بایگانی برچسب: حکایت اخلاقی

حکایت کوتاه/کورم که دم خانه تو آمده ام

« فقیری به در خانه بخیلی آمد، گفت: شنیده ام که تو قدرتی از مال خود را نذر نیازمندان کرده ای و من در نهایت فقرم ، به من چیزی بده بخیل گفت: من نذر کوران کرده ام. فقیر گفت : من هم کور واقعی هستم ، زیرا اگر بینا می بودم ، از در خانه خداوند به در خانه …

توضیحات بیشتر »

حکایت کوتاه/ قدر شکر تو، کره می کشیدیم

سایت بدون – مرد فقیرى بود که همسرش از ماست کره میگرفت و او آنرا به یکى از بقالى های شهر میفرخت، آن زن کره ها را به صورت توپ های یک کیلویى در می آورد. مرد آنرا به یکى از بقالى های شهر مى فروخت و در مقابل مایحتاج خانه را مى خرید. روزى مرد بقال به اندازه کره …

توضیحات بیشتر »

حکایت کوتاه/ عقل الاغ من مانند عقل امیر نیست

علی بن محمد گوید: روزی عبداله بن معاویه به آسیابانی گذشت که الاغ خویش را به آسیا بسته بود و زنگوله هایی به گردن آن آویخته بود. بدو گفت: چرا این زنگوله ها را به گردن الاغت  آویخته ای؟ آسیابان گفت: آویخته ام که وقتی ایستاد و آسیا از کار افتاد بدانم. گفت: اگر بایستد و سر تکان دهد چگونه …

توضیحات بیشتر »

حکایت بدون / وقتی بوقلمون ها به کمک آمدند

سایت بدون – جنگ داخلی اسپانیا یکی از معروف‌ترین جنگ‌های داخلی تاریخ اروپا محسوب می‌شود. در این جنگ نیرو‌های طرفدار جناح چپ معروف به «جمهوری‌خواهان» از نیرو‌های معروف به «ملی‌ها» شکست خوردند؛ و دوره طولانی دیکتاتوری ژنرال فرانکو در اسپانیا آغاز شد. اما امروز قرار نیست به تاریخ این جنگ یا خونریزی‌هایی که طی آن رخ داده است بپردازیم. بلکه …

توضیحات بیشتر »

حکایت کوتاه/ راز کشف پنی سیلین

فلمینگ ،یک کشاورز فقیراسکاتلندی بود.سایت بدون – یک روز در حالی که به دنبال امرار معاش خانواده اش بود، از باتلاقی در آن نزدیکی صدای درخواست کمک را شنید،وسایلش را بر روی زمین انداخت و به سمت باتلاق دوید. پسری وحشت زده که تا کمر در باتلاق فرو رفته بود، فریاد می زد و تلاش می کرد تا خودش را …

توضیحات بیشتر »

حکایت کوتاه / گفتم؛ راه برو

سایت بدون – روزی لقمان در کنار چشمه‌ای نشسته بود. مردی که از آنجا می‌گذشت از لقمان پرسید: چند ساعت دیگر به ده بعدی خواهم رسید؟ لقمان گفت: راه برو. آن مرد پنداشت که لقمان نشنیده است. دوباره سوال کرد: مگر نشنیدی؟ پرسیدم چند ساعت دیگر به ده بعدی خواهم رسید؟ لقمان گفت: راه برو. آن مرد پنداشت که لقمان …

توضیحات بیشتر »

حکایت کوتاه / او از حاتم طایی بخشنده تر بود

سایت بدون – از حاتم پرسیدند: بخشنده‌تر از خود دیده‌ای؟ گفت:آری! مردی که دارایی‌اش تنها دو گوسفند بود. یکی را شب برایم ذبح کرد. از طعم جگرش تعریف کردم. صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم کباب کرد. گفتند: تو چه کردی؟ گفت: پانصد گوسفند به او هدیه دادم. گفتند: پس تو بخشنده‌تری. گفت: نه! چون او هرچه داشت …

توضیحات بیشتر »

حکایت کوتاه/ مناره را در دهان مردم صاف کردم

سایت بدون – میگویند حدود ٧٠٠ سال پیش، در اصفهان مسجدی میساختند. روز قبل از افتتاح مسجد، کارگرها و معماران جمع شده بودند و آخرین خرده کاری ها را انجام میدادند. پیرزنی از آنجا رد میشد وقتی مسجد را دید به یکی از کارگران گفت: فکر کنم یکی از مناره ها کمی کجه! کارگرها خندیدند. اما معمار که این حرف …

توضیحات بیشتر »

حکایت کوتاه / او آمده فقط یک قرص سردرد بخرد

سایت بدون – پسری برای پیدا کردن کار از خانه به راه افتاده و به یکی از فروشگاههای بزرگ که همه چیز میفروشند رفت…مدیر فروشگاه به او گفت : یک روز فرصت داری تا به طور آزمایشی کار کرده و در پایان روز با توجه به نتیجه کار در مورد استخدام تو تصمیم میگیرم.در پایان اولین روز کاری مدیر به …

توضیحات بیشتر »

حکایت کوتاه/ چه حاصل است بجز مرگ دوستان دیدن

سایت بدون – به سلیمان پیامبر گفتند: آب حیات در اختیار توست می‌خواهی بنوش. سلیمان با بوتیمار در این باب مشورت کرد و بوتیمار عرض کرد: اگر فرزندان و دوستان هم از این آب بهره‌ای داشته باشند چه بهتر، وگرنه چه ثمر دارد این زندگی که هر چهار روزی فراق و مرگ یکی از عزیزان را دیدن؟ بگو به خضر …

توضیحات بیشتر »