آشنایی با میشل فوکو ؛ مردی که مرگ انسان را اعلام کرد/ فرزند ناخلف تفکر غربی

چه کسی «مرگ انسان » را اعلام کرد؟میشل فوکو.میشل فوکو کیست؟ اگر از خود فوکو بپرسید شما را به مقدمه کتاب دیرینه شناسی دانش ارجاع می دهد ، همان جایی که نوشته :« از من نپرسید که هستم و از من نخواهید همان ‌که هستم باقی بمانم. چک‌کردن اوراق هویت ما را به مأموران دولت و پلیس واگذارید. لااقل وقتی‌که می‌نویسیم ما را از اخلاقیات آن‌ها معاف دارید.» برای همین است که گفتن از این فیلسوف یا تاریخ نگار فرانسوی که برای مدت مدیدی خودش را به یک فیگور یا نماد انقلابی در راستای رسیدن به اتوپیای مارکسیست – آنارشیست ، ارکان دولت سرمایه داری مدرن را با نقدهای جدی و ویرانگر مواجه می کرد ، سخت است .میشل فوکو درباره چه چیز صحبت می کرد؟ اگر بخواهیم مجموعه  سرفصل هایی که این روشنفکر به آن پرداخته است را حتی لیست کنیم ، موارد گسترده ای را باید در نظر بگیریم ، از جنون تا جنسیت ، از قدرت تا دولت و …فوکو را از پیشروان یا حتی قله های نظریه های پست مدرنیسم در علوم اجتماعی می دانند .او را ساختارگرا و سپس پساساختارگرا دانسته اند ، او را نویسنده ای خوش قلم و سخنرانی خوش بیان می دانستند ، او را از بزرگترین مغزهای معاصر دانسته اند اما شاید بتوان او را فرزند زمانه ای پرآشوب خواند، فرزندی که شخصیتی متناقض و پیچیده داشت و به همین دلیل دیدیه اریبون که اولین زندگی‌نامه‌نویس او بود گفته‌است که پشت هر کدام از ماسک‌های فوکو، باید منتظر فوکوی متفاوتی بود. میشل فوکو از متفکران بین­رشته­ای معاصر محسوب می­شودکه گستردگی و پرمایه بودن را در آثار او می­توان یافت. به دلیل گستردگی دامنه آثار وی، تفسیرهای متعدد و متنوعی از آثار وی صورت گرفته که این تفسیرها باعث شده که آرا و اندیشه­های فوکو از چشم­اندازهای متفاوتی مورد بررسی و تحلیل قرار گیرد. باتوجه به این­که آرا و اندیشه­های فوکو مبتنی برتلفیق گسترده سنت­های فلسفی معاصر بوده لذا به شکل­گیری ترکیب نظری تازه­ای منجر گردیده است.

زندگی فوکو

میشل فوکو در پانزدهم اکتبر  سال ۱۹۲۶ در شهر پواتیه در خانواده ای مرفه و پولدار به دنیا آمد ،وی، فرزند «آن مالاپار» و جراح متمول «پل فوکو» بود. پدر او پزشکی موفق بود که فوکو علاقه‌ای به او نداشت. این مسئله ممکن است با شرایط جنسی او مرتبط باشد. او که با نام «پل میشل » تعمید داده شد، نام پل را نام پدرش بود را از نام خود حذف کرد.بعد‌تر و در زمان جنگ و پس از جنگ فرانسه این مسئله برای میشل به یک معضل تبدیل شد و تا جایی او را ترساند که تصمیم به خودکشی گرفت؛ البته این تصمیم بعد‌ها به فراموشی سپرده شد. پدرش او را به مدرسه کاتولیک ها سپرد.درپایان جنگ میشل جوان در مدرسه شبانه روزی هانری چهام درس می خواند و توانست در آزمون ورودی «اکول نرمال سوپریور» قبول شود. جایی‌که بیشتر فیلسوفان مهم قرن بیستمی فرانسه -برگسون، سارتر، دوبوار، مرلوپونتی و دریدا- در آن درس خوانده بودند.

 او در این مدرسه و در سوربون تحت تعلیمات استادانی چون ژان هیپولیت (مترجم و مفسرکتاب پدیدار شناسی روح هگل) ، ژرژ کانگیلم پژوهنده تاریخ علم و لویی آلتوسر بنیان گذار آتی ساختارگرایی مارکسیستی قرار گرفت .در بیست و سه سالگی از دانش سرای عالی فارغ التحصیل شد و هم زمان دیپلم فلسفه خود را نیز دریافت کردو سپس تحت تاثیر آلتوسر  به حزب کمونیست پیوست .

از سال ۱۹۵۱ به بعد به مطالعه آثار فیلسوفان بزرگ آلمان همچون هایدگر، هوسرل و نیچه می‌پردازد. کار او در بنیاد تی‌یر او را به مسائل روانکاوی بیشتر نزدیک می‌کند و سپس بعد از ترک بنیاد، در دانشکده‌ی ادبیات شهر لیل به تدریس روانشناسی می‌پردازد و حزب کمونیست را نیز ترک می‌کند. در این دوران، او دیگر بیشترین تمرکزش را بر روانکاوی و آسیب‌شناسی روانی می‌گذارد. به نیچه علاقه‌ی شدیدی پیدا می‌کند و در سال‌های ۵۴- ۱۹۵۳ توجه اصلی او معطوف به هگل، مارکس و فروید و هایدگر می‌شود. با شرکت در جلسات درس ژاک لاکان با مبانی فکری او نیز آشنا می‌گردد.

پس از یک سال فوکو که رشته فلسفه راضی اش نمی کرد ، از آن جا  که در زمینه روان شناسی نیز تحصیلات دانشگاهی داشت ، به آسیب شناسی روانی روی آورد.درسال ۱۹۵۴ نخستین کتاب خود را به نام بیماری روانی و روان شناس منتشر کرد.او مدت ۴ سال در بخش زبان فرانسه دانشگاه اوپسالا به تدریس پرداخت و سپس به سمت ریاست انجمن های فرهنگی فرانسه در ورشو و هامبورگ منصوب گردید.به هنگام اقامت در آلمان مطالعات دیرین خود را در زمینه تاریخ دیوانگی به پایان رساند و به دریافت دکترای دولتی نایل گردید.

در سال ۱۹۶۰ به ریاست بخش فلسفه در دانشگاه کلرمون –فران در ایالت اورونی رسید و تا سال ۱۹۶۶ که شهرت ناشی از چاپ کتاب واژه ها و چیزها او را به پاریس کشاند ، در آن شهر بود.فوکو در اواخر دهه شصت به تدریس فلسفه در دانشگاه ونسن اشتغال داشت و در سال ۱۹۷۰ کرسی استادی تاریخ نظام های تفکر در کولژ دو فرانس به او اختصاص یافت . مقامی که قبل از او به هیپولیت تعلق داشت . فوکو در سال ۱۹۶۸ در تونس به دانشجویان مبارز تونسی کمک می‌کند و این درست همزمان با شورش ماه مه ۱۹۶۸ فرانسه است. او در سال ۱۹۶۹ در جریان افتتاح دانشگاه ونسن که نوعی نمایش قدرت دانشجویی است، یک شب را در زندان می‌گذراند. فوکو در کنار شغل استادی دانشگاه سخنرانی های بسیار گرد و فعالیت های زیادی به هواداران از چپ انجام داد، از جمله چندی ویراستار هفته نامه چپی لیبراسیون بود ، به اصلاحات کیفری در زندان ها دامن زد و نیز به سود نهضت همجنس گرایی فعالیت کرد..

در دهه ی ۷۰ و ۸۰ میلادی شهرت بین المللی فوکو افزایش یافت ، به گونه ای که وی در سراسر جهان سخنرانی می کرد . فوکو در اوایل دهه ۱۹۷۰ به چهره‌ای مشهور تبدیل شد. او با آن قد بلند، سری کاملا بدون مو، با چشمانی نافذ پشتِ عینکی فلزی در حالی که معمولاً لباس‌ یقه اسکی می‌‌پوشید در کنار سار‌تر، ایو مونتان و سیمون سینیوره در راهپیمایی‌های بزرگ چپ‌گرایان دیده می‌شد.
او در حمایت از دانشجویان و اساتید دگراندیش، اصلاحات شرایط زندان و هم‌چنین علیه نژادپرستی و اعدام فرانکو در زندان‌های اسپانیا کمپین‌هایی تشکیل داد.

فوکو همچنین در دانشگاه ایالتی نیویورک در بوفالو و دانشگاه کالیفرنیا، برکلی تدریس کرد. آزادی جنسی آمریکا نظرش را جلب و به موادمخدر نیز گرایش پیدا کرد. اریبون در این باره می‌نویسد: علت شادی فوکو در آمریکا این بود که در ‌‌نهایت در آن‌جا او توانست با خودش آشتی کند. او در آمریکا از کارش و شرایط زندگی‌اش رضایت داشت. در اوایل دههٔ ۱۹۸۰ او که هر روز تحمل شرایط در پاریس برایش دشوار‌تر می‌شد تصمیم گرفت به آمریکا رفته و در آن‌جا زندگی کند. او رویای زندگی در بهشت کالیفرنیا را در سر داشت و این دقیقا همان‌جایی بود که ویرانگریِ بلای جدیدی شیوعش را در زندگی وی آغاز کرد.در دوم ژوئن ۱۹۸۳ فوکو در خانه حالش به هم خورده و به کلینیک سن میشل و در ۹ ژوئن از آنجا به سالپتیریر برده شد. در ۲۴ ژوئن تب فوکو شدت گرفت و در ساعت ۱:۱۵ بعد از ظهر درگذشت. پزشکان علت مرگ وی را عفونت مغزی به دلیل آثار بیماری نقص اکتسابی سیستم ایمنی بدن (یا ایدز) اعلام کردند.

