنده را نشان دهیم. اینکه ما میگوییم از ۳۰ کشور اسیر داشتیم؛ از عراقی، سودانی، تونسی، اردنی و مصری و نمیدانم همه، اینها داشتند میجنگیدند با ما، از آن طرف انگلیس به عراق سلاح میداد، شیمیایی میداد، آلمان میداد، فرانسه میداد، خود آمریکا میداد و از همه مهمتر شوروی که دربست در اختیار رژیم صدام بود و اصلا سیستم ارتش آنها برای شوروی بود.
پس میشود به این جمعبندی رسید که ما در این قسمت ضعف داریم و نتوانستهایم چیزهایی بسازیم که دایره مخاطبان را بیشتر کنیم، باوجود اینکه رهبری تاکید دارند که از همپای صاعقه یا ضربت متقابل بسازید. چه باید کرد؟ ۳۰ سال از جنگ گذشته و هنوز یک فیلم خوب درباره همت نداریم، درباره باکری همینطور، درحالیکه هر گاه فیلمی با استاندارد بالا ساخته شده، مورد استقبال قرار گرفته؛ از ایستاده در غبار تا همین تنگه ابوقریب.
بله، اکثر این فیلمها خرج مادی خودشان را لااقل درآوردهاند اما از سینما که بگذریم، تلویزیون مخاطب بیشتری نسبت به سینما دارد. سریال تلویزیونی را همه میبینند چرا در تلویزیون یک سریال «الف» درباره دفاع مقدس نمیسازند؟ دستشان درد نکند، سریال حضرت موسی درست کنند اما گروه الف باشد، یک ماجرای جنگ را هم در میان سریالهای گروه الف بگذارید؛ این تا حالا انجام نشده و همیشه سریال دفاغ مقدس میشود یک سریال درجه ۳ با یکسری سوژههای بد؛ سوژههایی که از نگاه من بیشتر توهین به بچههای رزمنده است. یک سریال «الف»، یک سریال با قابلیت پخش جهانی درباره این بچهها بسازید. الان سریال حضرت یوسف جهانی است یا سریال امام علی(ع) را همه دنیا میبینند یا سریال مختار.اگر با این سطح از برنامهریزی و سرمایهگذاری سریالی در مورد دفاع مقدس ساخته شود، حتما درمیآید. چرا نباید دربیاید؟ ما آنقدر فیلمسازهای خوب و شخصیتهای مختلف داریم که میتوان درباره آنها سریال ساخت که قابلیت جهانیشدن دارند و مخاطب آنها را میپسندد اما هنوز در سیاستهای فرهنگی ما از جمله رسانه ملی این مساله قرار نگرفته است.
آیا در ساختن این سریالها و فیلمها معذوریت هم وجود دارد؟ مثلا اینکه نمیخواهند آن سوی انسانی و زمینی ماجرا دیده شود؟
همین فیلم ایستاده در غبار را در نظر بگیرید. آقای مهدویان نخواست از متوسلیان یک چهره خیلی عجیبی دربیاورد. اتفاقا یک نفر است که از بچگی همه را میزند و تا زمانی که بزرگ میشود هم همین است، میزند و عذرخواهی میکند. اینکه خیلی مقدس نبود. این اتفاق میتواند در همه فیلمها تکرار شود. به خاطر همین است که این فیلم در دل همه جا میگیرد. او مثل خودمان بوده، در بچگی دعوا میکرده، بزرگ هم میشده، عصبانی میشده، چک میزده در گوش یک نفر، جرات عذرخواهی جلوی جمع را هم داشته؛ اینها بخشی از زندگی این شهیدان بزرگوار بوده، شما مکالمات شهید همت را پشت بیسیم گوش بده، ۱۰ تا ناسزا میدهد، ناسزای بد هم میدهد اما از آن طرف هم میبینیم شهید همت در بیست و چند سالگی فرمانده لشکر است و فرمانده هشت هزار رزمنده شده.
