در باره ی فیلم‏ «مُرده‌ها نمی‌میرند» تاز‌ه‌‏ترین ساخته‌ی جیم جارموش



[بخش‏هایی از داستان فیلم در این یادداشت لو رفته. مراقب باشید!]

کمی بعدِ آنکه فرمانده کلیف رابرتسن (بیل موری) و دستیارش افسر رانی پیترسن (آدام درایور)، که احتمالاً با شنیدن نامش و قاعدتاً دیدن قیافه‏اش، یادِ پترسنِ فیلم قبلیِ جیم جارموش می‏افتیم، می‏بینند زامبی‏ها، این مُرده‏های متحرکی که باید سر از تن‏شان جدا کرد، ماشین پلیس را رها کرده‏اند و کمی دورتر کنار هم جمع شده‏اند و محو آن سفینه‏ی فضایی‏ای هستند که برای بردن زلدا وینستن (تیلدا سوئینتن) آمده، به این نتیجه می‏رسند که باید دل به دریا بزنند و پا به معرکه‏ای بگذارند که حتا در فیلم‏نامه‏‏ی جیم، همان جیمِ فلان‏فلان‏شده‏ای که همه‏ی نسخه‏ی ظاهراً کامل را به رانی داده و به کلیف فقط صحنه‏های خودش را گفته، نیامده؛ معرکه‏ای که باید با همان فرمول همیشگیِ پلیس آمریکایی همه‏جا برنده می‏شود واردش شد. همین است که خودشان دست‏به‏کار می‏شوند و همان‏طور که زامبی‏ها نعره‏های مضحک می‏کشند، درهای ماشین پلیس را با پا می‏بندند و با تفنگ و قمه راه می‏افتند به‏سوی زامبی‏ها.

همین‏طور که می‏روند و به سیاق فیلم‏های زامبی‏وار و قهرمان‏محور تصویر آهسته و موسیقی نواخته می‏شود و قهرمان‏ها به‏هم نگاه می‏کنند و می‏روند سروقت زامبی‏ها و با شلیک گلوله و ضربه‏ی قمه سر از تن‏شان جدا می‏کنند، صدای هرمیت باب (تام ویتس) را می‏شنویم که می‏گوید «زامبی‏ها، بازمانده‏ی مردمان ماتریالیست، فکر می‏‏کنم از اول هم زامبی بوده‏اند. فلاکت‏های بی‏نام‏ونشانِ فانیانِ بی‏شمار. مُرده‏ها نمی‏خواهند امروز بمیرند. مثل آن مورچه‏ها دوباره زنده شده و راه افتاده‏اند. پایان دنیا. فکر می‏کنم همه‏ی این اشباح مدت‏هاست آن روح‏ کوفتی‏شان را گم کرده‏اند. حتماً در ازای چیزی آن را داده‏اند؛ یا برای طلایی چیزی فروخته‏اند؛ ماشین‏های تازه، وسایل آشپزخانه، شلوار تازه، کنسول بازی نینتندو و چیزهایی مثل این‏ها. فقط تشنه‏ی چیزهای بیش‏ترند.» در میانه‏ی این حرف‏ها است که عاقبت غم‏ناک کلیف و رانی رقم می‏خورد و به دست زامبی‏ها از پا درمی‏آیند.

این‏جا است که می‏شود به فیلم دیگری از جارموش برگشت؛ به «تنها عاشقان زنده ماندند» و آن صحنه‏ای که آدامِ خون‏آشام به ایوِ محبوبش می‏گوید حالش از این زامبی‏هایی که دنیا را پُر کرده‏اند به هم می‏خورد؛ می‏گوید دلش از بلایی که زامبی‏ها سرِ دنیا آورده‏اند خون است و در ادامه هم هرچه دلش می‏خواهد نثارِ زامبی‏هایی می‏کند که عرصه را برای خون‏آشام‏ها تنگ کرده‏اند؛ به‏خصوص بابت چیزهایی که دوست می‏دارند و چیزهایی که در خیالِ خود تصوّر می‏کنند و دنیایی که ساخته‏اند. و همین چیزها آن فیلم را به دنیای خون‏آشام‏های تاریخ‏گذشته‏ای بدل کرده بود که دل به چیزهایی خوش کرده‏اند که متعلّق به آن روزگار نیست؛ روزگاری که زامبی‏ها بی‏وقفه سرگرم مصرف و تباه کردنِ همه‏ی چیزهای در دسترسند و به چیزی رحم نمی‏کنند، جایی برای خون‏آشام‏هایی که رسماً وارث و حافظِ هنرند نیست. ظاهراً این تفاوت دو دیدگاه است به دنیا و آن‏چه در این دنیا به چشم می‏آید. شماری از آنها که روی زمین قدم می‏زنند رفتارِ زامبی‏ها را دوست می‏دارند و به‏زعمِ جارموش طرف‏دار مصرف‏گرایی‏اند؛ مصرف‏گرایی مفرط تا حدّ مرگ بی‏آن‏که این میلِ به مصرف‏گرایی اصلاً سیری‏پذیر باشد و سبکِ زندگی‏ آنها هیچ شباهتی ندارد به خون‏آشام‏هایی که بی‏وقفه مصرف نمی‏کنند و علاوه بر تولید دست‏اندرکارِ حفاظت و نگه‏داری از فرهنگ و هنرند و همین‏ها بود که «تنها عاشقان زنده ماندندِ» جارموش را به هشداری هنرمندانه بدل کرد در باب غلبه‏ی مصرف‏گرایی در روزگار تولیدِ انبوه، و تصویری از روزگاری که مصرف‏گرایان اعتنایی به آن‏چه مصرف می‏کنند ندارند و تنها چیزی که برای‏شان مهم است خودِ مصرف کردن است به هر قیمتی و به هر شکلی و سیری‏ناپذیر بودنِ این میل است که آنها را از خون‏آشام‏های حافظ و وارثِ هنر جدا می‏کند.