زمانه فوکو

میشل فوکو متولد ۱۹۲۶ است یعنی به نسلی تعلق دارد که چهره نام دار کم ندارد، نسل نوآم چامسکی (۱۹۲۸)،لشک کولاکوفسکی (۱۹۲۷) هیلاری پاتنام (۱۹۲۶)،تامس کوهن (۱۹۳۰) ،یورگن هابرماس (۱۹۲۹)،ژاک دریدا (۱۹۳۰)،پیربوردیو(۱۹۳۰) و …اما شاید تنها نوآم چامسکی که در اصل فیلسوف نبود ، به اندازه فوکو مشهور شد.دلیل این مساله چیست؟ به طور طبیعی بخش عمده ای از این موضوع به موضوعاتی بر می گردد که میشل فوکو به عنوان سوژه تفکر برمی گزید، او از سوژه های جنجالی دوری نمی گزید و اتفاقا به سمت آن ها حرکت می کرد، بخشی دیگر از این ماجرا به مشرب فکری فرانسوی برمی گردد، مشربی که پس از هانری برگسون مسیر متفاوتی را از مشرب انگلیسی و حتی آلمانی را انتخاب کرده بود.هانری برگسون گزاره های تحلیلی را در گزاره ادبی پرشور در می آمیخت که متفاوت از روش فلسفه انگلیسی بودکه آکادمیک ، تحلیلی و با زبانی خشک بیان می شد.این شیوه بعدها وارثی مثل ژان پل سارتر داشت که آمیزه ای از استعداد درخشان ادبی و نظریه پردازی های بی قیدانه و عاری از انضباط تحلیلی بود. فوکو هم ادامه همین مشرب بود. البته همه فلسفه فرانسوی قرن بیستم را نمی توان در این مدل ارائه تفکرات خلاصه کرد اما این شکل بسیار مورد توجه گرفت.میشل فوکو زمانی پرچمدار این شکل از فلسفه شد که دیگر اگزیستانیالسم سارتری از رونق افتاده بود و حتی تلاش ها برای آمیختن مارکسیسم با آن هم نتوانست جان تازه ای به آن ببخشد.این جا بود که متفکران فرانسوی راه تازه ای در پیش گرفتند و به جای آن که فلسفه را دقیق تر و سخت گیرتر سازند کوشیدند تا آن را از آبشخور علوم انسانی که وزن و اعتبار روز افزونی می یافت و همچنین هنر و ادبیات سیراب سازند . به عنوان مثال ژاک دریدا با گراماتولوژی که نوعی بازگشت رادیکال به نظریه زبان شناختی سوسور بود  به میدان آمد و فوکو به تاریخ پرداخت ، تاریخ از نگاه فوکو نگاهی موشکافانه به سرزمین های فریبنده و درنقشه نیامده گذشته غربی مانند تحول رفتارهای اجتماعی در قبال دیوانگی ، تاریخ طب پیش مدرن زیر زمین مفاهیم زیست شناسی ، زبان شناسی و اقتصاد بود.او متفکری است که فلسفه و تاریخ را به هم آمیخت و با این کار نقد خیره کننده ای از تمدن مدرن را به بازار آورد.

تاثیرگذران بر فوکو

فوکو در زمینه رابطه میان دانش و قدرت متاثر از مارکس، فروید و نیچه بوده است. در دیدگاه فروید در شکل رابطه میان میل و دانش و در دیدگاه نیچه تمامی صور و اشکال دانش و اندیشه در حقیقت تجلی و تظاهر قدرت‌طلبی است. در دیدگاه مارکس این رابطه در قالب مناسبات میان اندیشه یا اعتقادات و قدرت است و به قدرت در سطح اجتماع توجه داشته است ولی فوکو به قدرت سیاسی در سطح خرد توجه دارد. همچنین فوکو از نظریه عقلانیت ماکس وبر استفاده کرده؛ با این تفاوت که به‌جای آنکه آن را قفس آهنین بیانگارد در برابر آن مقاومتی را نیز می‌بیند. او تحت تأثیر پدیده‌شناسی نیز هست اما اندیشه یک شناسای خودمختار و معنابخش را رد می‌کند. همچنین او در نقد عقل از نیچه و ژرژ گانگیهم و گاستون باشلار و ساختارگرایی مارکسیستی از لویی آلتوسر و تاریخ اسطوره، هنر و دین از جرج دامزیل و فلسفه هگل از هیپولیتو تفکیک‌پذیری از دورکیم و پارسونز و دموکراتیزه شدن دوتوکویل تأثیر پذیرفته است. او همچنین تحت تأثیر تفکرات فلسفی هایدگرو تبارشناسی دلووزو و نیچه نیز بوده است.