روایتی که خود شما ترجیح میدهید، روایت حقیقتمحور است، مخاطبمحور است یا هردو؟
من وظیفهام روایت است، من کارم توصیف است. کاری که ما میکنیم، مستندسازی جنگ است. من به خودم اجازه تحلیل نمیدهم که مثلا در فلان عملیات اگر این اتفاق نمیافتد، چه میشد؟ اصلا به من ربطی ندارد که اگر رخ نمیداد چه میشد. من عین اتفاقی که رخ داده را با یک مونتاژ ثبت میکنم، مثلا فلشبک، فلشفوروارد میگذارم تا برای مخاطب جذابیت هم داشته باشد. شما وقتی کتاب همپای صاعقه را میخوانید، فکر نمیکنید با یک کتاب تاریخی صرف مواجه هستید که دارد مستند میشود بلکه فکر میکنید که با یک رمان مواجه هستید چون قصه دارد و با قصه پیش میرود. وظیفه من توصیف است، ضمن آنکه رنگآمیزی هنرمندانه به تعبیر حضرت آقا در روایتها باید انجام شود. کسی که روبهروی من مینشیند، یک رزمنده است که دارد خاطراتش را میگوید؛ او خیلی سنگین و کلیشهشده و شاید خشک، خاطراتش را میگوید و وظیفه من نویسنده است که این را در قالب یک نثر روان، نثر جذاب با یک رنگآمیزی ادبی هنرمندانه به مخاطب برسانم؛ ضمن آنکه به اصل ماجرا و آن اصالت روایت که واقعیت ماجراست، وفادار باشم.
یک زمان رزمندهها نویسنده میشدند؛ آیا زمان آن رسیده که نویسندههای حرفهایتر درباره رزمندهها بنویسند؟
ما در میان رزمندهها داریم کسانی که آمدهاند و نویسنده حرفهای شدهاند. کسانی که حتی میروند در خارج از کشور و در دانشگاهها کرسی برگزار میکنند. هستند دوستانی که رزمنده بودند، تفنگ به دست بودند و حالا قلم در دست گرفتهاند و نویسنده شدهاند ولی گلایهای وجود دارد که یکبار هم حضرت آقا به آن اشاره کرده بود. برخی از این نویسندهها، حتی نویسندههای حرفهای و مشهور به حوادث جنگ و انقلاب روی خوش نشان ندادند. هنوز هم در قصههای آنها، قهرمانها خیالی هستند و قهرمانانی هستند که وجود خارجی ندارند. این همت آنها را میطلبد، چه نویسنده قدیمی و باسابقه باشند و چه نویسنده جوان؛ البته الان نویسندههای جوان در این وادی آمدهاند و قلم میزنند و خیلی هم موفق هستند. خیلی از آنها اصلا جنگ را ندیدهاند و بعد از آن به دنیا آمدهاند ولی کتابهایی مینویسند که خیلی کتابهای خوب و قابل اعتنایی هستند.
آیا به نظر شما چیزی برای روایت مانده است؟
ما که هنوز هیچ ننوشتهایم. هنوز هم خیلی از ابهامات دوران دفاع مقدس باقی است و به خیلی از سوالها پاسخ داده نشده. خیلی چیزها باید درباره جنگ گفته بشود که هنوز گفته نشده است. این نگفتنها خودش در آینده میتواند باعث دردسر بشود. نمونهاش همان ماجرای کربلای ۴ بود که چون ما نگفتیم، تا یک اتفاقی افتاد، آنطور شاهد بودیم که سروصدا به راه افتاد یا قطعنامه ۵۹۸ یا جنگ بعد از فتح خرمشهر، صدام گفت که من میخواهم جنگ را تمام کنم و برگردم سر مرزهای خودم اما آیا کسی آمده پاسخ بدهد که چرا ما قبول نکردیم؟ چرا ادامه دادیم؟
رابطه خودتان با آدمهای جنگ چیست؟ بهویژه آنهایی که دربارهشان مینویسید.
یک تعبیری وجود دارد که میگوید این کتابها مانند فرزندان آدم میماند. من همیشه حسین قجهای را در ذهن دارم یا مهدی خندان یا محسن وزوایی، شهید همت، احمد متوسلیان، عباس کریمی، دستواره، محمود شهبازی، اسماعیل قهرمانی، حسن زمانی، غلامعلی پیچک و… من که همیشه در ذهنم هست، خدا کند که آنها هم به فکر من باشند؛ آرزویم این است.
بین همه این شخصیتهایی که درباره آنها نوشتهاید، شخصیت محبوب خودتان کیست؟ آن که بیشتر از همه دوست دارید.
