بایگانی برچسب: حکایت تاریخی

حکایت تاریخی/ دو کبک که شهادت قتل دادند

سایت بدون – شخصی بر سفره امیری مهمان بود، دید که در میان سفره . دو کبک بریان قرار دارد، پس با دیدن کبک ها شروع به خندیدن کرد . امیر علت این خنده را پرسید، مرد پاسخ گفت: در ایام جوانی به کار راهزنی مشغول بودم. روزی راه بر کسی بستم آن بینوا التماس کرد که پولش را بگیرم …

توضیحات بیشتر »

حکایت تاریخی/ من با این بی ناموس ها باید مملکت را اداره کنم

سایت بدون – روزی ناصرالدین قاجار وهمرامانش رفتند به باغ دوشان تپه، نهال گل سرخ قشنگی جلوی عمارت، نظر شاه را جلب کرد، فوری کاغذ و قلم برداشت و شروع به نقاشی کشیدن از آن گل کرد. تمام که شد، انرا به درباریان نشان داد و پرسید چطور است؟مستوفی الممالک پاسخ داد “قربان خیلی خوب است”.اقبال الدوله گفت “قربان حقیقتا …

توضیحات بیشتر »

حکایت تاریخی/ماجرای دولتمرد قاجار که روضه تراموا درخواست کرد

امین السلطنه در دوران ناصری و مظفری یکی از شخصیت‌های سیاسی بود، اما سواد درستی نداشت و نمی‌توانست کلمات را به درستی ادا کند. روزی او روضه تراموا خواست و همه را در حیرت فرو برد. سایت بدون –  پس از سقوط اصفهان به دست لشکر افاغنه، نوعی از ملوک الطوایفی بر ایران حاکم شد و حکومت‌های متقارن در شیراز، خراسان و بخش‌های …

توضیحات بیشتر »