افکار

تأثیر فوکو بر حوزه‌های تخصصی بسیاری مشهود است، از فلسفه و تاریخ گرفته تا نظریۀ سیاسی، جامعه‌شناسی و…، بااین‌حال او اندیشمندی است که به‌سادگی نمی‌توان در دسته‌بندی مشخصی قرارش داد.برای این که زمینه فکری فوکو را بشناسیم ،باید به این پرسش اساسی کانت بازگشت داشته باشیم که «روشنگری چیست؟» ، فوکو اعتقاد دارد که در فرانسه از زمان اوگوست کنت  به بعد این پرسش کانتی « به تاریخ علم چیست؟»ترجمه شد.در حالی که در آلمان از زمان ماکس وبر تا نظریه انتقادی هابرماس با مساله خردگرایی اجتماعی درگیر بود. فوکو می گوید:« در زمانی که تاریخ پژوهان علم در فرانسه بیشتر به این موضوع می پرداختند که فلان ابژه (یا موضوع علمی ) از چه ترکیب می شودپرسشی که من از خود می کردم این بود که چه شد که سوژه یا شناسنده انسانی  خود را در جای ابژه معرفت (یا شناسایی ) قرار داد .در واقع پرسش من این بود که سوژه ها به چه قیمت می توانند حقیقت را درباره خود بگویند؟

اعتراض فوکو مانند ساختارگرایان دیگر به دکارت است که معتقد است علم منسجم از زمانی آغاز شد که شناسنده (سوژه) انسانی توانست خود را به گونه موضوع(ابژه ) شناسایی قرار دهد.ساختار گرایان اعتقاد دارند که این سوژه بنیان گذار و زمینه ساز به وجود یک آگاهی شفاف و بی رمز و راز برتری می دهد و در نتیجه باعث می شود که از آن چه ساختارگرایی در پی آن است یعنی مقاثصد پنهان و ناآگاه اندیشه غفلت شود.فوکو خودش می گوید که کار او آزادکردن تاریخ تفکر از قید بندگی ترانساندانس (تعالی ) است .

در اینجا رابطه میان فوکو و ساختارگرایی را بررسی کرد، ساختارگرایی مد روشنفکرانه ای بود که از میان فلسفه اگزیستانسیالیسم سر برافراشت  چهره های اصلی آن کلود لوی استروس در قلمرو انسان شناسی ،رولان بارت در حوزه نقد ادبی و ژاک لاکان در روان کاوی و میشل فوکو بودند . ساختارگرایان در تلاش برای «مرکز زدایی» از سوژه برآن شدند از طریق کشف اصول بنیادین رفتار افراد و قواعد یا قوانین حاکم بر نحوه‌ی ترکیب این اصول، به مطالعه‌ی علمی رفتار بشری بپردازند. اما ساختارگرایی در دهه‌ی ۱۹۸۰ به تدریج جایگاهش را در فرانسه از دست داد و از دل آن و در واکنش به آن، پساساختارگرایی پدید آمد. پساساختارگرایان با اخذ مفاهیمی از نیچه و روانکاوی بر اهمیت زبان تأکید کردند. به طور کلی اینان نیز همانند ساختارگرایان می‌کوشند از سوژه مرکززدایی کنند و معتقدند سوژه‌ها مخلوق گفتمان‌ها هستند.این گونه بود که فوکو به همراه دریدا رهبران پساساختارگرایی هم به حساب می آمد که در نوعی رابطه مهر و کین با ساختارگرایی بود.

مطلب پیشنهادی

ریشه و داستان ضرب المثل «هلو برو تو گلو»

سایت بدون – دو نفر رفیق بودند یکی از یکی تنبل تر در مسیری داشتند …

یک دیدگاه

  1. فوکو از سردمداران اندیشه پساساختاگرایی است که قاعده عمومی ساختارگرایان را تجدید نموده و بنیان گذار فکر و اندیشه جدید در ساختارگرایی گردید. او که متاثر از نیچه بود در مکتب جدید بر اهمیت زبان تاکید نمود.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *