این یادداشت را افشین خماند روزنامه نگار ورزشی یک روز پس از مرگ هادی نوروزی در روزنامه جام جم نوشته است
سایت بدون – باور نمی شود کرد، مگر می شود باور کرد؟… این همان قلبی است که همه را به حسادت می انداخت، همان قلبی که باعث می شد بیشتر و بهتر از همه بدود. این همان قلبی است که آن قدر ساده بود که می شد دوستش داشت. آخر چگونه می توان باور کرد که اکنون باید نوشت: «هادی نوروزی درگذشت»… نمی شود باور کرد. همه آن چند ۱۰ هزار نفری که صبح جمعه در ورزشگاه آزادی گردهم آمده بودند تا ببینند شاید این خبر هم مثل بسیاری از خبرهای تلگرامی باشد که زود تکذیب می شوند اما… نه! همیشه شانسی برای تکذیب نیست، همه چیز راست است، متاسفانه… باید نوشت، با اشک نوشت: «خداحافظ کاپیتان»
هواداران پرسپولیس شاید بتوانند همه شکست های این فصل نفرینی را تحمل کنند، اما غم رفتن هادی را؟ حالاچه کسی می خواهد برای هانی، قصه رفتن بابا هادی را بگوید. او تا به اینجا همه قصه هایی که از بابا شنیده، قصه بابای پهلوانی است که با گوش های شکسته اش او را از بقیه فوتبالیست ها جدا می کرد. بابایش مثل بقیه نبود، مهربان بود، ساده بود، حاشیه نداشت. حالاچه کسی این قدر جرات دارد که برای هانی، همان پسری که با هادی به ورزشگاه درفشی فر می آمد و پشت سر پدر می دوید، بگوید که قلب پدرت دیگر طاقت نیاورد و یک لحظه ایستاد. چه لحظه تلخی بود، آن ساعت ۴ که قلبش او را به بیمارستان نرساند و همه تلاش ها نتیجه نداد و دیگر کیست که بتواند برای هانی بگوید؛ این همه ستاره که در خانه شان جمع شده اند، برای آن است که بداند، پدرش آن قدر دوست داشتنی بود که هیچ کس نمی تواند رفتنش را قبول کند.
کاش یکی باشد که بگوید: هانی جان! گفته اند پرسپولیس تا آخر فصل لباس سیاه می پوشد و بدان که این غم همیشه نه بر دل این تیم که بر دل فوتبال ایران سنگینی می کند. دیدی هانی جان! صبح در ورزشگاه آزادی بودی و خودت با چشمانت دیدی، همانجا که مادرت به احترام تیمی که پدرت سال ها برایش از جان مایه گذاشت، شال قرمز بر سر کرده بود. دیدی هانی جان، دیدی که چقدر آدم آنجا بود. دیدی که از بازی های پرسپولیس بیشتر آمده بودند؛ فقط برای پدرت. فقط برای کسی که مهم تر از آن که در سه دربی گل زده بود، انسان بود و هیچ کس به یاد نمی آورد، یک خبر بد از او؛ یک حاشیه، یک جنجال.
یکی باید باشد که بگوید: هانی جان! همه زودتر از آن که تصور می کردند، دلشان برایش تنگ می شود. شهر کوچک پدرت تنها جایی نیست که تمام در و دیوارش رنگ سیاه دارد و غم در آن حکمفرمایی می کند. غم این روزها به خیلی جاها سر کشیده است و خیلی ها هوای گریه دارند، البته اگر تا الان به گریه نیفتاده باشند.
یکی باشد که بگوید: هانی جان! قصه بابا با این حرف ها تمام نمی شود. این آمبولانسی که بابا هادی را به بابل می برد تا او را در زادگاهش دفن کنند، پایان قصه او نیست. قصه او می ماند.
این یکی را خودم می گویم: هانی جان! اگر روزی خواستی فوتبالیست شوی، مثل بابا هادی باش! همان طور ساده، همان طور مهربان، همان طور بی شیله و بی کینه… مثل او باش که آبروی فوتبال بود.