میدانم در مورد همه آنها حس وجود دارد و انتخاب خیلی سخت است. جواب این سوال خیلی سخت است اما در همان کتاب انسان، رزمنده، نویسنده هم آمده است که یک شخصیتی بود که روایت فتح در فیلم «هنر در قاب» در مورد من ساخت. سوژه اصلی را همین شخصیت قرار داد. شهیدی است به نام شهید عبدالله یا شهید عمران پستی که فرمانده گردان ما بود در عملیات خیبر، والفجر ۴ و قبل از آن هم در والفجر مقدماتی؛ من در چند عملیات قبل از خیبر با او بودم و در دو عملیات هم مجروح شدم، یعنی والفجر مقدماتی و والفجر ۴٫ او یک هفته قبل از عملیات خیبر تازه ازدواج کرده بود. شب عملیات گردان ما به خط نزد، خط در طلائیه گره خورد؛ روز دوم، سوم عملیات خیبر بود که گفتند گردان حبیب باید برود در جزیره عمل کند. وضعیت خیلی بد بود. عملیات آن طرف شکست خورده بود، این طرف هم محاصره شده بودند و دیگر وضعیت بغرنجی بود. ما گردان را بهطور کامل با ماشین بردیم به جادهای پهنی که در جفیر بود که به آن میگفتند پد هلیکوپتر، هلیکوپترها میآمدند، نیروها را سوار میکردند و میبردند جزیره… در جفیر عبدالله همه گردان را سوار هلیکوپتر کرد، ماشینها، موتورها و همهچیز را سوار این هلیکوپترهای بزرگ شینوک کرد. تقریبا همه رفته بودند، قبل از اینکه خودش سوار شود، شهید کارور که آن زمان فرمانده گردان مالک بود، با یک موتور آمد. گفت: عبداللهداری چه کار میکنی؟ عبدالله جواب داد: گفتند برای عملیات برویم جزیره، شهید کاور در ادامه گفت: من دیروز بچهها را بردم آنجا، وضع آنجا خیلی خراب است، عبدالله آنجا نه پتو گیر میآید، نه کنسرو گیر میآید، نه نان گیر میآید، نه آب گیر میآید. هیچچیز گیر نمیآید، همهچیز با خودت ببر، آنجا شبها سرد است. بچهها یخ میزنند و رفت. قرار بود که ما هم سوار شویم تا کل گردان به جزیره بروند. من داشتم پشت سر عبدالله سوار میشدم که دستش را گذاشت روی سینه من که یعنی تو نیا! گفتم برای چه من نیایم برادر عبدالله؟ جواب دارد مگر ندیدی کارور چه گفت؟ گفتم: خب گفت ولی من چه کارهام، من مسئول پرسنلی هستم و در همه عملیاتها همراه شما بودم. شهید عبدالله هم گفت: با این وضعیتی که کارور گفت باید یک نفر اینور آب باشد و منتظر بماند تا من بگویم چه کار کند. یکسری نیرو هم دم دستت نگه دار. خیلی التماس کردم که من هم بیایم، قبول نکرد و گفت برو این دستوری که دادم را اجرا کن! خب من ماندم و آمدم بین چادرها، فردایش منتظر ماندم خبری نشد، پس فردایش هم منتظر ماندم خبری نشد. بعد خواستم با قایقها خودم را برسانم آن طرف که ببینم چه خبر شده، خب من موقعی رسیدم که آنها شب قبل از آن عمل کرده بودند و اکثر آنها شهید شدند و از گردان حبیب آن شب ۲۰۰ نفر مفقود شدند. خود عبدالله مفقودالاثر شد، معاون گروهانها، فرمانده دستهها… عبدالله آنجا رفت. من احساس میکنم آن دستی که آن روز روی سینه من گذاشته شد و گفت تو نیا، شاید برای همین بود و همین کار. همیشه در ذهن من عبدالله یک آدم خاصی است.
کسی بوده که فکر میکنید از بین شهدا آنطور که باید شناخته نشده است؟
همه آنهایی که کتابی در موردشان هست هم هنوز بهدرستی شناخته نشدهاند. درباره کسی که نیست باید همه بگویند تا شناخته شود.
کسی هست که دوست داشته باشید روایت زندگیاش را بنویسید؟ و دلیلش چیست؟
آرزویم و درواقع آرزوی آخرم این است که حداقل یک کاری برای مسجدمان انجام دهم. برای شهدای مسجد جوادالائمه که حدود ۱۰۰ نفر میشوند و در مورد شهید حبیب غنیپور نوشتهام اما کفایت نمیکند. در مورد خود مسجد، آدمهای مسجد که همه دوست و رفیقهای ما بودند و بیشترشان در بهشت زهرا (س) هستند دوست دارم بنویسم.
گفت و گو:افشین خماند