دنیای «مُرده‏ها نمی‏میرند» هم تقریباً چنین دنیایی است و اگر صحنه‏ای را به یاد بیاوریم که مُرده‏های از گور برخاسته در شهر قدم می‏زنند و هر کسی نام چیزی را به زبان می‏آورد که پیش از مردن و زیر خاک خوابیدن دوست داشته، همه‏چیز روشن‏تر می‏شود. بچه‏ها و نوجوان‏ها، طبعاً علاقه‏ی بیش‏تری به انواع اسمارتیز و شکلات و آب‏میوه‏های گازدار و کیک‏های رنگ‏ووارنگ و اسباب‏بازی‏های تازه و چیزهایی مثل این دارند و زامبی‏های دیگر، زامبی‏های بزرگ‏تر، با آیفون‏های آخرین مدلی که معلوم نیست مال کدام مردمان بخت‏برگشته‏ای بوده و حالا نصیب این مُرده‏های متحرک شده، دور خود می‏چرخند و از سیری، دستیار هوشمند محصولات اپل، کمک می‏خواهند.

در این دنیا، یا آن‏طور که هرمیت باب می‏گوید «پایان دنیا»، که زامبی‏ها چشم‏به‏راه لحظه‏ای هستند که از گور برخیزند و با گاز گرفتن و کشتن زنده‏ها آنها را هم عضو دارودسته‏ خودشان کنند، زنده ماندن و تن ندادن به سلیقه‏ی زامبی‏ها، به نکبتی که سر تا پای‏شان را پوشانده، آسان نیست. زندگی در زمانه‏ای که از در و دیوار زامبی‏ می‏بارد اگر ناممکن نباشد دست‏کم سخت‏تر از آن است که بشود از دستش گریخت. مهم نیست که سر راه زامبی‏ها سبز نشویم و بی‏اعتنا از کنارشان بگذریم؛ چون زامبی‏ها از بی‏اعتنایی هیچ خوش‏شان نمی‏آید و حتماً راهی برای مبتلا کردنِ زنده‏ها پیدا می‏کنند؛ در زندگی واقعی هم اگر راهی پیدا نکنند شبکه‏های مجازی را که از آنها نگرفته‏اند. شبکه‏های مجازی اتفاقاً عرصه‏ی همین اشباحی است که مدت‏ها است روح کوفتی‏شان را گم کرده‏اند، یا آن را در ازای چیزی فروخته‏اند.

راه چاره‏ی آدمی که نمی‏خواهد اسیر این موجودات شود، ظاهراً این است که یا مثل هرمیت باب از اول کاری به زنده‏ها و مُرده‏ها نداشته باشد و از دور، با دوربین، نظاره‏شان کند که چگونه یک‏دیگر را می‏درند و گاز می‏گیرند و مبتلا می‏‏کنند، یا مثل زلدا وینستن از سیّاره‏ی دیگری آمده باشد و به‏وقتش از کامپیوتر اداره‏ی پلیس پیامی به سیّاره‏ی خودش بفرستد و بگوید موقعیت خطرناک است و بهتر است در اسرع وقت سفینه‏ی فضایی را بفرستند دنبالش؛ چون زمین، همه‏ی زمین، کُره‏ای که رویش زندگی می‏کنیم، یا خیال می‏کنیم زندگی می‏کنیم، واقعاً جای زندگی نیست و زامبی‏ها با آن سلیقه‏های کوفتی‏شان، با ظاهر هولناک‏شان و بوی مرگی که از تن‏شان بیرون می‏زند، محاصره‏مان کرده‏اند. از دست زامبی‏ها در این زمانه‏ نمی‏شود فرار کرد. دنیا جای بی‏ربطی است متأسفانه و همه‏چیز مثل فیلم‏نامه‏ی جیم، همان جیم که به کلیف فقط صحنه‏های خودش را داده بخواند، احمقانه است. از این زمانه و مردمانش باید دور ماند؛ به هر قیمتی.

محسن آزرم، منتقد

مطلب پیشنهادی

پیشنهاد سریال/صورت فلکی؛سرگشتگی و یاس یک فضانورد

مینی‌سریال «صورت فلکی» که پخش آن به تازگی تمام شده اثری در ژانر ترکیبی روان‌شناختی …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *